از زبان یک قطره باران


کودک و نوجوان |

فاطمه لاکتراش. پایه نهم. گرگان

ابر بارید و من بی‌ صبرانه منتظر بودم تا زمین را از نزدیک ببینم. منو هزاران قطره باران به زمین فرود اومدیم. جایی که ما فرود اومده بودیم؛ یک دریای خیلی بزرگ بود وقتی روی دریا فرود اومدم زیر آب دریا غوغا بود، انگار زیر دریا عروسی عروس دریایی ها بود. می خواستم برم زیر آب ولی موج های بزرگ دریا این اجازه را به من نمی داد تا چند ساعتی صبر کردم تا دریا آرام بشه و من به زیر دریا برم. خلاصه بعد از انتظار دریا آرام شد و من بدون معطلی رفتم زیر دریا. ناگهان توی یک حباب گیر کردم، هر کار کردم نتونستم از حباب خارج شم به خاطر همین تو حباب گیر کرده به ماجراجویی خودم ادامه دادم، هنوز عروسی عروس دریایی ها برپا بود. یک راست رفتم پیش نگهبان عروسی و بهش گفتم از عروس‌ دریایی اجازه ورود من رو به عروسی بگیر. بعد از چند ثانیه نگهبان اومد و گفت: «میتونی شرکت کنی»! وقتی وارد شدم صدف ها دست می زدند، مارماهی ها مثل شرشره هایی بودند که انسان ها برای تزئینات به کار می گیرند. قورباغه ها هم در دریا یک صدا می خواندند، خیلی جالب بود؛ دوست داشتم همینجور بنشینم و صداشونو گوش کنم. همین طور در حال گوش کردن صدا بودم که یک دفعه خوردم به خارهای یک ماهی و حباب ترکید و من رها شدم. آب دریا منو از اونجا دور کرد بعد از چند روز آب دریا منو برد به یک رودخانه کوچیک که بچه ها توش آب بازی می کردند. ناگهان رودخانه منو صدا زد و گفت: «دریا صدای تو را شنید که داشتی آرزو میکردی همیشه دوست داری صدای آواز قورباغه ها، صدف ها و... را بشنوی. من جای آن تو رو آوردم کنار رودخانه تا برای همیشه بتونی صدای پرندگان، بچه ‌ها، گوسفندها و... رو بشنوی و هیچ وقت این صدا ها تموم نشه». از رودخانه تشکر کردم و گفتم: «شاید این صداها یک روزی تموم بشه»؟ رودخانه: «شاید»! من چند ماهی توی رودخانه بودم، اما در یکی از این روزهای خوب صدای جیغ بلندی از بچه ها شنیدم. از رودخانه خواستم منو به بالای سنگ بزرگی که در اونجا بود بندازه، به افق خیره شدم؛ جنگل و آن زیبایی و بزرگی در حال آتش گرفتن بود، از روی سنگ پریدم توی رودخانه آتش نزدیک و نزدیک تر شد و به رودخانه رسید. گرمای آتش آنقدر شدید بود که ما را تبدیل به بخار کرد و ما هم تبدیل به ابر شدیم هر چی سعی کردم باز هم نشد و جنگل کم کم تبدیل به خاکستر شد.

 

ستایش فرهادی. کردکوی

روزی از روزهای هفته که مثل همیشه درحال خواندن درس بودم و تکالیف مدرسه ام را انجام میدادم برایم سوالی پیش آمد. چرا من درس میخوانم؟ دلیلش چیست؟ بعد این درس خواندن به چه جایی میرسم؟ و هزاران سوال دیگر. چرا باید آنقدر خسته بشوم که کل شب ها و روزها سختی بکشم؟ ولی ناگهان یاد مهندسان و دکتران و دانشمندانی افتادم که چگونه به این موقعیت رسیدند. حتما آنها هم آنقدری درس خواندند که الان بهترین موقعیت را دارند و یاد حرف پدرم افتادم که میگفت: هیچ چیزی بدون سختی بدست نمیاد، حتی یک خودکار»! از نظر من درست میگوید. درس به جای خود و بازی به جای خود. درست است درس سخت است ولی در آخر به موفقیت های بزرگی خواهیم رسید. دقیقا مانند داستانی که مادرم برایم تعریف کرده بود که درباره دو قورباغه بود که در چاهی گیر کرده بودند. یکی از آنها هیچ سعی نمیکرد و امیدی به بیرون آمدن نداشت ولی دیگری امید خود را از دست نداد و همینطور تلاش کرد و دست و پا زد تا بالاخره از آن چاله بیرون آمد. درست است. امید. اولین چیزی که باعث موفقیت ما میشود امید است. اگر موقعیت موفقیت شدن مانند پول و امکانات را داشته باشیم ولی امیدی نداشته باشیم به جایی نمیرسیم. حتی اگر امکانات نداشته باشیم ولی امید داشته باشیم به تمام چیزهایی که میخواهیم میرسیم. اما بعضی از کسانی هستند که با اینهمه حرف ها باز هم نمیخواهند تلاشی بکنند و فکر میکنند که موفقیت خودش درِ خانه آدم را میزند و با پول بدست می آید. ولی اینطور نیست موفقیت واقعی با تلاش و سختی کشیدن بدست می آید و یاد حرف دیگری از پدرم افتادم که میگوید: اگر موفقیت به همان راحتی بدست آید، همان راحتی هم از دست میرود. پس بهتر است که از همین الان تلاش کنم تا بهترین موقعیت را در آینده برای خود بسازم.

