شعر و ادبیات نوجوان


شعر و ادب |

سعدی می فرماید: «ما را که تویی منظور، خاطر نرود جایی»! در شب های قدر و دعا و شبی که می دانیم «لیله القدر» است و «خیر من الف شهر»؛ خاطرمان کجاست؟ برای کدام هدفمان تصمیم تازه می گیریم؟ برای کدام اشتباه به درگاه خدا طلب بخشش می کنیم؟ در کتاب «ترجمه تفسیر طبری» که یکی از کهن ترین متن های زبان فارسی دری به شمار می رود؛ در تفسیر سوره قدر آمده است که شب قدر را «عید فرشتگان» برشمرده اند و در ارزش این شب آورده اند: «و آن شب، شبی است بهتر از هزار ماه و باید که تا روز به تعبّد و طاعت مشغول باشی؛ و آن شب نوزدهم و....». در شعر و ادبیات فارسی، به شب قدر اشاره های بسیاری شده است. به عنوان مثال، اوحدی مراغه ای شاعر قرن هشتم و اوایل نهم، کتاب «جام جم» خود را در این تاریخ به پایان رسانده و خطاب به انسان می گوید: «عقلت از عالم اله آمد/ نفست از بارگاه شاه آمد/ دو ملک با تو اینچنین همراه/ سوی ایشان نمی کنی تو نگاه؟/ ملک و روح با تو و تو به خواب/ شب قدری تو، خویش را دریاب» تلاشی که روانشناسی و فلسفه امروز برای آموختن خودشناسی به انسان دارد، از قرن ها پیش در ادبیات ما وجود داشته، هر کدام از ما ذره ای از جهان هستیم و از هر شب و هر زمان که شروع کنیم به زیبایی و بی آلایشی خود، گامی در بهبود جهان برداشته ایم و چه خوب که شبی به نام «قدر» برای ما تعیین شده است.

 

  آزاده حسینی

 

 

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

بادیه یعنی صحرا و بیابان، به راه بیابان رفتن، بهتر از باطل و بیهوده نشستن است، به اندازه توان خود تلاش می کنم، حتی اگر به مراد و آروزی خود نرسم. سعدی چقدر ساده و تاثیرگذار سخن می گوید. با اینکه سال ها پیش این نکته مطرح شده، هنوز هم  به عنوان دیدگاهی قابل تامل با بیانی لطیف و تازه ارزش بارها خواندن و مطالعه دارد. می فرماید اگر در مسیری که قدم برمی داریم، چندان شناخت و آشنایی نداشته باشیم، راهنمایی هم نباشد و راه را گم کنیم و سر از بیابان در آوریم و یا اگر تنها مسیر پیش روی ما بیابان سخت باشد، بین نشستن و در انتظار ماندن و یا قدم برداشتن در بیابان سخت و ناشناس، بهتر است که قدم برداریم و حرکت کنیم. به اندازه وسع و توان خود تلاش کردن بهتر از این است که بیهوده و باطل زمان خود را در انتظار و سرگردانی بگذرانیم. حتی اگر به هدف و آرزوی خود نرسیم، حداقل خیالمان راحت است که نهایت تلاشمان را انجان داده ایم.این غزل سعدی را بخوانیم. در نهاد ما حس شگفت انگیز زیبایی شناسی وجود دارد. حسی که با خواندن شعرهای سعدی با نوعی سرخوشی، برانگیخته می شود.

 

مهدی مزیدی کلاس دوم دبستان

 

قاصدک روی زمین کنار چند گل زیبا نشسته بود و منتظر باد بود تا او را با خود به سفری دور ببرد که ناگهان چشمش به دختر کوچولویی افتاد که به او نزدیک می شد. دختر کوچولو با دیدن قاصدک خوشحال  شد و او را از شاخه چید. قاصدک با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر کوچولو قاصدک را به لب هایش نزدیک کرد و آرام گفت: «پیش خدا برو و از او بخواه تا مادرم را که در خانه بیمار است شفا بدهد» و بعد قاصدک را فوت کرد. قاصدک از شاخه جدا شد و در آسمان شروع به پرواز کرد. دختر کوچولو صدا زد: «تندتر برو»! قاصدک از بین ابرهای سیاه، کوه ها، جنگل ها و دریا گذشت تا به بهشت رسید و برای خدا از دختر کوچولو و دعایش گفت. خدا لبخندی زد و دعای دختر کوچولو را برآورده کرد. دختر کوچولو کنار مادرش نشسته بود که ناگهان مادرش چشمانش را باز کرد. از شدت خوشحالی جیغی کشید و در حالی که اشک شوق می‌ریخت مادرش را در آغوش گرفت و فهمید قاصدک دعایش را به خدا گفته است. خدا را شکر کرد و برای تشکر از او سه روز روزه گرفت.

