صفحه شعر و ادبیات


شعر و ادب |

سعدی بخوانیم

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی

شاید مصراع اول این بیت سعدی را به عنوان ضرب المثل شنیده باشید. سعدی جهانگرد بود و سفرهای بسیار داشت. در سفرهای خود تجربه های بسیاری آموخت و آنها را در نوشته های خود برای ما به میراث گذاشت. «خام» به معنی ناپخته، در اینجا یعنی بی تجربه و در مقابل واژه ی «پخته»، به معنی با تجربه و کارآزموده آمده است. در گذشته و تا حدودی امروزه نیز آدم ها با سفر تجربه ها و آموخته های زیادی به دست می آورند و سفر موجب شناخت بیشتر انسان نسبت به خویش و هستی می گردد. از جهتی می توان این سفر را تا حدودی سفر درونی هم معنا کرد، سفر اندیشه و فکر که عارفان به آن معتقدند. سفری که فراتر از محدودیت های مکان و زمان است و ناممکن ها را می پیماید. برای رسیدن به مقام و درجه های بالای موفقیت باید سختی ها را تحمل کرد و رنج راه زندگی را پذیرفت.

 

 

دخترک فقیر

ستایش فرهادی

 

در هوای سرد زمستان واقعا هیچ کس نمیتواند دوام بیاورد. چه برسد به یک دختر بچه فقیر..! دخترک وقتی کوچک بود مادرش را بر اثر بیماری از دست داد و یک پدر بدجنس داشت که او را همیشه برای گدایی و فقیری به بازار میفرستاد و اگر هم او دست خالی به خانه میرفت پدرش سر او داد میزد و حتی او را میزد. او از دار دنیا فقط یک گربه داشت که همیشه حتی موقع گدایی همراه او بود و گاهی یواشکی او را داخل خانه شان میبرد. او گربه را از موقعی که یک بچه گربه کوچک بود، بزرگ کرد و حتی غذای خود را با او تقسیم میکرد. یکی از روزها که پدرش او را به گدایی فرستاد او به همراه گربه اش در کوچه ها دور میزد و از مردم پول درخواست میکرد. گهگاهی کسانی پول میدادند و بیشتر اوقات او را پس میزدند. هوا به قدری سرد بود که حتی درختان هم یخ زده بودند و دخترک که دیگر توان راه رفتن نداشت روی پله یکی از خانه ها نشست و ملافه کوچک صورتی رنگی که به دور خود پیچیده بود را دور گربه اش هم انداخت و چنین چیزیی را در زبونش زمزمه کرد: «آه، داره غروب میشه و من پول زیادی جمع نکردم. خانه برم، پدرم من رو دعوا میکنه. اشکالی نداره بازم باید برای داشتن همین چیزایی که دارم خدارو شکر کنم. خدایا شکرت..! و بعد گفتن این جمله کم کم چشمانش از خواب بسته شد. بعد از تقرییا دو ساعت از خواب بیدار شد. ولی چنین چیزی را که دید باورش نمیشد. او در یک خانه مجلل و در یک اتاق خواب زیبا و روی یک تخت بزرگ دراز کشیده بود! حتی گربه اش هم پیش او بود! که همان لحظه یک مرد کت شلواری وارد اتاق شد و گفت: چه خوب از خواب بیدار شدین. دخترک گفت: شما کی هستین من کجام؟ مرد گفت: این خانه متعلق به یکی از اشراف زاده های این شهر است که وقتی داشتند با کالسکه از کوچه ای رد میشدند شما را دیدند که در هوای به این سردی بدون هیچ کس بودین. چون آنها فرزندی نداشتند شما را به فرزندی قبول کردند! دخترک که هیچ کدام از حرف های آن مرد را باور نمیکرد با خودش فکر میکرد!او فکر میکرد چه چیزی باعث این موضوع شده است! و یاد حرف های اون روز خود افتاد که در هر حالت خدا را شکر میکرد و در نهایت به این ثروت رسید.

