کریستال طلایی




مهنگار حاجی مشهدی _ خستگی از چهره ام می بارد. راه رفتن با عصای زیر بغل کار دشواری است. در اتاق را باز می کنم. می خواهم روی صندلی چوبی بنشینم که پایم به میخ پایه گیر می کند. می افتم  روی زمین و آه بلندی می کشم. مرضیه در می زند و سراسیمه وارد اتاق می شود. با نگرانی می پرسد: چه شده؟! چه شده خانم نویسنده؟!  با لبخند کم رنگی نگاهش می کنم و حال و روزم را می فهمد. بعد کمکم می کند و روی صندلی می نشینم. با مهربانی می گوید:« بیشتر مراقب باشید خانم. حواست باشد.» حال مهدی را می پرسم. پسرکوچولویم. می گوید خوابیده است. تشکّر می‌کنم و از اتاق  می رود بیرون. صدایش به گوشم رسید. کار داشتی به من خبر بده.

شوق نوشتن رهایم نمی کند. با اینکه کمی درد دارم. دفتر را باز می کنم و شروع می کنم به نوشتن.  سوژه رهایم نمی کند. حدود یک ساعت بی وقفه نوشتم. وقتی به صفحات نگاه کردم یک دفعه مات و مبهوت شدم. انگار همه چیز پرید و محو شد. پس این همه نوشته هایم کو؟ پس چه شده؟ آنچه را که می بینم باور نمی کنم. کلمات نامرئی شده اند و رفتند پی کارشان. از حاصل کارم چیزی دیده نمی شوند.  خودکار آبی مثل آدم خسته و مانده پایش را گرفته هوا. بی حوصله تماشا می کنم؛ هر کار می کنم، نمی نویسد. انگار اعتصاب کرده! بعد با اخم و دست به سینه و زیر چشمی مرا می نگرد. سرش را نوازش می کنم که با حرص انگشتم را گاز می گیرد. انگار عصبانی است. با مهربانی می پرسم:« چرا این کار را انجام دادی دوست من؟» چیزی نمی گوید. از میان انگشتانم سر می خورد. می پرد توی جامدادی و زیپ را محکم می بندد. زیپ را باز می کنم، دیدم رفته لای مدادهای رنگی قایم شده. گفتم خودکار آبی! خودکار آبی، دوست خوب من کجا رفتی؟ بیا بیرون بیا بیرون که خیلی کار داریم. . خودکار مشکی هم سر آبی خودش را تکانی داد و گفت:« آبی از تو ناراحت است. لابد خیلی ازش کار می کشی. یا مطالبی که او دوست دارد، نمی نویسی، یا آنچه را که او دوست ندارد می نویسی و شاید..» انگشتم را می چسبد و می کشد. گوش خودکار مشکی را می گیرم و با نخ  او را به پایه ی صندلی می بندم تا دم دستم باشد. خودکار مشکی خودکار آبی را صدا می کند. آنها سالها با هم دوست بودند  و خاطرات زیادی با هم داشتند. آنها عاشق هم بودند.

