حسین دیلم کتولی و مویه‌هایش


شعر و ادب |

نمی گویمش شعر وباز نمی خواهم که حتی مویه بدانمش.

حسین دیلم کتولی سال هاست که بر دلتنگی های چند هزار ساله مان می موید. در بستری از هیاهوی دوران، دل به سکوتی رازآمیز داده و آهنگ هزاره های دلتنگی را می سراید.حسین، پیش و بیش از هر چیزی "انسان " است.پیش از آن  که شاعر باشد.

بیش از آن که مدیحه گو باشد. پیش از آن که رنگ و تعلق بپذیرد ...پیش و بیش از همه، انسان است. این انسان، یک موجود خاکی خیلی معمولی است. ابر انسان نیست. خود ماست. من است. تو است. او است و مانند همه ی ما تجربه ی زیست در کلان شهر نابسامانی های انسانی را دارد. این گونه است که وقتی شعر می گوید، شعرش آیینه ی احساسات و عواطف و دلتنگی های ماست.این تکنیک نیست که شعر او را می سازد.این تجربه های زیستی اوست که او را در شعر و در فن شعر پیچانده است.آن چه او را یکسره اما متمایز کرده این است که او نه می تواند و نه می خواهد با ما به زبان خو کرده و عادت زده ی ما سخن بگوید. شاید این ماییم که از خودی خویش دور شده ایم.

یکبار دیگر شعرهایش را بخوانید...

شما را یاد چیزی نمی اندازد؟

یاد آن خلوص ناب بشری ؟

زبان اش با زبان آن کودک سلیس گوی زلال با شما سخن نمی گوید؟

و باری .....

علی دباغیان نظامی

 

۱

سایه ی ابروی تو آهوی نازی دیده اند

بارها در سیب رویت کشف رازی دیده اند

در صدایت تو چه داری اینچنین بی خود شدم

صد قناری در صدایت سوز و سازی دیده اند

کاش در دشت دل من رشد می کردی گلم

  عاشقی  مانند من حتماً نیازی دیده اند

زیر محراب دو ابرویت خدا پنهان شده

  کاینچنین من را به سجده در نمازی دیده اند

این غزل را وصف چشمان تو گفتم ای عزیز 

از نگاه تو به سویم دلنوازی دیده ا ند

 

۲

بعد از تو هیچ من لب خندان نخواستم

غیر از لبت که چشمه ی حیوان نخواستم

دریای بیکرانه ی عشق است روبرو

با کشتی شکسته که طوفان نخواستم

پای آبله به سمت تو راهم ادامه داشت

در این مسیر خار مغیلان نخواستم

دارایی ام دو چشم سیاه هست و گیسویت

شب را چنین که هست پریشان نخواستم

دست مرا بگیر و ببر تا ته جهان

با من نگو که طفل دبستان نخواستم.

 

۳

خیابان از برادرم رد شد

با ستاره های زنگ زده

بی پرده گی در حرف نبود

خواهر گریه می کرد

بر خانچه ای که سیب در آن نبود

نمی دانم چرا از بیرون نمی افتادم

احمقانه بود تفنگی که باروت نداشت

احمق ها در چاهم کشیدند

نقش رستمی که رخش نداشت

نقش زنی که باد می زایید

همه روزم را به نخی بسته بودم

هنگامی که سفر به صفر می‌رسید

پدر نمی دانست که کودکش

چه نقشه هایی دارد

آنقدر از خانه دور بود

که کور سویش از دریا نمی رسید

زبانم گلسرخی بر پنجره های بسته بود

تشنگی یم را برادر می گرفت

ومن غرق می شدم

در چاه  بی ماه

آه ... از برادرم.

 

۴

زمستان از پنجره سرک می کشید

پرده می لرزید

بخاری می سوخت

و رنگ بنفش روی گلوی زن

عادت داشت

روی تخت، خواب ببیند

خواب برف میدید

خواب رد ‌پای آهو در برف

کشتی در دور دست بود و

پدر با پیراهن آبی می لرزید

چه کسی به دریا می خندید

صدای باد و غرش دریا می آمد

کشتی بی لنگر

مرد را باخودش می برد

زن کنار پرده/ نزدیک بید

به کوچه فکر می کرد

به موسیقی باران و پنجره

زن اعتراف کرد که:

مرگ آسان نیست

کسی نمی توانست پنجره را ببندد

مرد غرق می شد

در صدای دریا.

 

۵

 کوزه های به عطش نشسته

بوسه به آفتاب می دهند

دور از دست سرد ابرها

برگ های رنگ پریده

در حسرت میوه های رسیده

ذهن کودکان را به

آسمان و باران می برند

مادران با سبد های خالی

آواز مرگ می خوانند

در بازارهای هفتگی

باد دست شاخه ها را گرفته

خدا حافظی باغ بود

در ظهر تابستان و عطش.

 

 ۶      

کمکم کن

گلدان ها را به خانه بیاوریم

آسمان را رنگ بزنیم

اتاق را پر کنیم

  از ستاره و پولک و فانوس

دریا را از گوشه ی چشم های

دختران دم بخت بگیریم

کنار باغچه بگذاریم

هر چه آینه شکسته است دور بریزیم

کمکم کن

سایه ها از دیوارهای کوچه ی قدیمی

راه افتاده اند

هنوز نرسیده اند

باید فکری کرد

نگذار آفتاب برود و

ما پیر شویم.

 

 

بی لذت عشق زیستن نتوانست

سربانگ خوش قصیده را می مانست

پا را که به دست جاده داد از اول

پایان شگفت قصه را می دانست!

 

 

عشق آتش در دل" زمان" می افروخت

عرفان و حماسه را به ما می آموخت

او زایش خاکستر را باور داشت

ققنوسی بود و در دل آتش سوخت!

 

یک فرصت نصفه نیمه سهمش شده بود!

بی جرم،چرا جریمه سهمش شده بود؟

شخصیت خاکستری قصهء شعر

پایان حریق و هیمه سهمش شده بود!

 

 

 

احساس دل زلال را می فهمید

او معنی حس و حال را می فهمید

روئیدن یک ستاره را در یک بیت؛

رستاخیز خیال را می فهمید