 

سید حسین حسینی کلاس دوم دبستان

 

روزی روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ گرگ بدجنسی زندگی میکرد. یک روز که گرگ دنبال شکار کردن بود، چشمش به خرگوشی افتاد که در حال قدم زدن بود. گرگ با دیدن خرگوش، در پشت بوته ها پنهان شد و به محض اینکه خرگوش به او نزدیک شد پرید تا او را شکار کند. خرگوش با دیدن گرگ خیلی ترسید و جستی زد و خودش را در زیر بوته ها پنهان کرد. گرگ به دنبال او گشت اما نتوانست او را پیدا کند و رفت و گوشه ای نشست و چشمش را به بوته ها دوخت. خرگوش که دیگر خسته شده بود با خود گفت: حالا چکار کنم که از شر این گرگ بدجنس خلاص شوم؟ ناگهان فکری به ذهنش رسید. او مشتی سنگ برداشت و کمی دورتر پرتاب کرد که با این کار حواس گرگ را پرت کند تا بتواند فرار کند. گرگ با شنیدن صدا و حرکت بوته ها از جا بلند شد و به سمت بوته ها حمله ور شد، خرگوش باهوش که حسابی نقشه اش گرفته بود، با سرعت فرار کرد و دوان دوان خودش را به لانه اش رساند. او با درست فکر کردن، خودش را از دست گرگ بدجنس نجات داد.

 

حسام شیخ. سوم دبستان

 

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل زیبا و دور یک خرگوش دانایی زندگی میکرد. همه او را تشویق می کردند. اما یک روباه و شاهین او را اذیت می‌کردند. چون زورشان می آمد که آقا خرگوشه داناست و همه او را تشویق میکنند. برای همین او را اذیت می‌کردند. یک روز آقا خرگوشه عصبانی شد و او هم آن ها را اذیت کرد. اما یک روز لاک‌پشت در خانه ی خرگوشه را زد. خرگوشه  در را باز کرد. خرگوشه سلام کرد. لاک ‌پشت هم سلام داد. لاک ‌پشت به او گفت: «دیگر روباه و شاهین را اذیت نکن»! خرگوش گفت: «چرا»؟ لاک‌پشت گفت: «چون تو مثل آنها میشوی». خرگوش گفت: «چشم». لاک‌ پشت رفت تا آب بخورد. خرگوش رفت بیرون تا قدم بزند. یک دفعه شاهین و روباه را دید که در تله ی شکارچی افتاده اند. اول خواست به آن ها کمک نکند؛ اما به یاد صحبت های لاک‌ پشت افتاد و رفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و آنها را آزاد کرد. و روباه و شاهین از خرگوش عذر خواهی کردند. خرگوش هم از آنها عذرخواهی کرد. از آن روز به بعد روباه و شاهین و خرگوش دوستان خوبی برای هم شدند.

 

پارمیس پاکزاد. پایه پنجم. بندرگز

 

 

تو باغ مادر جونم، توی درخت انگور

اگه گفتین که چی هست؟ هستش لونه زنبور

بیرون اومدن اونا، آهسته از تو کندو

گل دستم رو دیدن، یک گل خیلی خوشبو

یکدفعه ای یکیشون نشست روی گل من

من آروم انداختمش، افتاد روی چمن

اون زنبورم بلند شد، نشست روی گل بازم

دوباره انداختمش، از روی گل نازم

میخواستم بکشمش، از دست من در میرفت

حوصله منم داشت، از دست اون سر میرفت

یک دفعه منو نیش زد، دردم اومد، ترسیدم

از اون به بعد هیچ گلی، از توی باغ نچیدم

 

معصومه مازندرانی. پایه دوازدهم.