 

تبسم صفاری. پایه هفتم

 

روز ها گذشت و گذشت تا رسید روز موفقیت من. خیلی هیجان زده بودم، نمیدانم چرا؟ البته هر کسی هم به جای من بود این استرس و هیجان را داشت. آماده بودم. لباس هایم مرتب و وسایلم آماده بود. راه افتادم به طرف مکانی که باید میرفتم و آنجا مسابقه میدادم. صدای قلبم را می‌شنیدم که تند تند می‌زند. رسیدیم، وای چه زود رسیدیم. نمیدانم چرا این  احساس را  داشتم؟!  تمام بچه ها مسابقه دادند. نوبت من بود. اسمم را صدا زدند. نمیدانم چرا اینطور بودم.  قلبم داشت از جایش در می آمد. روزهایی که سختی را تحمل و تلاش کردم را بیاد آوردم. گفتم: «میتوانم.تلاش کردم. این همه سختی را تحمل کردم. چرا نتوانم»؟! گذشت و آماده برای شروع به حرکت بودم. همه تشویقم میکردند: «بدو بدو! تو میتونی»! و آن روزهایی که مربی ام برایم زحمت می‌کشید را به یاد آوردم. دیگر استرسی نداشتم. چون مسابقه تمام شده بود. بعد از مسابقه که نتايج مشخص شد. همه با خوشحالی به طرفم آمدند. -چه شده ؟ -چندم شدم؟ باز هم قلبم تند میزد. -اول شدی! -چی؟ جدی ؟ واقعا؟ آنقدر خوشحال بودم که گریه ام گرفت. بعد از مسابقه که به طرف خانه برگشتیم. همه پیام های تبریک می‌فرستادند. چقدر لذت بخشه نه؟ تمام تلاش هایم را کردم. تا به اینجا رسیدم. حق من است.

 

قطره بارانم

آیلین امیری. سوم دبستان

من قطره ی آبی هستم که در دریاها، صحراها و حتی روی درختان میبارم. من با دوستانم باریدیم و باریدیم. بعضی از ما در دریا و بعضی صحرا و بعضی به روی درختان از ابری سفید باریدیم و من با بعضی از دوستانم در دریا باریدیم. بعد از چند وقت در دریا بودن موج ها ما را به جاهای مختلف میفرستادند. حتی کشورهای مختلف و بعضی از انسان ها هم ما قطره ها را در یک ظرف یا سطل میریختند و یک ماهی زیبا در کنار ما میگذاشتند یا بعضی وقت ها که در رودخانه ی جنگلی میرفتیم حیوانات خود را با ما تمیز میکردند.  ما خیلی به انسان ها و تمام موجودات کمک میکنیم و بعد ازچند سال که به دریا برمیگردیم بخار میشویم و دوباره به ابرهای سفید میرویم و این چرخه ی زندگی ما است.

 

ترانه محمدی

پدرم خانه نبود، من و مادر تنها

ناگهان پیدا شد، سوسک در خانه ی ما

مادرم می ترسید، ذَرّه ای داشت امید

زنگ زد، گفت: بیا، زن ِ همسایه رسید

سوسک، قایم شده را، گشت و پیدایش کرد

با مگس کُش آن را، گیج و رسوایش کرد

سوسک ِ وارونه شده، دست و پا زد: به تو چه؟

نشنید و آن را، پَرت کرد در کوچه

یک نصیحت کنم ات، که نشو سَر به هوا

هیچوقت خانه ی ما، سوسک ِ بیچاره نیا

یا پدر می کُشدَت، یا که مادر زیرا

هست بسیار شجاع، زن ِ همسایه ی ما

 

قطره کوچولو

یلدا آلوستانی. اول دبستان. گرگان

یه روزی قطره کوچولویی توی ابرها بود که خیلی تنها بود و دوست داشت با بقیه قطره ها دوست بشه. هر روز دعا میکرد که زودتر بارون بیاد و بره پایین پیش بقیه دوستانش. تا اینکه یه روز بارون اومد. قطره کوچولوی قصه ی ما هم از توی ابر پرید بیرون و رفت تو آب رودخونه پیش بقیه دوستاش و خیلی خوشحال شد که دیگه تنها نبود.