خاطره ی هفدهم


شعر و ادب |

پیشاپیش گفته ام می خواهم از محلّه ام با نام دباغان روایت کنم، تا با تجّسم فضایی در ذهن، خاطره هایی در یادمان زنده شود و ...

 

اگر ادعا شود، دباغان، اولین محله ای توی محله ها بود که به پیشواز نوروز می رفت و نشانه ی طلوع بهار و نوروز از این محله بود، حرف زیاده ای نیست. باغا باغ دباغان با درخت و درختچه های آلوچه، هلو، یک پارچه با گل بهاری سفید و سرخ رنگی، علامتی از صدای قدم عید بود که نرمک نرمک شنیده می شد. از خانه به کوچه، از کوچه با وجبی به میدانچه ی محله و حریم تا حریم، انگار برف دانه هایی روی چله ی درخت ها نشسته باشد. خیال ورزی بود شکفتگی سفیدپوشی شکوفه ها به برف دانه ها شباهت می زد.

بابام پیشاپیش برای من پیراهن آبی رنگ، کت و شلوار و کفش و جوراب عیدانه خرید. کوچه و پسکوچه ها از پس و پُشت ترمه ی بهار پیدا بود. دیوارک های کوچه از خشت خام و چینه ای از گِل زرد بر کاکُل شان سبزه دمیده، بوی تازگی از بهار را می داد. کودکی حیران از وجد و وِز وِز زمین، شادان از آمدن چلچله ها، از سرخوشی سپیدی غنچه ها، این شولای بهارانه بر اندام باغ. از شیرینی خوری عید، بوی خوش گلاب و بازی هایی عیدانه و از عیدی گرفتن و نو شدن از پا تا فرق سر.

روزی نوروزخوان ها در آستانه ی در خانه ی ما، دو صدایی دَم گرفتند:

نوبهار مبارک بُو

لاله زار مبارک بُو

آق نظام باوفا

هر سال دادی یک قَران

امسال بده دو قران

نوبهار مبارک بو

لاله زار مبارک بو

تهیه سمنو بود. بابا و مادر چه ها که نکردند. اول این مادر بود که گیس های بافته اش را زیر چارقد زد و دست به کار شد. بابام به بازار نعلبندان رفت و گندم خرید. چه قدر! اندازه اش به اندازه بود. خودشان می دانند. دوتایی گندم را تمیز کردند. سه روزی توی آب گذاشتند. هر روز آب گندم را عوض کردند. بعد گندم را درون کیسه ای ریختند. روزها کیسه را با آب نیم گرم، نمناک نگه داشتند. دانه های گندم جوانه زد. بابام چه کرد، گندم جوانه زده را روی سینی بزرگ ریخت. سینی برگ گندم را روی سکوی خانه گذاشت. بابا و مادر منتظر بودند جوانه های گندم یک وجبی رشد کنند. ریشه شان به ضخامتی برسد. چنین هم شد. صلوات گویان سبزه گندم را آب کشیدند. ساقه های سبزه را جدا و بعد ریشه ها را چرخ کردند. با گذراندن آب سبزه از پارچه نازک، بالاخره شیره گندم را به دست آوردند. بابام وقتی آرد را الک می کرد، می خواند:

ستاره آسمان نقش زمینه

خودم انگشتر و یارم نگینه

خداوندا نگه داره نگین باش

که یار اول و آخر همینه

شیره گندم و آرد. پای اجاق دیگ سمنو حاضر بودم. با قاشق چوبی بزرگ که زورم نمی رسید، دوره اش دهم. مایع قهوه ای رنگی را هم زدم. نیم سوزها جَرَق جَرَق می سوخت. دود و دَمه. بخار دیگ، طعم گندم را به بام و همسایه خانه ها می برد. سمنوپزان بود. مادربزرگ شربت یا آب سبزه را توی دیگ سمنو ریخت و بعد گردو و گلاب را و سر آخر این بابام بود که آتش زیر دیگ را جمع کرد. مادربزرگ پارچه ای را روی دیگ انداخت. سر دیگ را پوشاند. مادر هم روی سر دیگ قرآن، آینه، جانماز، آب و شمع گذاشت. پای دیگ نماز حاجت خواندند. مادربزرگ نگاه من را روی قرآن و آینه دید، نپرسیده جواب داد:« آب، جانماز و قرآن به این خاطر است وقتی حضرت فاطمه زهرا آمد، با این آب وضو بگیرد، قرآن می خواند و بعد انگشت به سمنو می زند.» و دیدم روزی مادر، نمک کوزه ی مطبخ را تو کوچه برد و محکم به زمین زد. با چه شِرَقی تکه تکه شد. لابد کهنه ها با آمدن نو، دیگر دل آزار بود. می باید حذف و شکسته شوند. روزی هم بابام مرا با خود برد. جلوجلو قدم برمی داشت. جای پایش قدم می گذاشتم. با این سرگرمی همپایش بودم. رسیدیم به خیاطی آشنا، بازارچه ی نعلبندان بوی شیرینی علی محمداصفهانی، گلاب و نقل بقالی ها می داد. یادم به باغ ها بود و شکوفه های شان که دارند می رقصند.