 

قهرمان کلمه ای متفاوت که هر شخص آن را براساس دیدگاه خود و تجربیات خود بیان می کند. یکی می گوید فلان شخص قهرمان است، زیرا بهترین بازیکن است. شخص دیگری میگوید دوستم قهرمان خلاقیت است، زیرا سرشار از ایده های خوب و خلاقانه است. شخص دیگری می گوید پدرم قهرمان است، چون در برابر مشکلات، شکیبایی و بردباری می کند. من در حالی که به فرو آمدن قطرات باران نگاه می کردم مشغول فکر کردن به این دیدگاه ها و تجربیات بودم و با خود می گفتم قهرمان واقعی چه کسی است؟ آیا قهرمان واقعی وجود دارد؟ آیا من هم یک قهرمان هستم؟  در یکی از همین روزها کوله پشتی ام را بر دوش انداختم و به مدرسه رفتم، در مدرسه قهرمان بودن را اینطور آموختند که اگر نمرات بالایی کسب کنی قهرمان هستی. روزها یکی یکی گذشتند و من وارد کلاس هفتم شدم. در این دوره قهرمان بودن را برایم اینگونه تعریف کردند که باید در مسابقات برنده شد و نمرات  بالایی کسب کرد تا قهرمان شد. با فکر کردن به قهرمان رشد کردم و به پایه دهم رسیدم. در این دوره نیز به من می گفتند که باید نمراتت عالی باشد و تلاش کنی که در کنکور بهترین رتبه را کسب کنی تا قهرمانی باشی. در آن زمان قهرمانی با همان تعاریف در ذهنم شکل گرفت؛ تا اینکه وارد دانشگاه شدم. در آنجا قهرمانی را اینطور معنی کردند که باید در دانشگاه نمره الف را کسب کنی و در المپیادها به موفقیت برسی. همچنان زندگی گذشت تا اینکه من متخصص قلب شدم. آن زمان قهرمان کسی بود که جراحی موفق باشد. تمامی اینها خاطرات چهل سال زندگی ام بود. دفتر خاطراتم را بستم و با خود گفتم چقدر کلمه قهرمان مبهم و سخت است. من دریافتم قهرمان بستگی به قدرت ذهن دارد، زیرا ذهن ما هر چیزی تصور کند همان چیز می شود و از زندگی آموختم هر کس با تفکر و تعقل قهرمان خودش محسوب می شود.

 

محمد جباری کلاس سوم

 

تابستان بود. خانواده ام تصمیم گرفتند برای یکی دو روز تفریح به دریا برویم و از زیبایی های دریا لذت ببریم. خلاصه وسایل مورد نیاز خود را آماده کردیم و به طرف دریا راه افتادیم. وقتی رسیدیم دریا از شدت خوشحالی دویدم و خود را به موج های دریا سپردم و بعد روی شن ها نشستم و پاهای خود را بر روی شن ها دراز کردم و از این همه زیبایی لذت بردم. آن طرف تر خانواده ام مشغول خوردن خوراکی های خوشمزه شان بودند. خورشید هم کم کم داشت غروب میکرد و رنگ سرخ زیبایی رو به روی دریا مهمان کرد و از دریا خداحافظی کرد و به دریا گفت: «دریا جان من میروم مراقب خودت باش تا فردا! قول میدهم زود زود برگردم». دریا با ناراحتی گفت: «میشه منو تنها نذاری آخه من یخ میکنم وتنها میشم». خورشید خانم گفت: «دریا جان من میروم اما برمیگردم و تو را گرم میکنم». دریا هم با ناراحتی گفت: «اشکالی نداره برو من منتظرت میمونم» و دریا کم کم سرد و تاریک شد و خودش را به دل شب سپرد. در همان موقع به خودم گفتم باید فردا زود زود بیدارشوم و طلوع و سلام طلایی خورشید و دریا رو ببینم که یکدفعه خواهرم پشتمو زد وگفت: «شب شده بیا شا.م خداحافظ ای غروب خورشید زیبا»

 

سید ابوالفضل موسوی خواه. کلاس

 