 

 

پرواز   

 

سارا فغانی. پایه هفتم

 

 

من از دیدن پرواز کردن پرندگان خیلی لذت می برم. از بچگی دوست داشتم که مثل پرندگان بال داشتم و پرواز میکردم. یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم بال هایی مثل بال پرندگان  دارم. وقتی خودم را در آینه اتاقم دیدم بسیار شگفت زده شدم و فورا بیرون رفتم تا با بال هایم پرواز کنم. شاید باورتان نشود اما من زبان پرندگان را میفهمیدم. بعد شروع به حرف زدن با پرندگان کردم. همینطور که گذشت یک صدایی مثل صدای شکستن چوب شنیدم. به عقب برگشتم و فهمیدم روباهی آرام آرام داشت به طرف ما می آمد که ناگهان روی یک تکه شاخه ای که از روی درخت بر روی زمین افتاده بود لگد کرده بود. پرندگان دیگر پرواز کردند اما من هرکاری کردم نتوانستم پرواز کنم؛ به همین دلیل به جای پرواز شروع به دویدن کردم. همینطور که می دویدم داشتم فکر میکردم که پرندگان سبک هستند و راحت می توانند با آن بال ها پرواز کنند؛ اما من که از آنها سنگین تر هستم، نمیتوانم با آن بال ها پرواز کنم؛ چون آن بال ها اندازه ی بال های پرندگان دیگر بود و برای من کوچک بود و اگر قرار بود خدا به ما انسان ها هم بال بدهد، بال ها تمام فضا را اشغال می کردند؛ چون بال ها نسبت به وزن ما باید خیلی بزرگ تر از بال پرندگان باشد. همینطور که می دویدم و فکر میکردم حس کردم زیر پاهایم خالی شده و هرچه می دوم جلوتر نمی روم. به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که روباه لباسم را گرفته و من را بلند کرده و نمی توانم فرار کنم.

_کمک ، کمک ، کمک

همینطور که داد میزدم ناگهان صدای مادرم را شنیدم که می گفت: «بیدار شو دختر عزیزم»! سپس بیدار شدم و فهمیدم که همه ی اینها خواب بود و بعد هم خوابم را برای مادرم تعریف کردم و فردای آن روز خانوادگی سوار هواپیما شدیم و به یک سفر هیجان انگیز رفتیم. من هم به آرزویم که پرواز کردن بود رسیدم.

 

زهرا عراقی

 

 

من ریسه ای زیبا

در کنج انبارم

یک روز در جشنم

یک روز بیکارم

در ذهن خود دارم

افکار زیبایی

جشنی پر از شادی

پر شور و رویایی

چشمک زنان در جشن

پر نور و پر کارم

احساس خوبی هم

از بودنم دارم

حالا رسید آن روز

جشن غدیر خم

من هم چه خوشحالم

در شادی مردم

 

 

محدثه سنچولی. پایه هفتم

 

 

 

صدای پای خانم بهار نرم نرمک از  لابه لای فصل ها میاد. خانم بهار با اومدنش دنیایی رو که خانم زمستون با برف های قشنگش سفید کرده بود، سبز میکند. به درخت ها لباس سبز با گوشواره های صورتی میده و زمین رو با عطر سرسبزی دگرگون میکنه. آب زلال و شفاف رو از چشمه ها و رودخونه ها جاری میکنه و ماهی های خوشگل رو به طرف آب میکشه. خانم بهار با استعداد باغبونی که داره گل های خوش رنگ و متفاوت روی زمین میکاره‌ و زمین رو رنگارنگ میکنه. خلاصه خانم بهار وقتی همه جا رو سبز و تازه کرد زمین و میسپاره دست آقای تابستون و خودش میره تا سال بعد!