بابا و مادر همه این ها را می دیدند و خانه تکانی از تکاندن فرش بود. بند و بست چهاردیواری خانه می باید و او چفت شود. غبارروبی شود.

مسگرها پیدای شان شد. داد و قال از کوچه بود:« مسگری! ظرف سفید می کنیم، دیگ، دیگچه، لَقِ لو«ماهتابه». و گلبانگ کوچه ها و در زدن خانه ها «نوبهار مبارک بُو» بود. سفال گردان ها آمدند. تعمیر بام خانه ها، سفال نو و سرخ، جای سفال تیره و شکسته می نشست. سفال های خزه بسته، جارو می شد. بندکشی تازه سفال ها با چند خط سفید، شکل نونمایی بام بود. صدای دیگر بود:« خانه، اتاق، مطبخ سفید می کنیم!» سطلی و نرمه جارویی کافی شان بود. از قاطی آب و آهک، لعاب سفید آماده می شد تا هر جای دود زده و چِرک را بمالند. کدام نوید در پیش بود تا همه چیز سفید شود و باغ ها هم از هم اکنون سفید بودند.

تنور خانه ی ما داغ بود. آرد، شیر، شکر، سیاهدانه و روغن با این قاطی ها، خمیر آماده بود. مادر را سر تنور می دیدم. هُرم تنوری گُلی به سرخی کلوچه ها روی گونه هایش انداخته بود. پادرازی پخت، شکلش بیضی بود. زنجبیلی به شکل لوزی، کُلمبو که داخلش گردو و خرما بود و دوست داشتم دایم بخورمش، شکلش گرد بود. قطاب با درون ماش پخته به شکل گوش ماهی و سرغربیلی. موقع رفتن به مدرسه یک بار پادرازی توی جیب می گذاشتم، بار دیگر زنجبیلی و بیشتر از همه کلمبو.

مادر یکایک انگشتانش را می خواباند. خانه تکانی شد، ظرف ها سفید شد، خانه سفید شد، سفال گردانی شد، نان عیدی پخته شد. از انگشتان این دست به انگشتان آن دست می رسید و مانده بود پختن حلوا اُماج. مادر آرد را با آب و گلاب به هم مالید. خمیر دانه ها را پس از چند روز خشک شدن، توی روغن داغ ریخت. عسل و زعفران هم اضافه کرد. موقع شلاق زدن به این ماده که در روغن و عسل می سُرید، در خیال ام جشنی بود و شادمانی بیشتر از باز و بسته بودن درِ مدرسه بود. تعطیل نبود، بود. چلچله ها هم آمده بودند. بال پروازشان خط های موازی نامریی در یک متری زمین می کشید. با حاضر شدن حلوا اُماج، مادر آخرین انگشت کاری اش را خواباند. دیگر روز به روز هوا مالامال تر از بوی سبزه بود. سبزه ی بشقاب، سبزه ِی عدس روپوش کوزه، سبزه ی تنگ. سبز رُسته از زمین، تا سیزده بدر، گره زدنی اند. در سیزده بدر سبزه ی سفره ی عید هم پیشکش پشت بام و صحرا خواهد شد. آن روز، باغ بهاری، غوغاست. همه ی مردم، سیزده بدر را در باغ های دور و بر می گذرانند. سفره ها پهن است. دخترهای دم بخت سبزه گره می زنند و تاب خوردن ها بپاست. تاب خورها با تکانه ی موج واره ای به خود، انحنای جهنده ی طنابِ تاب را، دمادم زیادتر می کنند. در کِش و قوس طناب و فراز و فرود، مردی از فامیل به پر و پا و کمرِ تاب خور می زند تا نام نامزه اش را بگوید. تا نگوید ضربه های شموش شاخه ی اناری، ادامه دارد. شاهدان هم تشویق می کنند:« بگو! نام نامزه ات را بگو!» او درگیر و دار شرم گفتن و نگفتن، بالاخره با صدای خفیفی می گوید و سبب قیل و قال شادمانه و چکّه بروش (پی در پی کف زدن) فامیل ها می شود.از روز به روز، چهارشنبه به آخر سال آمد. هر جا دست رسید، بوته جمع آوری کرد. آجیل و میوه و شیرینی. مادر به من گفته بود، شب چهارشنبه سوری، فالگوش می ایستند. اگر کسی حامله ای در خانه داشته باشد، قرآن به دست می گیرد. پشت در می ایستد. اولین صدایی که از پشت در شنید، اگر زنانه بود، می گوید بچه ی زن حامله، دختر است. اگر مردانه بود پسر، بعد قرآن را می بوسد و سر جایش می گذارد. بابام می گوید: محض شگون و یا هر چی، مردم چادر به سر می کنند. کاسه و قاشقی می گیرند و به در خانه ها می روند. قاشق را به کاسه می زنند تا صاحب خانه چیزی، سکه ای در کاسه شان بیندازد.

