آدم نمکی ■ عباس پور هدایت




بله من گفتم بیاین.

آره بابام بهتون گفته ولی قبلنش من به اون گفتم. آخه من رفتم تو شکم ماهی بابام که نرفته. تازه‌شم من به همه گفتم اون آدم نمکی کیه، هیشکی دیگه که نمی‌دونست.یه بار که گوسفندارو برمیگردوندم دیدم دارن سر وصدا میکنن، یه دفعه دیدم صدای هلیکوپتر بزرگ میاد. بعد دیدم شیش تا از این هلیکوپتراهایی که دوتا از این چیزایی که میچرخه دارن...

شونوک؟ آره از همونا، یه چیز گنده رو دارن میارن. یه چیزی بود مثل پارچه کلفت که اون توش بود و از پارچه‌هه یه عالمه طناب محکم به هلیکوپتر بزرگا وصل بود. بردنش وسط دریاچه، اومدن پایین، اون چیزه داشتش میخورد به آب، یه دفعه پارچه‌هه پاره شد و یه ماهی خیلی خیلی گنده افتاد تو آب.  وقتی داشت می‌افتاد تو آب من دهشنو دیدم. افتادنی کم مونده بود دمش بخوره به هلیکوپتر پشتیه و بندازدش تو آب، اگه می‌افتاد حتما میخوردش.

آره همشو خودم دیدم، همشو.

چرا اومدم گفتم ولی کسی باور نکرد. همه می‌گفتن اینجا ماهی نداره، منم میدونم ماهی نداره، آبش خیلی شوره، ماهی توش زنده نمی‌مونه ولی اونو از یه جای دیگه آوردن.

چرا ماهیه! ولی مثل بقیه ماهیا نیست، مثل قورباغه است که بیرون از آب هم میمونه دیگه، بخاطر همین با هلیکوپتر بزرگا تونستن بیارنش وگرنه خفه میشد. تازه شم این مثل آدما آب میخوره، مثل بقیه ماهیا از این گوشا نداره که آب ازش میاد بیرون، آبو که میخوره میره تو شکمش.

وقتی اول انداختنش تو دریاچه انقدر آب اومد بالا که سه رفت زیر آب؛ بعدش...

سه دیگه! از اسکله سه تا آهن بیرون زده، قبلنا تا یک زیر آب بود آب که رفت پایین همشون موندن بیرون، اینو که انداختن تو آب، آب اومد بالا، سه رفت زیر آب. محسن هم یادشه، خودش بهم نشون داد سه رفته زیر آب، منم بهش گفتم شونوکارو دیدم. ولی اون نمی‌دونه‌ها اسمشون شونوکه، اون بهشون میگه هلیکوپتر بزرگ.

آره پسر غلام حسینه. خونشون تو کوچه پایینییه اونم قراره همینارو بگه بهتون ولی اونو ماهی نخورده، منو خورده.

چرا می‌اومد بیرون نفس می‌کشید.

نه فقط سرشو می‌آورد بیرون دوباره می‌رفت زیر آب.

نه شبا فقط میاد بیرون. روزا میخوابه، شبا بیداره، مثل شب‌پره. واسه همینم روز آوردنش با شونوکا وگرنه همشونو میزد داغون میکرد، اون موقع خواب خواب بود.

چرا من همش می‌گفتم به همه ولی هیشکی باور نمی‌کرد، فقط محسن بود، اونم به باباش گفته بود باباش بهش گفته بود من خل و چلم ولی محسنم میدونه من خل و چل نیستم، دروغگو هم نیستم.

بقیه بچه‌ها مسخرم کردن منم دیگه به هیشکی نگفتم.

هیچی نشد تا اون موقع که من گم شدم. همه دنبالم گشتن و پیدام نکردن ولی من گم نشده بودم. آدم وقتی گم میشه که ندونه کجاست ولی من که می‌دونستم تو شکم ماهیه‌ام.