خودکار آبی حالا دارد آرام گریه می کند. لجم می گیرد. خوب مگر چه شده؟!  دستش را می گیرم و می برم بالای سطل زباله و تهدیدش می کنم. می گویم:« همین الآن علّت ناراحتی ات را بگو یا می اندازمت توی زباله ها و برای همیشه از من دور بشوی!» زباله ها تکان می خورند و سوت می زنند. خودکار آبی با حالت قهر می گوید:« این چند روز کجا بودی؟ مرا نوازش نکردی و داستانت را ننوشتی. پس پایان داستان دخترک موطلایی و کریستال خوشبختی چه می شود؟ من باید جواب همه خوانندگان را بدهم. بچه ها از من سوال می کنند. داستان های ناتمام ننویس. ماجرا را تمام کن. قهرمانها سرگردان نباشند! خوانندگان منتظر ادامه داستان هستند.» به نظرم حق با اوست. با لبخند می گویم:«برای من اتفاق بدی افتاده. یک هفته پیش پسرم-مهدی- را بردم پارک. بعد از پارک گفت می خواهد خودش از خیابان عبور کند. شیطنت کرد و دوید.  یک کامیون بزرگ به او نزدیک شد و بوق زد. مهدی ترسید و ایستاد. دویدم تا او را بگیرم. آن ماشین بزرگ با من تصادف کرد. لحظات ترسناکی بود. چند مدتی است حال و جان نداشتم. خدا را شکر الان بهترم. خدا را شکر که پسرم آسیب ندیده. همان حال او را  در آغوش گرفتم. گرمای وجود او تنها چیزی بود که سبب شد زنده بمانم. دست راستم آسیب دید و پای چپم شکست. سه روز بیهوش بودم. هنگامی که بیدار شدم درد و رنج بسیاری داشتم. فشار خون مهدی پایین آمده بود. مرضیه بسیار عالی از من پرستاری کرد. دیروز از بیمارستان  مرخص شدم. پزشک گفت بهتر است که در اتاق پایین بمانم. حرف او را نپذیرفتم و امروز برای دیدنِ دفتر و خودکارهایم آمدم بالا. دوست دارم کارهای نیمه تمام را کامل کنم. خودکار آبی یک دفعه به گریه افتاد. جوهر آبی رنگش از چشمانش بیرون چکید و همه جا پخش شد. دلم می خواهد دلداری اش بدهم. او را می بوسم. می گویم:« فکر می کردم خودت ادامه داستان را می نویسی.» خودکار با لبخند ملایمی گفت:« چگونه بدون اربابم می نوشتم؟ آخه من اجازه نداشتم. من بدون نویسنده هیچم. هیچ!» خندان پرسیدم:« پس چگونه در نبودن من با دوستت قهر کردی. و گاهی لج می کنی؟!» شرمگین به زمین خیره شد.در سطل را به روی زباله های آرزوی غذا می بندم. متوجه فریادهای خودکار مشکی می شوم. نخ را باز می کنم و خودکار آبی را بر زمین می گذارم. یکدیگر را درآغوش می گیرند. خودکار کوچکی که نیمی از جوهرش مشکی و آبی است از جامدادی بیرون می آید. آبی می گوید:« این دخترم آبمی است.» و با شادمانی دخترک را درآغوش می گیرم. موهای پریشانش با باد می رقصند. مشکی شیرینی تولّد فرزندش را می آورد. شیرینی را می خورم. مادر به مشکی می گوید:« ظرف ها را می شویی. شام را درست می کنی. فرزندم را هم به پارک لوازم تحریر می بری. بقیّه ی کارها را خودت می دانی.» آب دهانم را قورت می دهم. مشکی می گوید:« دعوا و مجادله ی آن شب ها به این دلیل بود که خانم به من دستور می داد. در آخر ایشان مرا کتک می زدند و من تسلیم می شدم. ریاست ایشان را پذیرفتم. آبمی هم این گونه است. دستور می دهد. خدا نکند دخترم روزی عروس شود!» صدای فریاد آبی بدن مشکی رامی لرزاند. از من خداحافظی می کند و به سوی خانه می رود. می خندم و از آبی دعوت می کنم به میز بیاید. دفتر خمیازه می کشد. از او بابت معطل شدنش عذر می خواهم.آبی می گوید:« کلمات نامرئی بیدار شوید.» درمقابل چشمانم واژگان بر صفحه نمایان می شوند. می خندم و ورق می زنم. داستان دخترک موطلایی و کریستال سفید را می بینم. دخترک فقیر در سرما و انبوه برف می لرزد و به کریستال های سفید می نگرد. به من  می نگرد ومی گوید:« مرا به سرنوشت دخترک کبریت فروش دچار نکن.» می گویم:« کریستال ها را ببین. خداوند عاشق تو است.به من گفته است که تو را با کریستال های سفید شاد کنم. چند ساعت دیگر صبر کن. امید در راه است.»

خانواده ی ثروتمندی با کالسکه از خیابان در سرما خفته با عجله عبور می کنند. دختر شیشه ی پنجره را پاک می کند. بچّه ای را با موهای طلایی می بیند. مادرش را صدا می زند. مادر با چشمان آبی ناآرامش کودک را می نگرد. کالسکه می ایستد و کالسکه ران دخترک موطلایی را به داخل کالسکه می برد که از سرما بیهوش شده است. دخترک بیدار می شود و خود را در آغوش زن مهربانی می بیند. مادر می گوید:« ای دختر زیبا از آغوش سرما در امان هستی. من از این به بعد سرپرست تو هستم. نامت چیست؟» دختر گفت:« هیچ کس مرا دوست نداشته است که صدایم کند؛ به جز چوپان ها که مرا زباله می نامند.»  اشکی از گوشه ی چشم مادر جاری می شود و می گوید:« این چنین نیست. نامت را کریستال می گذارم؛ زیرا قلبت چون دانه های شیشه ای برف پاک است و چهره ات چون طلا می درخشد. این خواهر شیطان تو مهیال است. موهایش مانند ماه سفید است.»‌ دخترک می خندد. فردای آن روز کریستال لباسی نو پوشیده است و با خواهرش بازی می کند. از من تشکر می کند. می گویم:« نویسنده داستان دختر کبریت فروش نیستم وگرنه هیچ گاه دختری را در سوز و سرمای زمستان رها  نمی کردم.» مهیال می پرسد:« با چه کسی صحبت می کنی؟» کریستال سرش را به علامت منفی تکان می دهد . از من خداحافطی می کند و گلوله ی برفی را به سمت خواهرش پرتاب می کند.با تعجّب به خودکار آبی- قرمز کوچکی که در صفحه ی بیستم دفتر برشانه ی مهدی می رقصد می نگرم. مهدی می گوید:« دوستم آبمی را معرفی می کنم.» با تصور چهره ی‌ خشمگین آبی و کتک خوردن مشکی می خندم و سری تکان می دهم. آن دو را به آشپزخانه ی دفتر می برم تا بانوی رنگ ها ایشان را به زودی پیدا نکند.