 

پارمیس پاکزاد-  ۱۱ ساله

 

 

 

یه روز خوب و زیبا /که داشت میومد بارون

یه قطره کوچولو/جدا شد از آسمون

اصلا تنها نبود/وقتی میومد پایین

هزار هزار قطره/بودن همراه این

بعضی ها خوردن به آب/بعضی ها هم به درخت

بعضی ها هم از اونها

خودن به یک سنگ سخت

اما قطره کوچولو

با همراهی های باد

بدون هیچ قطره ای

رو گل سرخی افتاد

اون گل که پژمرده بود

با دیدنش شاد شد

کلی خدا رو شکر کرد

از غصه آزاد شد

گفت که خدایا شکرت

چون که همین قطره آب

وقتی رسید به ریشه م

میشم سرحال و شاداب

وقتی رسید به ریشه ش

گل زنده شد دوباره

اما اون قطره دیگه

آسمونو نداره

با این که داد از دست

تا ابد آسمونو

شاد بود چون که نجات داد

یک گل مهربونو

 

فائزه رسولی. دهم انسانی

 

 

 

از کوشش پدید آمد گنج

چه خواهی که رهگذری از بیابان رنج؟

به هر چه به سر داری خواهی رسید

چه کسی بیند کمی دسترنج ؟

از خاک رسد امید به اوج

تو همان باش که جوانه میزند

همان که تو را میرساند به ارج

گاهی بی مهابا زمین میزند

او دیده کرده تو را در درد و رنج

میداند به بنده چه میگذرد

 

ترانه محمدی

یکی بود یکی نبود. یه روز نسبتا سرد، یه قطره بارون که داشت روی سرِ  یه بچه  می افتاد، یک دفعه با هوهوی باد، پرت شد توی رودخونه ای که همون نزدیکی ها بود. قطره تعجب کرد. چون دید که یه خیلی قطره اونجاست و دید که با خنده و شادی مشغول راه رفتن هستند. راه رفتن یعنی چی؟ یعنی همه ی قطره ها به همدیگه چسبیده بودند و شکل آب شده بودند. (آب ِ رودخونه) اونها به سمت سرازیری در حرکت بودند. قطره ی بارون ِقصه ی ما هم، ناخودآگاه و با عجله با بقیه شروع به رفتن کرد. آبها وقتی به سنگ های کف ِ رودخونه برخورد میکردند، خنده شون می گرفت. چون‌ یهو به بالا پرت می شدند و شادی و سروصداشون بیشتر می شد. بعضی از قطره ها هم‌ گاهی با برخورد با سنگ‌ ها دردشون می اومد. چند تاشون هم قِلقِلک شون می اومد. از زیر درختها عبور کردند. عکس درخت ها روی آب رودخونه دیده می شد. از جاهای مختلف گذشتند. تا اینکه اتفاقی افتاد. ‌همه ایستادند. چی شده؟ چطور شده؟ گفتند: نمیدونیم، صدای یه آقا اومد: این دفعه نوبت منه... بعد از مدتی مُعطلی، راه باز شد و عده ی زیادی از قطره ها یا بهتره بگیم آبهای جلوتر، به زمین کشاورزی ریختند. بعد از چند ساعت، دوباره راهشون بسته شد. ‌ایستادند و ایستادند، تا راهشون باز شد. این دفعه، مسیر آبها خیلی عوض شد. در مسیرشون سنگهای قشنگی دیدند. در یک مسیر صاف و هموار، ‌چند  تا  بچه، به داخل رودخونه اومده و شالاپ شلوپ راه می رفتند و آبها رو به این طرف و اونطرف پرتاب می کردند. یه لحظه، یکی از بچه ها، نوک ِ انگشت شو به آب زد. فکر می کنین چه اتفاقی افتاد؟ قطره آب ِ قصه ی ما با دو تا قطره ی دیگه، به انگشت بچه چسبیدند و از رودخونه جدا شدند. قطره ی قصه، دوباره از انگشتِ بچه توی رودخونه افتاد‌ و باز هم تبدیل به آب ِ رودخونه شد. اما اون دوتا قطره ی دیگه حس و حال ِ خوبی به اون بچه دادند و همونجا موندند. تو مسیر، قورباغه ها توی رودخونه می پریدند. تازه، یه جایی بود که یه عالمه ماهی تو آب زندگی میکردند. خلاصه، یه روز تموم آب رودخونه رفت و رفت. قطره ی قصه مون، احساس عجیبی پیدا کرده بود. پیش خودش می گفت: منو چی شده؟ تا اینکه آبهای جلوتر با خنده و قهقهه به رهایی رسیدند. رهایی چیه؟ بچه ها ی عزیزم؟ رشد کردن و بالندگی، تبدیل شدن ِ دوباره. نوبت قطره بارون ِقصه ی ما رسید. اون و آبهای دور و برش ریختند توی دریا

