شعر و ادبیات




داستان شش کلمه ای همینگوی را شاید شنیده یا خوانده باشید: «برای فروش: کفش نوزاد، پوشیده نشده» اگر بخواهید داستانی بنویسید؛ موضوع داستانتان چیست؟ نام شخصیت داستان را چه می گذارید؟ چندساله است؟ چه صفت هایی دارد؟ چه کاره است؟ اوقات استراحت و تفریح خود را چگونه می گذراند؟ چه برنامه هایی در سر دارد و اهل کجاست؟ حالا سه رویداد برای این شخصیت در نظر بگیرید. بررسی کنید که شخصیت داستان در هر کدام از رویدادها چه واکنشی دارد. علت به وجود آمدن هر کدام از رویدادها و دلیل هر واکنش شخصیت داستان نسبت به علت ها را بنویسید و یا به آن فکر کنید و از زاویه های مختلف مورد بررسی قرار دهید. چند شنبه است؟ هوا چطور است؟ چه پوشیده و یا معمولا چه نوع پوششی را انتخاب می کند؟ رابطه  و رفتارش با اطرافیان و دوستان چگونه است؟ هدفی برایش در نظر بگیرید و بگویید برای رسیدن به هدف چه بایدها و نبایدهایی را پشت سر می گذارد؟

 آرنیکا رستگار. ده ساله از گنبد

شارلوت و دوستانش لاله و لوکا به جنگل سحرآمیز می‌رفتند در آنجا یک برکه بود. در آن ماهی های رنگارنگ شنا میکردند و آنجا با ملکه ماهی ها آشنا شدند. از ملکه سوال های زیادی پرسیدند. شارلوت گفت: «ملکه شما چجوری به اینجا آمدید»؟ ملکه جواب میداد: «من با خواهرم در اینجا به دنیا آمدیم و الان هم دوتایی ملکه هستیم». لاله می پرسید: «اسم شما و خواهرت چیست» ملکه جواب میداد اسم خودم جولی و اسم خواهرم جولیا و لوکا می پرسید :«شما چه غذایی می‌خورید؟«ملکه هم جواب میداد جلبک های دریا». شارلوت و لاله و لوکا از ماهی ملکه تشکر کردند و خداحافظی کردند.  دومی جیر جیرک مهربان بود. او با برادرش در اینجا بدنیا آمده است. شارلوت و لاله و لوکا گفتند: «اسم خودت و برادرت چیست»؟  او گفت اسم خودم:«سنبل و اسم برادرم سامی است» و سومی نوبت گل سرخ بود. گل سرخ از هزاران سال است که با خواهر و برادرش در اینجا است. اسم برادرش سرخی و اسم خواهرش صورتی و اسم خودش بنفشک است. شارلوت و لاله و لوکا تصمیم گرفتند که از سه دوست جدیدشان تنهایی سوال بپرسند. شارلوت گفت: من میخواهم بروم پیش ملکه ماهی. لوکا گفت: «من میخواهم بروم پیش گل سرخ» و لاله گفت: من هم میخواهم بروم پیش جیرجیرک مهربان». آنها تا غروب خورشید در آنجا ماندند و بعد به خانه هایشان رفتند.            

 