بعضی پسرهای ناقلا هم چادر به سر می کنند و خودشان را جای دختر، جا می زنند. به من گفت:« چادر سرت نمی کنی تا بناگوش سرخ شدم و گفتم:« آتش زدن بوته ها با من». زودتر از همه بابام بود که از روی شعله ی کُپه آتش پرید.من هم از روی بلندترین شعله ی آتش، شادی کنان جهیدم: زردی من از تو/ سرخی تو از من. حمام رفتن برای نوروز، پرکاری برای حمامی و حمام بود. مانده بود دروغ سیزده بدر. یک روز مانده به سیزده بدر، دروغ شاخداری شایع می شد. در کمال ناباوری و باوری، گمانی هم بود، شاید راست باشد. بزرگترها می گفتند با این دروغ سیزده بدر، همه ی مردم از خرد و کلان ریشخند می شوند. جوری هم نبود که عید دیگر، انتظار شنیدن دروغ سیزده بدر نباشد. دروغ امسال برای ما بچه ها خیلی شادی بخش تر از سال های قبل بود. سال قبل هراسناک بود «سنگی به کره زمین می خورد و در چهار دهم نوروز، زمین متلاشی می شود.» اما دروغ سیزده بدر این عید، با این که همه فهمیده بودند از آن درغ های سیزده بدری است، اما ما بچه ها را جورهایی سر کار گذاشت. خدا خدا می شد شاید این یکی راست دربیاید. شایعه دروغ این بود دولت به هر خانواده یک دوچرخه می دهد. ما نمی دانستیم دولت کیه؟ کجاست؟ چه شکلیه؟ چکاره است و در کدام خانه زندگی می کند؟ شاید روز چهاردهم نوروز در خانه مان را بکوبد، هم دولت را می بینیم و هم دوچرخه را تحویل مان می دهد. راستی راستی تا صبح روز موعد، بیدارِ بیدار بودم و توی رویاهایم چه قدر کوچه به کوچه، خیابان، دباغان تا فلکه شهرداری را به دوچرخه رکاب زدم. چرخ ها به سرعت می چرخید، چرخ ها می چرخید... حاجی فیروز هم دایره زنگی به دست می رقصید. حاجی فیروزه، سالی یک روزه/ ارباب خودم بز بز قندی/ ارباب خودم چرا نمی خندی؟/ ارباب خودم سلام علیکم/ ارباب خودم سرتو بالا کن!/ بشکن بشکنه، بشکن! من نمی شکنم، بشکن!/ این جا بشکنم یار گله داره/ اونجا بشکنم یار گله داره/ این سیاه بیچاره چقدر حوصله داره.

