شب انتخاب (1)




خاطراتی از دفاع مقدس

احسان مکتبی_ سی و یک سال پیش سوم خرداد 67، دقیقا در همین دقایق، در هفت تپه و در چادرهای گردان مسلم بن عقیل اعلام شد که همه در محوطه گردان به خط شوید.  آماده باش است. ساعت به نیمه های شب نزدیک می شد و ما تازه دو سه روزی از خط شلمچه برگشته بودیم. خسته بودیم و منتظر بازگشت به خانه. اول گمان کردیم تمرینی است یا چیزی در حال و هوای مانورهای شبانه،جدی نگرفتیم. آخر ما ماموریتمان تمام شده بود و همه در حال بازگشت بودیم. نیمی از گردان هم در همین دو سه روز مرخصی رفته بودند.  بعضی ها هم  وسایلشان را جمع کرده  بودند و فردا صبح عازم  شهرهایشان بودند .... به هر حال حدود نیمه شب همه ی  باقی مانده گردان مسلم بن عقیل به ستون ایستادند وفرمانده گردان آمد برای صحبت. حس عجیبی بود و به نظر می آمد اتفاق غریبی افتاده است و باز معلوم بود خبرهای ناخوشایندی در راه است. اضطراب داشتیم.  شب تاریک و بیم موج بود و گردابی چنین هایل. خدایا چه اتفاقی افتاده ...حاج تقی ایزد  شروع به صحبت کرد: بچه ها ماموریت شما تمام شده، می توانید برگردید اما عراق از صبح امروز در سالروز فتح خرمشهر بدنبال تصرف دوباره خرمشهر است و آتش تهیه شدیدی را شروع کرده است. امشب و یا صبح فردا میخواهد به شلمچه حمله کند. او ادامه داد:  شب پیش  هواپیماهای عراقی به لشگر امام حسین (ع)حمله کرده اند وحدود دو هزار نفر از بچه های اصفهان در حمله شیمیایی به شهادت رسیده اند و احتمالا به ما هم حمله شیمیایی خواهد شد. حاج تقی همینطور از وضعیت جنگ می گفت و از لزوم ایستادگی و مقاومت و اینکه ماندن در این لحظات دیگر ماندن نیست انتخاب شهادت  است، گفت و. . . 

  ما  دیگر حال خودمان را نمی فهمیدیم. دستهایمان را دور زانوهایمان حلقه کرده بودیم و سراپا گوش بودیم. جلوی من ابراهیم کلاته میمری و جعفر جعفر آبادی بچه های محمد آباد  و پشت سرم سید احمد حسینی در ستون  نشسته بودند. حاج تقی گفت: الان نیمه شب است ما باید دوباره به خط برگردیم، هر کس  می خواهد  می تواند به خانه اش برگردد. همه ساکت بودند در آن تاریکی شب، آسمان صاف و هوای بهاری هفت تپه صدای کسی در نمی آمد خدایا برگردیم؟ یا بمانیم اگر برگردیم تا آخر عمر با وجدانمان چه کنیم، به دوستان شهیدمان چه بگوییم، جواب خودمان را چه بدهیم. خدایا عجب دو راهی سختی است دو راهی مرگ و زندگی.   مادر و پدر و ... در برابر چشمهایت رژه می روند. کسی در دلت می گوید:حوصله داری، پاشو  بابا. این همه جوان توی این مملکت، اصلا تو که ماموریتت را انجام دادی، وظیفه ات تمام است، این همه آدم الان در خانه های امنشان خوابیده اند تو هم مثل آنها، آخر به تو چه. ببین این بار هیچ شانسی برای برگشت نداری شعار هم نیست پس عاقل باش پاشو برو دنبال درس و زندگی .... همه در همین حال و هوا بودیم،  برای همین هم هیچ کس حرفی نمی زد سکوت مطلق ...چند دقیقه گذشت حاج تقی ایستاده بود و منتظر ماندن یا رفتن ما.  بالاخره  یک باره سکوت شکست یک نفر از میانه گردان گفت: حاج آقا من فرزندم مریض است باید برگردم و... فرمانده گفت نامه ترخیصش را بدهید .... باز همه ساکت شدند مرد بلند شد و به راه خود رفت باقی تکان نخوردند ....