یکی بود یکی نبود. یک شیر جوانی بود که با پدر و مادر پیرش زندگی می‌کرد. یکی از روزها شیر جوان به دنبال غذا رفت و یک آهو را شکار کرد و برای خانواده برد. آنها در حال خوردن بودند که یک گرگ به قلمرو آنها پا گذاشت. شیر جوان با دیدن گرگ شروع به غرش کرد؛ اما گرگ او را شناخته بود که نزدیکش رفته بود و گفت که ما در بچگی دوستان خوبی بودیم و با هم در جنگل بازی میکردیم شیر هم گرگ را شناخت و از دیدنش بسیار خوشحال شد. بعد با هم به جنگل رفتند که یک شکارچی آنها را دید و قصد شکار گرگ را برای پوست زیبایش کرد. شیر متوجه شکارچی شد و به گرگ هشدار داد و هر دو فرار کردند. شکارچی دنبالشان کرد اما نتوانست حتی یک تیر هم به پایش بزند و هر دوی آنها در جنگل به یاد دوران کودکی می دویدند و به دنبال شکار بودند.    

 

آیهان گودرزی. چهارساله. کردکوی

 

با دوستش داشت میرفت بیرون بازی کنه، دید خونه اش آتیش گرفته. با دوستش میره آتیش را خاموش می کنه. به رئیسش میگه: «رئیس چه کارکنم»؟ رئیس میگه که: «برو آتیش رو خاموش کن فقط» و بعد میره خونه. با کمک دوستاش، خونه اش میشه تمیز مثل دسته گل.

 

فاطمه قره قاشی ۱۸ساله بندرگز

 

آخ بیاردِنه مه جِوونِ سَر دِ ره خواخِر بمیره

آخ سر جوون منو آوردن، خواهر برات بمیره

مه تازه داماد بِرار سر دِ ره خواخِر بمیره

سر داداش تازه دومادمو آوردن، خواهر برات بمیره

خاش بِرار دستِ رِه نَزومی حنا، خواخر بمیره

دست داداشمو حنا نکردیم (عروسی نگرفتیم)خواهر برات بمیره

هنوز وِ رِه نَئوتیمی اَمان بابا، خواخر بمیره

هنوزما بابا صداش نزدیم، (بچه دار نشد) خواهر برات بمیره

مه جانِ ریکا، بیهِ خَله وَ چه، ته مار بمیره

پسر من خیلی بچه بود، مادر برات بمیره

هنوز نَییتیمی وِنِوِه عاروسی لباس، ته مار بمیره

هنوز براش لباس عروسی و دومادی نخریدیم، مادر برات بمیره

وِنِه نومزه دستِ  دَوِندیم حنا، ته مار بمیره

دست نامزدشو حنا بزنیم، مادر برات بمیره

بَویه جوونی دِله بی پناه، ته مار بمیره

نامزدش، تو جوونی بی پناه و تنها شد، مادر برات بمیره

آخ مه جانِ ریکا، مه ماهِ تیکه

آخ پسرم که به جونم بسته است.

چهره اش شبیه ماه بود استعاره از یه تیکه ماه

دَنیبی سِره، چند ماه و هفته

چند ماه و چند هفته خونه نبودی

آخ نِخوامبه بَوینم تِه سَر گذشته

آخ نمیخواستم همچین سرنوشتی رو برات ببینم

جنگ و میدون تِه جِه بُگذِشته

جنگ و میدون برای سن تو نیست و از تو گذشته

سالم بوردی سَر جِدا بمویی

سالم رفتی و بدون سر برگشتی

مِه دِل خَله دَرد دَره خدایی

تو دلم خیلی درد دارم

الهی نَوینه هیچ ماری این داغه ره

این داغ خیلی سنگینه الهی هیچ مادری این داغو نبینه

داغِ جِوون خَله سخته، ته مار بمیرم

داغ جوون خیلی سخته، مادر برات بمیرم.

 

 

 ترانه محمدی

 

تو خیابون می رفتیم، عروس ِ نازی دیدم

دستو تکون دادم و با چشم و ماسک، خندیدم

اونم واسم تکون داد دستاشو با خوشحالی

یه هدیه از یه کودک، بعداز یه عقد عالی

سلام ِ یک رهگذر، شادی ِ خاصی داره

میدونم اون همیشه، هدیه مو یاد میاره