تیک! تاک! تیک! تاک! غرش توپِ تحویل سال نو، صدای دَف، دُهل کوبی و سُرنای جشن نوروزی. لَب لَب زنی ماهی، سفره ی هفت سین با سین های سمنو، سبزه، سکه و ... خوشی بود. سکه عیدی از دایی و عمو، خاله و عمه و جرینگ جرینگ انداختن سکه های 2 زاری، 5 زاری توی قلک نوروزی. مرغانه های رنگین از همسایه ها. مرغانه بازی و سیراسیر شیرینی خوری. پاشیدن گلاب به سر و صورت. شادمانی دید و بازدید با دل نو، لباس نو و روزهای نو.در هر کوچه ی دباغان صدای همسایه ها و هم محله ای ها و مبارک گویی عیدانه جاری بود. در حال رفت و آمد، دید و بازدید خانه های فامیل، دوست، آشنا و همسایه ها بودند. قد و قامت هم محله ای ها با آبی که به کاکل موی شان و گلابی که به خود زده بودند، در رخت و لباس نو و کفش نوپا، در این هیات تازه رنگ و جلایی داشت. بعضی ها هم با مالین پارافین و برق انداختن موی سر و حنا کردن و کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید یقه آرو، خودی و نمایان تر می نمودند. همسایه ها و هم محله ای های ضعیف تر هم آشفتگی و عبوسی همیشگی شان را نداشتند. چله ای ابروها و خطوط رخسارشان باز شده بود. خنده ای توی چهره شان نشسته بود. به کفش پای شان که کار بازارچه کهنه بود، کهنه خیسی کشیده بودند. کت و شلوار نیم دارشان که تازه از بقچه درآورده بودند، جای جای خط تا داشت. در همین شکل و شمایل با نوروز چه قدر خرم و پرنشاط بودند. رونق عید نوروز در روبوسی ها و دیدارهای شعف بخش بود.برای ما بچه ها که منتظر بودیم دَرِ اتاق مهمانخانه ی خانه که در سال فقط برای مهمان و نوروزها باز می شد، حال این اتاق سحرآمیز را رو به روی مان گشوده می دیدیم، خودش یک شادی و رضایت بی همتایی بود. با چه تعجبی به فرش تمیز، میز و صندلی روکش دار با گل های ریز سرخ، توری سپید پشت پنجره و تاقچه ها با روپوش ترمه ای نگاه نگاه می کردم. میز بزرگ نوروزی هم از نقل، شیرینی، آجیل و پرتقال کم و کسری نداشت. دیس کوچک شیرینی گردویی و آن یکی نخودی و کشمشی مورد نظرم بود. یواشکی شبیخونی به شیرینی ها وآجیل می زدم. به همراه بابام، اولین دیدار نوروزی از خانه ی مادربزرگ، عمو و عمه ها بود و بعد هم دایی و خاله. بعدا بابام با عمو به خانه همسایه ها و هم محله ای ها می رفت.سیزده بدر و چهارده مبارک! از روز چهارده مبارک که مدرسه ها باز می شد، تازه دید و بازدید زن ها آغاز می شد. مادر را به همراه مادربزگ می دیدم چادر به سر و چادر شب به کمر، صبح ها برای مبارک گویی نوروزی می روند و طرفای عصر برمی گشتند. حسابی با فامیل ها، همسایه ها، هم محله ای ها و محله های سرچشمه، باغشاه و نعلبندان، دور از دباغان، به بهانه دیدار نوروزانه، کرّان می کردند. آجیل، شیرینی، کاهومحلی با سکنجبین و آش ماست، خورد و خوراکی پذیرایی بود. زن ها که سایه مردها را دور می دیدند، در فرصت دیداری، آواز و ترانه خوانی با دایره زنگی و اجرای شبه نمایشنامه با نوعی گریم مردانه، خوشی ششدانگی را داشتند و صد البته با حضور مردان میسر نبود. این ماجرا در واقع عید زنانه تا آخر فروردین ادامه داشت. به خودم می گفتم این است سیراسیر دیدار و مبارک گویی نوروزی. چه قدر دل ام می خواست همراه مادر باشم، نشد.

پیراهن آبی رنگ نوروزی ام را که در روز اول عید پوشیدم، آسمانی مرا پوشانده بود. احساس کردم پرنده های خوش خوانی از یقه ام پرواز می کنند... و چه زود ایّام نوروزی طی می شد. شبِ روزی که فردایش مدرسه باز بود، تمام خوشی های عیدی باطل می شد. در فرصت شبانه می باید یک دفترچه مشق می نوشتم. نوشتن آن همه مشق چه دردناک بود. بالاخره هر جوری با بی حوصلگی، بیدار خوابی و خرچنگ و قورباغه ای نوشتن، با بی زاری از پس اش می آمدم. هر چند تَرکه خوری از معلم و ناظم مدرسه، با اشکالی که از هول هولکی مشق نویسی می گرفتند، ردخور نداشت.هنوز که هنوز است حسرت و دلتنگی آن نوروزها، تصویر آن عیدها، در ذهن اهم مُدام رژه می رود. انگار چرخه ای است و می باید دوره شود. آب سپیدی را با خود می آورد. ماهی های قرمز کوچولو، سمنو، سبزه، سکه، سنجد، سماق، سیب و سنبل، سفره ی هفت سین. باز هم دل خوش به نوروزی دیگر و گل های سپید آلوچه که خواهند آمد. هنوز نوروزها در راه هست و غوغای انتظار بهار و نوروزی تازه.

و اما بعد. تا خاطره های دیگر ...