نیمه شب شدو نفهمیدیم شب مان چطور گذشت صبح زود بلند شدیم همه به صف دوباره اسلحه و تجهیزات و ماسک ضد شیمیایی و.... باز دوباره خط مقدم تا گردان سامان گرفت و نفرات مرتب شدند شاید حدود ظهر شد همه آماده شده بودیم که بلندگوی گردان اخبار ساعت 14 را پخش کرد. تیتر اول خبر این بود،تک شدید دشمن بعثی به منطقه عملیاتی شلمچه و جالب بود در همان خبر از نیروهای بسیجی استانهای مازندران، اصفهان و چند استان دیگر خواسته شده بود به برادرانشان در خطوط مقدم ملحق شوند. همه یقین پیدا کردیم که عراق حمله اش را شروع کرده است و ما باید دوباره به شلمچه برویم. من کمک آرپی جی بودم و هر کمکی سه گلوله آرپی جی بعلاوه اسلحه و وسایل شخصی مثل قمقمه و ... را باید با خود حمل می کرد. همه تجهیزات فردی را گرفته بودیم و آماده رزم.حوالی عصر چهار خرداد اتوبوس ها آمدند همه به نوبت سوار شدند. اتوبوس های نو و مرتبی بودند. مقصد را کسی نمی پرسید، همه می دانستند، در راه سفری بی بازگشت هستند کسی حرف اضافه نمی زد و همه خود را آماده رویارویی می کردند. اتوبوس راه افتاد. راننده گفت به پایگاه شهید بهشتی می رویم آنجا قرار ماست برای نماز و شام. آقا رحیم میرکریمی با صدایی محزون شروع به  خواندن کرد وا حسرت از این جهان بریدن سخت است ...می گفت شهیدی دم آخر حسین  .. جان دادن و کربلا ندیدن سخت است.  ماشین، شب هنگام به پایگاه شهید بهشتی رسید. پایگاهی در نزدیکی اهواز که محل استقرار نیروها بود  اما آن شب، شب جهنمی ای برای ما شده بود به پایگاهی رفتیم که کاش نمی رفتیم .عراق حمله کرده بود و نظم نیروهای ما به هم خورده بود و فرماندهان امکان سامان دادن به نیروها را نداشتند. برای همین بچه های گردانهای شکست خورده  را هم دقیقا به همین پایگاه آورده بودند. دقیقا همان گردانی که خط را از ما تحویل گرفته بود و حالا بعداز چند روز گرفتار تک عراق شده بود با ما برخورد کرد. وای خدایا چه قیامتی هر کس سراغ دوستی و فامیلی را از بازماندگان می گرفت، شروع به جستجو کردیم، یکی از بچه های آشنا را دیدم. همان اول  پرسیدم: چرا عقب نشینی کردید. با گریه گفت بخدا نمی شد، همه جا تانک بود و تانک ..پرسیدم الان تا کجا جلو آمده اند، گفت: نمی دانم ، اما احتمالا تا سه راهی اهواز خرمشهر آمده اند. وای خدایا تا سه راهی ..  اگر سه راهی را بگیرند چه؟وای ....سه راهی کیلومترها از خط مقدم قبلی ما عقب تر بود ،حالا اینجا در این پایگاه نیروها  دراز به دراز از خستگی افتاده بودند. من دنبال بچه های آشنا ی دیگر بودم که احوال دوستان را بپرسم یکی  دیگر را دیدم. گفتم رسول کریم آبادی  چی شد، گفت احتمالا توی کمین اسیر شد، احوال یکی از بچه های اصفهانکلاته که هم دبیرستانی ما بود  را پرسیدم، گفت احتمالا اون هم اسیر شده است. فلانی چطور نمی دانم ... دنیا جلوی چشم ما تیره و تار شد نفهمیدیم چه خواندیم و چه خوردیم ..سوار شدیم به سوی خط شلمچه ..

سوم خرداد ۶۷