مریم خسروی

در زمان های خیلی دور دختری بود به نام زلخیا، که خاطرات زیبایی داشت. اودفتری داشت که تمام خاطرات خود را در آن نوشته بود. بیشتر خاطرات و زندگی اش با دیوان حافظ  کوچکش بود. زلیخا دختر بسیار با استعداد و هنرمند و عاشق شعر و شاعری و نویسندگی بود. او در تمام مدتی که وقتش آزاد بود کتاب دیوان حافظش در دستش بود و باگفتن  ذکر ای حافظ شیرازی! تو که محرم هر رازی بگشا گره از کارم، فاش کن سر این کارم. غزلی را میخواند و گره از کارش باز می کرد.او آنقدر اعتقاد به اشعار حافظ داشت که اگر کتاب را باز میکرد و غزلی از غزل های حافظ می آمد آن را به فال نیک میگرفت و به همان گفته ها عمل میکرد. زلیخا در هر جمعی یا محفلی که حضور داشت همه از او تقاضا می‌کردند که برایشان یک فال بگیرد و او آنچنان با ذوق و شوق این کار را میکرد گویی که خود حافظ شیرازی در وجودش قرار دارد و کلمه به کلمه به او می‌گوید و او هم برای دیگران مشگل گشایی میکرد. دوستانش هم غرق تماشا و گوش به فرمان بودند و همه بعد از بیان شعر و معانی حافظ می گفتند وای خدای من چقدر درست ‌و دقیق گفت حافظ. زلیخا هم میگفت خوب مگر نمیدانید که حافظ لسان الغیب بود و غیب میگفت او بسیار قرآن میخواند و بیشتر شعرهایش هم، کلام قرآن است و برای همین است که من احترام زیادی برایش قائلم و هر بار بعد از خواندنش، دیوانم را می بوسم و بعد از نثار فاتحه ای آن را روی تاقچه کنار قرآن میگذارم. همه از عشق زلیخا به حافظ حسرت میخوردند و می گفتند کاش ما هم مثل تو می توانستیم به این راحتی آن را بخوانیم ودرک کنیم. سال‌ ها گذشت و زلیخا در رشته ادبیات فارغ التحصیل شد و برای کنکور داشت حسابی درس میخواند و خودش را برای کنکور آماده می کرد غافل از اینکه با جوانی آشنا شد و یک دل نه صد دل عاشقش شد و رشته ی کار زندگی از دستش خارج شد و او هر روز در دفترخاطراتش از زیبایی یار صحبت میکرد و می گفت: «دست ازطلب ندارم تاکام من براید/ یاتن رسد به جانان یا جان ز تن براید» و دفتر خاطراتش  پر از غزل های زیبای حافظ شد ‌و زمزمه ی لبش. «هواخواه توام جانا و می دانم که میدانی/ که هم نادیده می بینی وهم ننوشته میخوانی». «جان بی جمال جانان میل جهان ندارد/ هرکس که این ندارد حقا که آن  ندارد» مدتی نگذشت که زلخیا و یوسف با هم ازدواج کردند و زلیخا هر روز  و هر شب برای یوسف از شعرهای حافظ میخواند و زندگی عاشقانه و عارفانه و شاعرانه ای داشتند و چند سالی از زندگی آنها گذشت و زلیخا هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد یک صفحه از کتاب قرآنش را می خواند و بعد از آن کتاب حافظش را باز میکرد و با ورد  همیشگی اش تفالی به حافظ میزد و با احساس پاکش به روح حافظ فاتحه ای میخواند و دیوان را می بوسید و کنار قرآن  میگذاشت. فالی ازحافظ  برایش آمد که به سفر بروند. تصمیم گرفتند که به شهر شیراز سفرکنند. این اولین سفرش به شیراز بود. حس عجیب و ذوق زیادی داشت. آنها خیلی زود  بارشان  را بستند و راهی شیراز شدند و در طی مسیر آن دو با هم میخواندند: «خوشا شیراز و وضع بی مثالش/ خداوندا نگهدار از زوالش/  ز رکن آباد ما صد لوحش الله/ که عمرخضر می بخشد  زلالش». بعد از ساعتها به شیراز رسیدند. زلیخا سرشار از ذوق و هیجان بود دوست داشت هرچه زودتر به آرامگاه حافظ برود و آنجا از نزدیک با یار شیرین سخن لسان الغیب شمس الدین محمد معروف به حافظ دیدار کند. مقبره ی حافظ انرژی و حال و هوای خاصی داشت. جایی بود که عشق را آنجا تنفس میکردند و دل کندن از آنجا خیلی سخت بود گویا سالهاست که در آن دیار زندگی میکردند. صدای استاد شجریان که غزلهای حافظ را میخواند می شنیدند. «هرگز نمیرد ان که دلش زنده شد به عشق/ ثبت است جریمه ی عالم دوام ما» بعد از کلی خلوت و درد دل ها و دل سیر از آرامگاه  حافظ برای پابوس حرم حضرتشاه  چراغ  رفتند و در آنجا هم یک دل سیر زیارت کردند و بعد از چند روز به شهرستان برگشتند. در یکی از روزهای بهاری زلیخا احساس عجیبی کرد وحالش زیاد خوب نبود و به درمانگاه رفت وآنجا بعد از انجام آزمایشاتی فهمید؛ خداوند آنها را صاحب فرزند کرده است و این معجزه ای بود که بعد از چند سال زندگی مشترکشان رخ داد. زلیخا خداوند را هزار مرتبه شکرگفت و بعد ازاینکه به خانه رسید اولین کاری که کرد دیوان کوچک حافظش را باز کرد و تفالی زد که غزلی برایش باز شد چه زیبا و قشنگ و مثل همیشه درست ودقیق از عالم غیب گفت: «مژده ای دل که مسیحانفسی می آید/ که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید». خداوند حافظ هزاران  بار شکرش! که  هدیه ای به نام مژده دختری زیبا و با استعداد به آنها داد. سالها گذشت و حالا مژده 9 سال دارد و در کلاس حافظ خوانی تخصصی در کنار استاد فرهیخته میاموزد و درتمام محافل فرهنگی روی صحنه می‌رود و غزلیات حافظ را از حفظ می خواند و محبوب همگان است و این از ذات و سرشت انسان سرچشمه می‌گیرد.

