شعر




وقتی که دورم از خودم

نزدیک تر میشی به من

دستِ تو زخمای منو

پوشونده مثلِ پیرهن

آغوشتو وا میکنی

رو به تمومِ لحظه هام

قلبِ تو همراهِ منه

اما نمی بینه چشام

یادم میاد تو رو/ تو اوجِ دلهره

وقتی هجومِ درد/ روحم رو میخوره

یادم میاد تو رو/ مثلِ یه خاطره

اون لحظه که غمم/ از یادِ من بره

با اینکه غرقم تو گناه

از تو محبت جاریه

دوریِ از تو رو دلم

مثلِ یه زخمِ کاریه

کاری بکن با قلبِ من

تا عشقتو باور کنه

احساسِ تنها بودنو

این عشق، زیباتر کنه

من واسه پیدا کردنت آغوشمو وا میکنم

اما خودم رو توی آغوشِ تو پیدا می کنم

یادم میاد تو رو/ تو اوجِ دلهره

وقتی هجومِ درد/ روحم رو میخوره

یادم میاد تو رو/ مثلِ یه خاطره

اون لحظه که غمم/ از یادِ من بره

 

نسرین سحرک

 

 

این ماه چون من

که مظلوم در دست توست

با اندکی پس از تو

وسط سطلهای پاییزی

ما دلواپسی های پشت سریم

با صورت مسخره

ما عجله های روبرو

آفتاب پشیمان

یک دستم داس مرگ

یک دستم دلتنگی بودن

اینجا اسبها برای من می گریزند اینجا بادها

موهای مرا شانه می کنند

همیشه زیباترین پنجره

لبخند توست

که به من باز می شود

یکی به دیدن خوابهای بعد تو

دیگری به آینه

که خوابهای تورافراموش میکند

می خواهم بدانم

چقدر می شودوسط آبهای جهان

تنها ماند

می خواهم بدانم با یک ساز

چقدرمی شودتورا بوسید

ما شکل بیقراری

ما شکل لبهای تکراری

ما صورت مسخره

ما ........

دلواپسی های پشت سریم

 

 ابوالقاسم مومنی

 

 

 

همه ساکت!

با این هوارهای عاشقی

صداقت از برکه ی مغزها گریخته

و حرف زدن این روزها 

تنها گل سرخی است 

که نمی گذارد

آفت بیفتد به رقص پرشتاب پشه ها

و تنها روشی برای انفجار قورباغه هاست

 

 

 

هستی پورامیری    

از تمام بهارهای بدون تو که بگذریم

صدای رویایی همیشگی گیجِ خوابم می کند

میفهمم که گنجشکها صبحها را به اواز می خوانند/و درختان بهار نارنج

که نمیدانم تا کجا

عطرشان را پیشکش پایان زمستانی می کنند

که تو راهت را در آن گم کرده ای

تو فصل های نیامدنت را بهم ریختی

دیگر نه پاییزنه بهار /نه زمستان و

تابستان /هیچکدام زیر بار رفتنت نمی روند

شاید فصلی نو/و تاریخی نو

سر برآورد و تو

نقاب هایت را به رخ بکشی

پنجره ها زخمی تر از آنند

که پرده ها را در خود بپیچیند

هیچ سکوتی، صدای شلاق پرنده ها را نمی شکند/باور به رویایی در جهان نو؟ نه،

تنها می توانم بگریم

که روزگار چنین نبوده تا من

تا تو را

قدم بزنم

 

آتنا میرزایی

 

 

وقتی تو نیستی

همه دم، دلتنگی‌ست

برای دیدن‌ات، همیشه دیر است

می‌آیی

و کبوتر‌ها

از چشم‌های تو

آفتابی می‌شوند

 

علی بایزیدی