ادبیات نوجوان


کودک و نوجوان |

ترانه محمدی

 

خاک بازی کردم امروز، اما دستم میده سوز

یه تکه شیشه توخاک، دستمو کرده هلاک

خون اومد از تو دستم، از گریه چشمو بستم

مامان با یه چسبی بست، بعدش کنارم، نِشست

گفت: تکه شیشه تیزبود، هرکی انداخت، مریض بود

مریض ولی من هستم، که درد دارم نِشستم

 

 

 

 

هلیا میرسیدعبیری. پایه هفتم

 

آقا سلام؛ میخوام یه خاطره ی دردناک براتون تعریف کنم. البته برای شماها ممکنه خنده دار باشه. حتی بعضی اوقات خودم به اون اتفاق میخندم. یه روز من و دوستام تو مدرسه بودیم طبق معمول زنگ تفریح خورد و همه داخل کلاس شروع به شیطونی کردن و خوردن بودیم این دوست بنده متاسفانه خیلی اذیت می کرد و هی از پشت کمرمو میزد. منم هی لبخند ملیحانه بهش میزدم ولی چشام یه چیز دیگه میگفت. میفهمید که تو چشام چی میگفتم ولی خودشو میزد به اون راه... آقا حالا بیخیال! هی میزد و هی میزد و هی میزد ما هم یه تحملی داریم دیگه درسته! خواستم از پشت بزنم با پام به یچیز دیگه زدم. پای خودم به جهنم که درد بگیره اون چیزی که زدمو چجوری جمعش کنم. میز معلم خودمو نابود کردم. من موندم دوستم تا همین الان پشتم بود چیشد که غیبش زد. به خودم گفتم حالا اونو بیخیال بعدا جوابشو میدم پایه ی میزو شکوندم چیکارش کنم. خیلی استرس گرفته بودم. گفتم برم بشینم حداقل فکر کنم. رفتم رو تک صندلی بشینم که آقا اونم دستش شکست. یه نگاهی به خدا انداختم تا ۱۰ ثانیه فقط داشتم برای آرامش خودم سوره حمد و توحید میخوندم. دوباره یه نگاهی به خرابکاری هایی که کردم انداختم و برای خودم فاتحه میخوندم. خودمو جمع و جور کردم و برای خودم سوت میزدم که مثلا من کاری نکردم البته با گریه. از بس که پام درد میکرد عین اردک اه میرفتم. رفتم به دیوار خیره شدم. دوستم گفت: هلیا چیزی رو دیوار میبینی عزیزم. یه نگاهی به دوستم انداختم یه نگاهی به دیوار انداختم یه نگاهی هم به پام انداختم. خودمم نمیدونم پام چه ربطی به مکالمه ی ما داشت ولی خب!... گفتم: خوشگله! دوستم گفت:چی؟! /گفتم: ها چی چیشد؟/ دوستم گفت: آروم باش میزو تو اینطوری کردی؟ / خیره به دیوار بودم هیچی نگفتم. دوباره حرفشو تکرار کرد. دوباره خیره به دیوار بودم و هیچی نگفتم. ایندفعه داد زد و تکرار کرد. از ترس بالا و پایین شدم گفتم: آره آره آره البته با گریه کردن. (خودتون دیگه گریه ی منو تصور کنید). مدیر اومد سر کلاسمون و با میز و صندلی روبرو شد. مدیر گفت: «کی اینکارو کرده»؟ با ترس دستمو بردم بالا. شروع کرد اومدن به سمت من. بدنم مثل یخ شده بود. گفتم الان میخواد چی بگه. مدیر گفت: باشه با خودت چسب چوب بیار و میخ عزیزم. چشام گرد شده بود و نگاهش میکردم و یه هووو کشیدم. مدیر رفت!... یه نگاهی به خدا کردم گفتم خدایا شکرت! بله داستان دردناک و خنده دار ما به پایان رسید.  لطفا هیچکس از دوستاتون رو نزنید! من که صرف نظر کردم که بخوام دوستمو بزنم.

