برای آقا رضا که به سادگی نرفت


خبر |

عباس اسماعیلی_ مردی که احتمالاً همین دو سه سال پیش باعث شده بود تابلوهای محدودیت سرعت بلوار ناهارخوران را نصب کنند، پریروز مراسم هفتم‌اش بود. سوار بر پراید سفیدش در بلوار ناهارخوران می‌رفت که به دلیل تخلف از سرعت غیر مجاز متوقف شد و برگه جریمه‌ای برایش صادر شد. برخلاف بسیاری از ما که سال‌ها طعم جریمه در این مسیر را چشیده بودیم نپرسیده بود که سرعت مجاز چه اندازه بوده و اصرار نکرده بود که تقریباً همان میزان می‌رانده است. پرسیده بود چرا باید آن‌قدر می‌رفته است؟ کدام تابلو نوشته بوده است که سرعتی که باید می‌پیموده، چقدر بوده است؟ آقا رضا تراشکار بود و سخت‌کوش. از کودکی کار کرده بود و همین‌ها بود که نمی‌گذاشت تن دهد به این احساس، که از حق‌اش محروم مانده است. ایستاده بود و شکایت برده بود و روز دادرسی که دوباره محکوم شده بود کوتاه نیامده بود و کار را به تهران کشانده بود. می‌گفت افسری که جریمه‌اش کرده بود و قاضیِ این‌جا که جریمه را تأیید کرده بود ناچار شده بودند به حضور در تهران. قاضی تهران استعلام که گرفته بود از استان و خبر آمده بود تابلویی نصب نیست، حکم به عودت جریمه‌ی آقا رضا داده بود و او مشحون از این بازپس‌گیری حق‌اش، همراه با همان افسر و قاضی در یک خودرو به گرگان بازگشته بود! این روایت او بود از این ماجرا... سخت می‌شد باور کرد اگر چندی بعد، آن تابلوها را نمی‌گذاشتند. محدوده‌ی سرعت مجاز: شصت کیلومتر. اما، محدوده‌ی اعتراض مجاز به حقی که پایمال شده است، کجاست؟ تا کدام رقم «ارزش اعتراض» ندارد؟ ارزش شکایت، ارزش فریاد، ارزش کاستن از جان...

این تنها قصه‌ی آقا رضا نبود. روزی که برای ثبت رقمی اشتباه بر روی قبض آب مغازه‌اش هم به اداره‌ی مربوطه رفت آنقدر پیگیر شد که کارشناس برد و رقم را اصلاح کرد. وقتی نیز به چشم دید علی‌رغم محق بودن‌اش، هزینه‌ی ایاب و ذهاب کارشناس را با او حساب می‌کنند، دوباره پای حق‌اش ایستاد و اگرچه مبلغ ناچیزی بود که پیگیری‌اش او را از انجام کارهای خود محروم می‌داشت، که به زیان‌اش تمام می‌شد، آن‌قدر موضوع را دنبال کرد که آن مبلغ را بازستاند. همان‌طور که وقتی سهمیه‌های گازشان را کم کردند آن‌قدر دادخواهی کرد که تا نزد شخص فرماندار بردندش و آن زمان، فرماندار گرگان مشکل‌اش را رفع کرد.زندگی‌اش مدام صرف جنگیدن برای چیزهایی می‌شد که عموماً تمام ما از آن‌ها می‌گذریم. چه وقتی برای اثبات واریز یک قبض چند صد هزار تومانی در سنوات قبل یک هفته پله‌های اداره‌ی مالیات را بالا و پایین کرد تا به مقصود رسید، چه وقتی برای اعتراض به برخی فعالیت‌های معمول شهرداری در خیابان محل کارش، ایستاد و از همسایگان مغازه‌اش امضا جمع کرد و...

اما آقا رضا عمر چندانی نکرد. هرچند که آن‌قدر مکانیسم‌های پیچیده‌ای دارند تومورهای مغزی که با علم پزشکی اکنون، نمی‌توان به ضرس قاطع عوامل هر تومور را برای هر شخصی بازشناخت، اما آن‌قدر هست که بدانیم تحمل استرس و فشارهای روحی تا چه میزان عامل مؤثری برای شکل‌گیری و پیشرفت این تومورها به شمار می‌روند.شاید حق با آن‌هاست که پدرانه سفارش به عبورِ از کنارِ موضوعات مختلف می‌کنند، بدون آن‌که بتوانند مرزی بکشند میان آن‌جا که باید ایستاد و آن‌جا که صرفه‌ی شخصی در گذشتن است. و در روزهایی که این سرزمین پر شده است از بی‌تفاوتی‌ها و تنها «ضبطِ اتفاقات»، آقا رضا در منتهاالیه سمتی بود که آرزو می‌کردم کاش در این ایام، سنگین‌تر می‌بود. اگرچه که به بهای کاستنِ از جان آن‌هاست.آقا رضا تا آن هنگام که به سنگین‌ترین درجه‌ی تومور مغزی مبتلا شود، پنجاه سالی دوام آورده بود و در حالی که متخصصین امیدی به عمر بیش از چند ماهه‌ی او نداشتند، حدود دو سالی با آن تومور هم جنگید.

کاش همچون «آقا رضا» بیشتر داشتیم. حتماً این سرزمین، جای بهتری برای زندگی می‌شد.

و چقدر غم‌انگیز است برایم که وقتی پس از سالیان دست به نوشتن می‌برم، توالی آن‌ها، انتشار مرثیه‌هایی برای از دست شدن کسانی باشد که آرام رفته‌اند و در هیاهوی این روزهای زندگی، از آن‌ها لحظاتی مکث بر آن‌چه کردند و بر آن‌ها رفت، دریغ شده است. آن‌ها که هیچ‌گاه نام‌شان تیتر نشد، اما از جان‌شان برای استیفای حق‌شان کاستند. حقوقی آن‌قدر کوچک، که ندانیم استحقاق آن‌ها را داریم، آنقدر کوچک که استیفای آن‌ها نیز، تیتری برای هیچ خبرگزاری نشود. وه که چه تاریخ خالی از محتوایی تحویل آیندگان‌مان می‌دهیم!