 

دلارام دوستی کلاس چهارم

چندروز پیش به مامان وبابام گفتم: من یه خواهشی ازشمادارم ‌حرفی تو دلم موند که به شما میخوام بگم ومیخوام که قول بدید به من «نه» نگید! مامانم پرسید: «خب بگودخترم ما به حرفهات گوش میکنیم وچی تودلت هست که به ما نگفتی»؟گفتم : «ازاین به بعد شما فکر کنید که من یه دختر16ساله هستم وبزرگ شدم ودیگه دختر ده ساله نیستم وبه من نگید که توبچه هستی والان این کارها برای تو زوده ‌ومناسب سن تونیست». مامان و بابام به هم نگاه کردند و بعد از چند دقیقه سکوت گفتند: «باشه دخترم. قبوله»! اون شب خیلی خوش گذشت ومن هرچی که دوست داشتم و می خواستم به من «نه» نگفتن و به من خیلی خوش گذشت که میتونستم مثل دخترهای بزرگ زندگی کنم. اما فردا صبح که ازخواب بیدارشدم بعد از خوردن صبحانه مادرم گفت: «دخترم من میخوام برم خرید! توخونه باش، تا من برم و برگردم». چشمام اندازه ی چشمای قورباغه درشت شد و با صدای گریه ای گفتم: «مامااااان!

من میترسم! من هنوز بچه ام! نمی تونم تنها بمونم». مامانم یکدفعه گفت: «چی گفتی؟ توبچه ای؟ دیشب که شانزده ساله بودی وبزرگ بودی اما الان چی شد»؟ محکم مامانم ‌رو بغل کردم گفتم: مامان جون ببخشید، من اشتباه کردم. مامانم که هیچ وقت تا حالا منو تنها نذاشته بود گفت میدونم دخترم شوخی کردم؛ اما تو یک دختر بسیار فهمیده وخانم  هستی و هیچ وقت ما تو رو به چشم بچه نگاه نکردیم. فقط برای محافظت از تو مجبوریم که بعضی وقت ها به تو «نه» بگوییم. مامانم راست میگفت و حق داشت اما من نمیدونم  باز بعد از چند هفته دوباره  همین خواهش رو از آنها کردم! به نظر شما من بزرگم یا نه؟

مهدیس قدرتی پایه دهم

 

ماه ها را به نامت زده بودم. روزها و ساعت های پیش رو را تقدیم به تو کرده بودم و برایت جای خالی گذاشته بودم، میان دغدغه ها و درس ها و مشغله های زندگی ام.