 

سارا فغانی. پایه هفتم

 

نابرده رنج گنج میسر نمی شود/مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

معلم کاراته به من گفت باید وزن خود را کم کنی. اما من دوست ندارم وزنم را کم کنم. یعنی نمیتوانم وزنم را کم کنم. آخه وزن کم کردن کار خیلی سختی است. ولی اگر وزن خود را کم نکنم نمیتوانم در مسابقه شرکت کنم. اگر در مسابقه شرکت نکنم نمیتوانم برنده بشوم. اگر برنده نشوم نمیتوانم جام و مدال بگیرم. اگر جام و مدال نگیرم کسی مرا تشویق نمیکند.اگر کسی مرا تشویق نکند خوشحال نمیشوم. اما اگر وزن کم کردم و برنده نشدم یعنی کار بیهوده ای انجام دادم. کار بیهوده هم مثل آب در هاون کوبیدن است. چون آب در هاون کوبیدن هیچ تاثیری ندارد. ولی من وزنم را کم میکنم. چون حتی اگر برنده هم نشوم وزن زیاد برای سلامتی خوب نیست. پس من از امروز ورزش را شروع میکنم و غذا های سالم میخورم و از غذا های مضر دوری میکنم. بعد از چند روز با کاهش وزن توانستم در مسابقه شرکت کنم و نفر اول شوم. من وزنم را کم کردم. در مسابقه شرکت کردم. نفر اول شدم. جام و مدال کسب کردم. همه مرا تشویق کردند. منم به همین دلیل بسیار خوشحالم. این موضوع مرا یاد یک ضرب المثل می اندازد: «نابرده رنج گنج میسر نمیشود/ مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد». انسان بدون سعی و تلاش و پشتکار نمیتواند موفق شود و کسی موفق میشود که در کار خود بسیار تلاش کرده باشد.

 

موفقیت امکان دارد

زهرا آخوندی. دهم تجربی

 

