بنام نامی سعدی


یادداشت |

احسان مکتبی

 

در اوقات آسایش، تفرجی بهتر از قدم زدن در گلستان و بوستان  کلام حضرت سعدی نیست؛ عیشی مدام و حالی مستدام دارد. حضرت سعدی بزرگی است که عقل در شکوه و عظمتش حیران می شود و فهم در کنه وجودش ناتوان. هم نشین سخاوتمندی که دریا در برابرش کوچک می نماید و عشق در سایه سار کلماتش می آساید. قوت طبع و سحر کلامش را اندازه نیست. او خداوندگار کلمات است و تقدیر واژگان در انگشتان او تعیین می شوند. حروف مرده زنده می شوند و به طرب در می آیند و پایکوبی واژه ها آن چنان با شکوه است که گویی ساز و دهل می زنند و کدام دل  سنگ است که ببیند و نلرزد و بشنود و نرقصد آنجا که میفرماید:

 

رفتی و هم چنان به خیال من اندری 

گویی که در برابر چشمم مصوری

فکرم به منتهای جمالت نمی رسد     

کز هر چه در خیال من آمد نکوتری ......

و یا دهها غزل دیگر که هوش از سر می رباید.

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی 

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل افتابی که حضور و غیبت افتد  

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی ....

گفتم اینک که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل است دست کم برخی از سرخوشی های این استاد را در شب بزرگداشتش با دوستان تورقی بکنیم؛ تورقی که محصول گشت و گذار گاه و بیگاه من در طیبات الوان آن استاد بوده است و البته سلیقه ناقص من.

1- زندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را 

 اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را

2- مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچکس

ماهی که برخشک اوفتد قیمت بداند آب را

3- دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد    

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

4- روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی 

  بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

5- سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده ام        

مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را

6- سعدیا دی رفت و فردا هم چنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را

7- مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق  

دوستان ما بیازارند یار خویش را

8- گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش      

قبله ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

9- غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحبدلی 

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

10- باران اشکم می رود وز ابرم آتش می جهد   

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

11- درون ما ز تو یکدم نمی شود خالی  

کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب

12- تو درخت خوب منظر همه میوه ای و لیکن 

چه کنم به دست کوته که نمی رسد به سیبت

13- تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی   

  که چه شب گذشت بر منتظران نا شکیبت

14- انگشت نمای خلق بودن  

زشت است و لیک با تو زیباست

15- زهر از قبل تو نوشداروست  

 فحش از دهن تو طیبات است

16- تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست

20- شب فراق چه داند که تا سحر چندست

  مگر کسی که به زندان عشق در بند است

21- بسیار توقف نکند میوه ی بر بار  

 چون عام بدانست که شیرین و رسیدست

22- هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای

 من در میان جمع و دلم جای دیگرست

23- دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف     

لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است 

24- بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست  

 بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

25- روا بود که چنین بی حساب دل ببری

مکن که مظلمه ی خلق را جزایی هست

26- مرد باید که جفا بیند و منت دارد

27- دولت آن است که امکان فراغت باشد

28 – گر نسخه ی روی تو به بازار بر آرند 

نقاش ببند در دکان صناعت

29-هر که دلارام دید از دلش آرام رفت 

 چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

30- گر به همه عمر خویش با تو بر آرم دمی 

 حاصل  عمر آن دم است باقی ایام رفت

31- سرو خرامان چو قد معتدلت نیست

32- شرمش از روی تو باید آفتاب

33- این که سر تا پایت از گل خرمن  است

34- درد دل با سنگدل گفتن چه سود

35- چشم مسافر که بر جمال تو افتاد   

عزم رحیلش بدل شود به اقامت

36- شیرین تر از این لب نشنیدم که سخن گفت  

  تو خود شکری یا عسل است آب دهانت

37- سعدیا چاره ثبات است و مدارا و تحمل

38- تو بدین چشم مست و پیشانی 

 دل ما باز پس نخواهی  داد

39- همه از دست غیر ناله کنند  

 سعدی از دست خویشتن فریاد

40- میسرت نشود عاشقی و مستوری

41- هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود 

 کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

42- عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

 کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد

43- عاشقان کشتگان معشوقند 

 هر که زنده است در خطر باشد

44- عاقلان از بلا بپر هیزند 

 مذهب عاشقان دگر باشد

45- شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد   

  تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

46- چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

  تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد

 47- نه طریق دوستان و نه شرط مهربانی

 که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

48- روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش 

  آسمان بر چهره ی ترکان یغمایی کشد

49- دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه 

  سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند

50- به سرو گفت کسی میوه ای نمیاری

 جواب داد که آزادگان تهی دستند

51- جرم صاحبنظران است که دل می بندند

52- به چند سال نشاید گرفت ملکی را  

   که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند 

53- بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی

 کاین هیچکسان در طلب ما چه کسانند

54- همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند

گر چه در پیش خلایق همه زیبا آیند

55- سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن

56- سعدی از عشق نبازد چه کند ملک وجود؟   

 حیف باشد که همه عمر به باطل برود 

57- بیا که دم به دمت یاد می رود هر چند 

 که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید

58-کنند هر کسی از حضرتت تمنایی   

  که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید

59- صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

 تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

60-آفتاب است آن پری رخ یا ملایک یا بشر 

 قامت است آن یا قیامت یا الف یا نی شکر

61- ما یوسف خود نمی فروشیم   

 تو سیم سیاه خود نگه دار

62- برگ درختان سبز پیش خداوند هوش  

هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

63- در دلم آرام تصور مکن 

 وز مژه ام خواب توقع مدار

64- گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

  هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

65- حیف بود مردن بی عاشقی

 تا نفسی داری و نفسی بکوش

66- سر که نه در پای عزیزان رود 

 بار گران است کشیدن به دوش

67- گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست 

 بی چاره در هلاک تن خویشتن عجول

68- درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست

69- من آن نی ام که حلال از حرام نشناسم  

 شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام

70- با توام یک نفس از هشت بهشت اولی تر

71- هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن

72- به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل  

 وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

73- آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت

 الا حدیث عشق که تکرار می کنم

74- تو مپندار کز این در به ملامت بروم  

دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم

75- سخن سر به مهر دوست به دوست

حیف باشد به ترجمان گفتن

76- چشمان دلبرت به نظر سحر می کنند

77- در چشم منی و غایب از چشم  

 زآن چشم همی کنم به هر سو

78- گفته بودم که دل به کس ندهم 

حذر از عاشقی و بی خبری

79- می روی واندر پی ات دل می رود

80- خورشید اگر روی تو نپوشی فرو رود 

 گوید دو آفتاب نباشد به کشوری

81 – چاره بی چارگی بود سعدی

82- قصه عشق را نهایت نیست

83- ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو 

  در نظر سبکتگین عیب ایاز می کنی

84- دلا گر عاشقی می سوز و می ساز

85- دیده ی سعدی و دل همراه توست

 تا نپنداری که تنها می روی

 

صاحب امتیاز روزنامه