چه ساده یافتمت و چه ساده دور شدی از من و دنیای دو نفری مان! باد آورده را باد میبرد. چقدر به این جمله میخندیدم. میگفتم خب محکم بگیرش تا باد نبرد!

حال میفهمم چه بخواهی چه نخواهی به طریفی میبرد. هرچه محکم تر بگیریش بیشتر توان ازت میگیرد و وقت و بیشتر زجر خواهی کشید.

تقویم را از نو می نویسم. بدون نام تو. همانگونه که از اول بود. ورق ها و جوهرها را صرف اثبات وجودت در زندگی ام کرده بودم که دورریختنی بودند و باطل! همه چیز طبق روال است. روال سابق! تنها یک چیز کم دارد و جایش میان همان برنامه ی قبلی خالیست.

تو!

 

محبوبه تبیانیان

 

برای زیارت اهل قبور بر سر مزار عزیزانم رفتم. خیلی اتفافی چشمم به یک پسر بچه لاغر اندام افتاد که تنها برسر مزاری نشسته و فقط یک تی شرت نازک بر تن داشت و از سرما میلرزید. چند خانم گفتند: مادر بزرگش بچه رو گذاشت وخودش رفت آنطرف و بچه از سرما و زیر نم باران میلرزید ولی انگار با خودش حرف میزد، از دیدن این صحنه پیاده به طرف خانه راه افتادم به همسرم زنگ زدم وسریع آمد. بین راه منو سوار ماشین کرد. به خانه رفتم و یک لباس گرم گرفتم و با همسرم  بطرف مزار شهر، تا رسیدم دیدم مادر بزرگش آمده و در زنبیل خود خوراکی هایی که جمع کرده بود را برای پسرک آورد. لباس را تنش کردیم ومتوجه شدم که پسر بچه تقریبا ده ساله نابینا است. خیلی مودب و فهمیده بود. وقتی گفتم میخوام بهت عیدی بدم از ذوق چند بار دستشو تکون داد. من چند اسکناس بهش دادم دست منو گرفت وفشرد خیلی شاد شد. به مادر بزرگش گفتم: کجا میره مدرسه. گفت: هیچ جا توی شهر ما جایی براش نیست. خیلی ناراحت شدم در حالی که مدرسه کودکان استثنایی داریم و اونا میتونن حداقل یک خواندن و نوشتن به این بچه ها آموزش بدن. چه کسی واقعا باید پیگیر باشد و احساس مسئولیت کند. چرا کسی که توانایی مالی ندارد باید از آموزش ابتدایی محروم باشد. چرا بهزیستی پیگیر این بچه ها نیست، خوب اگر این طفل کسی را ندارد پس این ادارات و ارگانها و سازمانها چه کاره هستند؟ چرا خودشان پیگیری نمیکنند، البته این چند ساله که به خودمان ثابت شده تمام موفقیت های بچه ها فقط با پیگیری و زحمت خانواده هایشان میسر میشود ودولت وحتی آموزش وپرورش هیچ زحمتی نمی کشند. اگر کسی خانواده دلسوز وپای کار داشته باشد واز نظر مادی هم مشکلی نباشد میتواند پیشرفت کند اگر نه که هیچ در هیچ به هر حال من حتما قضیه را پیگیری خواهم کرد.