اولین روز هفته بود. با صدای ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدم. تخت خواب را مرتب کردم و دست و صورتم را شستم. کمی ورزش کششی انجام دادم تا سرحال و قبراق شوم. بعد میز صبحانه را چیدم و بعد از خوردن صبحانه آماده شدم تا به بیمارستان بروم. به بیمارستان خودم. وقتی می گویم «بیمارستان خودم» یه حس خاصی پیدا میکنم و حالم چند برابر بهتر می شود و به خودم افتخار می کنم. من با سختی، تلاش و جان کندن به اینجا رسیدم، به آرزوهایم به اهدافم. مسیر رسیدن به موفقیت سخت است تلاش می خواهد. مسیری است پر از فراز و نشیب، پر از بدست آوردن های بزرگ و از دست دادن های کوچک، و پر از شیرینی و تلخی. ولی این مسیر خیلی زیبا است، خیلی باشکوه است. قدرت می خواهد، شجاعت می خواهد ساختن این مسیر و عبور از آن. من هلنا هاشمی هستم. یک پزشک و مدیر بیمارستان. من مستقل هستم. یه زن پر تلاش و سخت کوش. یه زن که اهداف زیادی دارد. وقتی سیزده سالم بود، دوست داشتم پزشک شوم. شانزده سالم که شد مستقل شدن هم شد یکی از هدف های اصلی زندگی ام. من می خواستم زندگی ام را تغییر بدهم و بهترش کنم. دوست داشتم روی پاهای خودم بایستم و خودم آرزوهایم را بسازم. پس شروع کردم به درس خواندن، هدف اولم پزشکی بود. در کنار درس خواندن در اوقات فراغت کارهای دیگری هم انجام می دادم. مثلا یادگیری خیاطی از مادرم و هنرهای دستی دیگر. هیچوقت لحظه اعلام نتایج کنکور از یادم نمی رود. خیلی استرس و دلهره داشتم، ولی به خودم ایمان داشتم. وقتی نتایج اعلام شد، آن لحظه خوشحالی و ذوق وصف ناشدنی داشتم. طعم چشیدن اولین هدفم هیچوقت فراموشم نمی شود. پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شدم و این عالی بود. هم دانشگاه میرفتم و هم کار پاره وقت داشتم. بعد از کلی کار، تلاش، سختی و شیرینی به اینجا رسیدم. صدای بوق ماشین ها من را از افکارم بیرون کشید. چراغ سبز شده بود. حرکت کردم به بیمارستان رسیدم. بعد از سلام و روز بخیر با کادر بیمارستان، پرستاران و بعضی از بیماران وارد اتاقم شدم. لباس هایم را عوض کردم و با ذکر صلوات روز کاری دیگری را شروع کردم. مشغول معاینه بیمارم بودم که تلفن زنگ خورد، منشی بود. گفت: «آقای طالبی راد وکیلتون تماس گرفته». گفتم: «تماس رو وصل کنید خانم کریمی»! بعد از حال و احوال و صحبت درباره بعضی از امور کاری، آقای طالبی راد گفت: «خبر خوبی دارم براتون خانم هاشمی. اول ماه آینده پنجمین شعبه خیریه در شهر شیراز افتتاح می شود». این خبر عالی بود.  بعد از تشکر از آقای طالبی راد به مکالمه پایان دادم. آخرهای ساعت کاری ام بود. آماده رفتن شدم.  فردا صبح بلیت دارم به سمت مشهد مقدس. قبل از اینکه بروم به دیدن خانواده ام رفتم. مادرم اصرار داشت که فردا به فرودگاه بیاید برای استقبالم ولی گفتم نیازی نیست. بعد از خدافظی با خانواده به خانه رفتم و صبح ساعت ۷ بیدار شدم، کارهای روزمره ام را انجام دادم و سپس به سمت فرودگاه راهی شدم. پرواز ساعت نه بود. سوار هواپیما شدم. در هواپیما به اولین سفری که با درآمد خودم رفتم فکر کردم، اولین سفر مستقلم مشهد بود. آن موقع یک پزشک عمومی بودم.  وقتی به خدمت امام رضا(ع) رفتم. از آقا تقاضا کردم که مرا یاری کند تا بتوانم به اهدافم برسم و باعث افتخار خانوده ام شوم. مدتی بعد از آن سفر مدرک تخصصم را گرفتم و مطب زدم. بعدها ماشین خریدم، بیمارستان تاسیس کردم، خانه خریدم، خیریه زدم و یک کارگاه خیاطی و خیلی اهداف کوچک و بزرگ دیگر. از خداوند شاکرم بابت تمامی نعمت هایی که به من داد و کمک هایی که به من کرد. از خانوده ام متشکرم که حمایتم کردند. از مادرم متشکرم که در همه زمان پشتم بود و در زمان هایی که دلسرد می شدم و خسته بودم به من دلداری می داد و در آخر از خودم متشکرم که سخت تلاش کرد و کم نیاورد.

 

 

قطره و برگ

حلما رسولی. هشت ساله

 

من قطره ای هستم که از نم بارون آمدم. بیا برات بگم که من چه داستانی دارم. یه روز داشتم با دوستام بازی می کردم که ابرهای سفید بهم خوردن و ما نم بارون شدیم، اومدیم پایین و روی رود فرود آومدیم، ما در رود سفر کردیم. در راه آهویی را دیدم کنار رود، داشت آب میخورد و من به او لبخند زدم. در راه برگی از درخت که کنده شد و به رود افتاد همراه من شد، با او دوست شد. من با او از مسیرهای زیادی رد شدیم، از آبشارهای کوچک و بزرگ رد شدیم. من و او سالیان سال است که دوست هستیم.