هوا که کم‌کم تاریک میشه آب آدمو می‌کشه سمت خودش، واسه همین هیشکی عصرا شنا نمی‌کنه. خیلیا رو آب برده بود قبلا، ولی بعد از اینکه ماهیه اومد هیشکی غرق نشد.

چون هیشکی جنازشونو پیدا نکرد.

آره دیگه اگه غرق شده بودن پیدا می‌شد ولی ماهی اونارو خورده بود، بعداً که رفتم تو شکم ماهی دیدمشون.

اونروز که من گم شدم ماهی صدام کرده بود. کنار آب وایستاده بودم که دیدم صدام می‌کنه.

می‌گفت اوویق، اوویق، اوویق. ماهیا آدمو اینجوری صدا می‌کنن.

رفتم تو آب ببینم چیکارم داره. رو آب دراز کشیدم و آب خودش منو برد سمت ماهی. شب رسیده بودم وسط آب، ماهیه که سرشو آورد  بیرون نفس بکشه من افتادم تو شکمش و تا نزدیکیای نافش رفتم پایین.

اولش آب شور رفته بود تو چشمم و گلوم، همش سرفه میکردم و چشام می‌سوخت. یکم گریه کردم چشام خوب شد ولی گلوم باز می‌سوخت. ماهییه سرشو آورده بود زیر آب و می‌خواست غذا بخوره. تو شکمش چهارتا راه بود، مثل این لوله‌هایی که واسه آب گذاشتن کنار جاده قراره بذارنشون زیر خاک، مثل اونا. خیلی بزرگ بودن.

با اون لوله که من افتاده بودم توش نفس می‌کشید. لوله‌ها مثل شیشه بود، توی اون یکیارو هم می‌دیدم. از یکیش آب رد میشد، از یکیش نمک از یکیش هم باباقوری.

بابا قوری دیگه، همینا که تو آب شنا می‌کنن. شبیه باباقوری‌ان.

چی؟ آرتیما؟

آره آرتیما، ما بهشون می‌گیم باباقوری. فقط از اونا میخوره با آب. نمکارو هم میریزه بیرون بعدا.

نه اولش نمیدونستم اینا چی‌ان، پیرمرده بهم گفت.

همون که تو شکم ماهی بود دیگه. گفتم که ماهی خورده بود اونارو. پیرمرده و اون جَوونه.

آره یه پسر گنده، از اونا که دستاشون گنده استا، اینجاهاشون هم بزرگه، از اونا.

نمیدونم، اونارم خورده بود دیگه.

تو شکم ماهی بودن دیگه.

تو آخر همون لوله‌هه که منم توش بودم. نشسته بودن داشتن از ماهیه میخوردن با نمک. به منم ماهی دادن خوردم. طمع ماهی می‌داد ولی بی نمک بود، باید بهش نمک می‌زدی.

همونجا موندم دیگه. فرداش که شب شد، ماهیه می‌خواست نفس بکشه، وقتی اومد بالا اون پسره منو محکم انداخت بیرون. منم شنا کردم اومدم خونه.

بابام خواست منو بزنه منم در رفتم، رفتم خونه محسن اینا. بعدش بابام گفت بیا نمی‌زنمت! ولی وقتی اومدم خونه منو زد. محسن هم شاهده بابام گفت نمیزنه منو ولی زد.

بابام بخاطر اینکه منو زده بود زنگ نمی‌زد شماها بیایید ولی من گفتم بهتون نمیگم منو زده.

باید می‌گفتم چرا دریاچه قرمز شده.

اون پسره شکم ماهی رو بریده و اومده بیرون. پیرمرده گفته بود هرکسی که ماهی رو زخمی کنه ماهی هم اونو نفرین میکنه واسه همین پسره نرسیده به ساحل آروم آروم خشک شد. الان آدم نمکی شده! کنار ساحله، همه دیدنش!

پیرمرده می‌گفت اگه آب قرمز بمونه یعنی ماهییه هنوز خوب نشده. من میدونم، اون می‌خواد از هممون انتقام بگیره. اگه حالش خوب نشه هممون آدم نمکی می‌شیم.