 

فائزه رسولی. دهم انسانی. بندرگز

 

رغبتی نیست به چشمان کسی

من مرده ام در خویشتن

شعری نیست به عشق کسی

حافظ کفن کرد مرا

زندگانی نیست به خیال کسی

در فروبند که بنشسته تنها

کوه نیست تکیه گاه کسی

زلف خزان بریده دم

پائیز نیست غمخوار کسی

پیله به تن منتظر عشق تواَم

انتظار نیست گناه کسی

بنگر به قبر من

قبر نیست خانه ابدیت کسی

 

ویانا روح افزایی. پایه چهارم. کردکوی

 

یک پروانه دارم من

خیلی دوستش دارم من

پروانه من قشنگه

یک کمی خوش آب و رنگه

پروانه من ملوسه

یک کمی هم لوسه 

با بال های طلایی

فداش بشم الهی

 

 

پریسا قنبری پور. کلاس ششم

 

نزدیک پاییز بود؛ بله همان طور که حدس زدید زمان باز شدن مدرسه و ریختن برگهای زرد و نارنجی از درخت است. مینا خیلی ذوق داشت، چون امسال قرار است به مدرسه برود. فردا یکم مهر، یعنی روز بازگشایی مدارس است. مینا دفتر، مداد، کتاب، پاک کن و... خریده است و لباسش را خاله اش که خیاط است برایش دوخته. او لباسش را مرتب و کتاب هایش را آماده میکند. فردای آن روز به مدرسه میرود، وقتی به جلوی در مدرسه رسیدند از مادرش خداحافظی میکند و به داخل کلاس می رود. همه نشسته اند و با بغل دستیشان صحبت میکنند. همه نیمکت ها پر بود بجز یکی، روی آن نیمکت سه نفره فقط یک نفر نشسته بود. رفت و روی آن نیمکت نشست و به آن دختر سلام کرد. اما تا آن دختر خواست حرف بزند زنگ خورد و معلم داخل کلاس شد. زنگ تفریح که خورد، آن دختر با صندلی چرخدار به حیاط رفت. مینا با تعجب  داخل حیاط مدرسه شد و به آن دختر نزدیک شد و گفت: «نامت چیست»؟  گفت: «نرگس» و با کمی مکث گفت: «نام تو چیست»؟ مینا گفت: «مینا، نام من میناست».  همین طور که داشتند حرف میزدند دختر تپلی با مادرش وارد مدرسه شد. مینا به او نزدیک شد و گفت: «نامت چیست»؟ گفت: «زهرا؛ اسم شما دو تا چیست»؟ مینا با لبخندی مهربانانه گفت: «من مینا هستم» و بعد نرگس گفت: «من هم نرگسم». وقتی زنگ کلاس خورد با هم به کلاس رفتند و زهرا هم کنار آنها نشست و میز سه نفره شان کامل شد. معلم به همه گفت که گروه های سه نفره شوند و یک  نقاشی زیبا با هم بکشند و مسابقه ای برگزار شود. زهرا، نرگس و مینا یک گروه تشکیل دادند و داشتند فکر میکردند که چه نقاشی بکشند تا اینکه نرگس یکهویی گفت: «سردار سلیمانی». زهرا و مینا با تعجب به او نگاه کردند، نرگس دوباره گفت: «ما میتوانیم نقاشی شهید قاسم سلیمانی را بکشیم». مینا و زهرا خوشحال شدند و شروع کردند به کشیدن نقاشی. آنها در مسابقه نفر اول شدند ؛ آنها خیلی خوشحال شدند اما همان لحظه زنگ خورد و آنها باید از هم جدا می شدند. میناگفت: «اشکالی ندارد، فردا همدیگر را می بینیم». که بعد مادرش را دید که منتظرش کنار در مدرسه ایستاده است  به سمت او رفت و در آغوشش جای گرفت و رو به مادرش گفت: «مادر، امروز بهترین روز عمرم بود».

زهرا عراقی

مادرم را دوست دارم

او همیشه مهربان است

توی درمانگاه شهرم

دکتر پیر و جوان است

خوب می‌دانم که امسال

کار او خیلی زیاد است

خسته از کار است اما

باز هم خندان و شاد است

دقت و صبرش چه خوب است

لحظه لحظه موقع کار

پر انرژی می‌شود با

دیدن لبخند بیمار