چند داستان از سید حسین میر کاظمی




بچه ماهی ها و کودک

 

 

 تعدادشان به شمار نمی آمد. توی آب صاف مثل اشک چشم، آن چه دیده می شد، رنگ به رنگ و رنگارنگی بود. سرخ و سیاه، زرد و فیروزه ای، نارنجی و آبی در کش و قوس خط خطی، کژ و مژ، جشن شادی برای کودک بود. رنگ ها و بازی ها روی آب که ظاهر می شد، بچه ماهی های بازیگوش بودند. معلوم هم نبود بچه ماهی ها به چه خاطر چهار گوشه ی برکه ی آب خود را جلوی در خانه ی کودک می آوردند. گاهی وقت ها با تکه ای از جوبار می آمدند و لب لب می زدند و با کودک خوشی می کردند. گاهی هم با آب دریا، به قد یک خرده موج. کودک لب برکه، کنار جوبار و در ساحل موجَک دریا می نشست. مثل خودش یکی را توی آب و قاطی رنگ ها می دید. با پنجه ی کوچولو و قشنگ اش، شَلَپ و شُلوپ با مثل خودش و بچه ماهی ها بازی می کرد. بچه ماهی ها پیچ می زدند، تاب می خوردند و با شنا در رنگارنگی به انگشتان کودک، انگاری ماچ و موچِ پُر صدایی می کردند. کودک با سر و صورت و جامه ی خیس، بدو بدو توی اتاق اش می رفت. بچه ماهی ها هم تکه ی آب شان را بَرمی داشتند تا روز بعد. روز بعدی بود. بچّه ماهی ها بدون بِرکه، بی تکه ای از جوبار و موجَکی از دریا آمدند. تعداد بی شمار جلوی در خانه ی کودک ایستاده بودند. رنگ به رنگ روی زمین افتادند. شد همه ی رنگ سیاه. لب لبی نزدند و لابد به جهت حادثه ای دایره وار در خاک غلتیدند. کودک هم دَمِ در نیامد. امّا روز بعد هنوز باقی بود. خانه ی کودک از نَفَس افتاده بود. کودک روی دست ها و دل ها به جا مانده بود. آن یکی روز بعد هرگز نیامد تا کسی بگوید کودک و بچّه ماهی ها در چه رؤیایی غرقه شدند.

 

از خاطره...

 

 

 انگار برف می خواهد روز کوتاه و پُر کِسل اش را بپوشاند و از این عبارت دهان اش باز و بسته شد:« به صحرا شدم، عشق باریده بود و زمین تَر شده، چنان که پای مرد به گِل زار فرو شود. پای من به عشق فرو شد.» با کی داشت هم دردی می کرد؟ با خودش! «علاقه ی ساده ای در من است.» چند دانه برف روی بینی اش نشست. چشم هایش را بست. پنداشت سفر کرده به پیرارسال ها رسیده است. به یک باره راوی از خاطره شد:« کفترها یکی یکی، چند تا چند تا، بعد همگی خِشتی می پَرَند. می دانم چند لحظه دیگر می نشینند. مُشت مُشت از کاسه ارزن می پاشم. کفترها از سر و دوشم بالا رفته اند. توی کفترها گم می شوم. در برگشتنا مادر برای خرید ماشه، قندشکن و شاید هم برای گرفتن پارچه اش از رنگرزی به راسته بازارچه و کاروانسرای پشت قدمگاه می رود. رنگ ها! خُم های رنگ! تا کُلّه ی آرنج، رنگی. کلاف های نخ و پارچه! و هر چه هست رنگ قرمز، سبز و آبی، صدای دَمِ اَنبان بادِ کوره ها! گُل آتش پِزقه پَرّان! سندان و پُتک! عطر کباب و عطاری. مادر سرم را دست می کشد و مواظب است تا بهانه ای نگیرم. خرید بازاری اش را انجام می دهد و سر راه محلّه ی نقاره چیان بود و حمّام کفشدوزان. بَلَک داشتم از این تکه راه یادم می آمد از کارش، موقع سرشویی در حمّام، پوست کَلّه ام را چنگ به چنگ می کَند. غش و ضعف می رفتم. بی اعتنا می گفت باید رِشک ها کشته شود.» لبخند زنان به موهای سفیدش دستی نکشید و لحظه های دغدغه ی شب فراموش اش شد. برف باریده بود.