به به، چه دریایی! چه احساسِ زیبایی، دیگه نه قطره بودند و نه رودخونه! بلکه اونا، دریا شده بودند. هم رنگشون عوض شده بود، هم مزّه شون. عکس و رنگ ِ آبی ِ آسمون، شوری ِ دریا، وسعت و بزرگی ِ دریا، حتی شُرشُر ِ صداشون، تبدیل به فِش فِش شده بود. پَرِش ها و بازی هاشون هم دیگه مثل قبل نبود. چون تبدیل به موج شده بودند. موج های کوچک و گنده. بقیه ی قصه رو شما بگید...

 

 سحر حسن زاده نوری. پایه نهم

 

چه کنم دست خودم نیست که یادت نکنم/ می خواستی گل نشوی تا به تو عادت نکنم

 با خواندن این دو بیت شعر محدثه یاد دو سال پیش خودم افتادم که  قولی به خود داده بودم آن هم این بود که دیگر اسمش را هم نیارم. اما در این دوسال با هر ویدیو غمگینی که به اتفاق میدیدم و هر موسیقی غمگینی که میشنیدم  تصویرش در ذهنم نمایان میشد و یادش زنده انگار صدسال ندیده بودمش. اما یادِ اتفاقاتی که از جانب او افتاده بود دوباره در ذهنم مانند چراغ روشن میشد و هشدار میداد نه اسمش را بیاور نه دلت برایش تنگ بشود. راستش را بگویم هیچوقت تصور نبودنش را نمی کردم اما اتفاقات به من یاد داد بعضی ها را باید از قلب بیرون کرد تا به خودمان و زندگیمان لطمه نزنیم.

 

خاطره ی

 من و پدرم

پریسا قنبری پور. پایه ششم

آخرین روزهای فصل زمستون بود هوا بس ناجوانمردانه سرد. بابام گفت: «پسرم لباس بپوش بریم بیرون». من ولی اصلا حس بیرون رفتن نداشتم و گفتم. «نمیام بابایی». پدرم گفت: «چرا پسرم پاشو که قراره بریم یه جای خوب». با تمام حس منفی که داشتم پاشدم و لباسامو پوشیدم و گفتم: «بریم باباجون». وقتی رفتیم حیاط بابام رفت سمت در حیاط من با تعجب نگاش کردم و گفتم «پیاده»؟ پدرم گفت آره پسرم بیا نترس جایی نمیبرمت که یخ بزنی. خلاصه راه افتادیم کوچه های روستامون پر بود از گل و لای و چاله چوله های فراوان که راه رفتن سخت بود تو اون سرما و بارون. رفتیم تا رسیدیم به یه تپه و رفتیم بالای تپه چقدر از اون بالا روستا زیبا و دیدنی بود با اینکه ۸ سالم بود ولی تا حالا اینجا نیومده بودم. پدرم برق چشامو که دید گفت: «می ارزید به سرماش یا نه»؟ خندیدم و گفتم: «خیلی خیلی»! چقدر گردش پدر و پسری اون روز بهم چسبید. الان ۳۰ سال از اون دوران میگذره و اون بالا رفتن از تپه دم عید و یاد پدرم که همون سال تو تعطیلات عید تنهامون گذاشت و رفت برام تداعی میشه.