 

آرزو بازی

 

 به هر جا که نگاه شود، هیجان دارد. از دور، این و آن در خیابان، پیاده روها، مغازه ها و هر جای شهر پیدا بودند. مشخص تر از همه انگار آن دو به چشم می آمدند. شاید از این که زور می زدند تا تخیلاتی داشته باشند به نظر کسی که آن ها را می پایید، طبل علامتی شده بودند. پسر جوان از فشاری که با ناخن هایش به کف دست اش آورده بود، دردی احساس نکرد و دست عرق کرده اش را به دست عرق کرده دختر جوان قلاب کرد. عابرین را در مقابل آزمایشی می دیدند، از دست دادن و به دست آوردن. پسر جوان گفت: تازه پدر اِسی که با قرض و قوله یک 206 نقره ای خرید، اِسی ماشینو از پشت زد یک پرشیا را، هاش بَک کرد و بعد هم از ترس پدره، رگش را زد. دختر جوان گفت: خودمان باشیم، آرزو بازی کنیم. رؤیاها در خیابان جاری شدند. دختر جوان گفت: دور از نگاه هم روی تکه کاغذی بنویسیم. تو کاغذم را بخوان، من کاغذت را. بر دیواره ای از خیابان، پرندگانی در رنگ می پریدند. کاغذ آرزو رد و بدل شد. خواندند. آرزو مشترک بود:« ای کاش...»

 اَلکَن

خودش عینکی و بلند قد بود. وقتی او روی صندلی در سالن انتظار ترمینال اتوبوسرانی نشست، با خودش گفت:« این آدم با ریش بلند و ابروهای پُر پشت، چه آدم هایی را در خود پنهان کرده است!» ریش بلندِ ابرو پُرپشت، عینکی را دید، به خود گفت:« چه نگاه پُر از اجنّه ای دارد، چطوری می تواند این همه اجِنّه را از چشمانش بیرون کند؟» کُپه کُپه میزهای مدوّر با چند صندلی برای مسافرها گذاشته شده بود. این یکی میز، سه نفره بود. نفر سومی از لابه لای مسافرین راه کشیده بود و نزدیکی میز پیدایش شد. صندلی خالی را خواست جابه جا کند، دید ثابت است. انگار قولنج داشته باشد. به سنگینی نشست. عینکی و ریش بلند ابرو پُرپشت زیر چشمی نگاه اش کردند، به خود گفتند:« چه جوری نگاه می کند، با چشمی، چشم دیگرش را می پاید.» او چیزی درباره ی آن ها به خودش نگفت. زبان وا کرد، اَلَکن بود. عینکی هم زبان وا کرد، اَلکَن بود. ریش بلندِ ابرو پُر پشت هم زبان وا کرد، الکن بود. در این حال، رگ و عصب چشم های شان با آمیزه ای از پرسش طوری جُنبید که هم توی شان گریه بود و هم زور زورکی خنده.

 

 

  خِشت

 دیوار خاموش بود. ردیف مخدوش خِشت های خام از فرسوده گی، انگار از شهری مدفون، پَرت به این زمان بود. کوهان به کوهان در پشت حصار خِشتی، از حضور نوزده و بیست نفر شتر بود. شتربان پیر شانه به دیوار داده بود. موهای بلند ابروها، نگاه اش را روی زن، راه راه کرده بود. زن گل پیراهن نارنجی هم لبه ی چاه صحرایی نشسته بود. هنوز سطل چرمی اش را بالا نکشیده بود. داغی سرزده ی صحرا، بین زن گل پیراهن نارنجی و شتربان پیر سنگین می رفت و سنگین تر برمی گشت. شتری گردن کشید. شاید نعره ای بکشید. شاید هم نه! از دیوار، خشتی افتاد و خاک شد ...