صفحه کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
سعدی بخوانیم
آزاده حسینی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی!
شاید گاهی پیش آمده باشد که از مساله ای دلخور و غمگین باشید و منتظرید تا دیداری با یار و دوست همیشگی فراهم شود و غم دل را با او در میان بگذارید و یا گاهی گله و شکایتی از دوست داریم و منتظریم او را ببینیم و حرف های دل خود را برایش بگوییم. اما همین که چشممان به جمال دوست روشن می شود، تمام غم و غصه ها، گله و شکایت ها فراموش می شوند. سعدی هم با خود می گوید و شاید عهد کرده بود و تصمیم داشت که وقتی دوست از راه برسد، غم دلش را بازگو کند، اما وقتی دوست از راه می رسد، غم دل که بیشترش درد هجران و دوری بود از دل می رود و شیرینی دیدار و وصال تمام غصه ها را از یادها پاک می کند. گاهی اوقات رسیدن به هدف هم اینگونه است. وقتی به هدف مطلوب می رسیم، تمام غم و غصه های مسیر رسیدن به آن، شیرین می شود و تلخی ها از یاد می رود.
سحر حسن زاده نوری. گرگان
ساعت نزدیک ۱ظهر بود با من تماسی گرفته شد و از من دعوت شد تا به جشنواره ای به عنوان نویسنده بروم و سخنرانی کنم و کتابم را معرفی کنم. صبح روز بعد که به محل اجرا رفتم واقعیتش خیلی استرس داشتم، بعد چند دقیقه ای که نوبت به سخنرانی من رسید. بعد از سلام و احوال پرسی... شروع کردم و راز های موفقیتم در این راه را برای حضار گفتم: نکته ای که به آن توجه میکنم، سحر خیزی ام است و سخت کوش بودنم. بارها در خواست کمک کردم، بارها شکست خوردم و تلاش مداوم برای پیشرفت. موفقیت هایتان مربوط به تلاش های خودتان میشود، اما افراد زیادی همین کارها را میکنند و موفقیتی که من بدست آورده ام نصیبشان نمیشود؛ ولی من میخواهم دلیلش را بدانید، که چرا کسی که میتواند کتاب بنویسد من هستم درحالی که افراد دیگری هم تلاش کردند تا دقیقا همین کار رابکنند؛ اما موفق نشدند؟
جواب این است زمانی که آنها به دنبال رویاهایشان رفتند و به مانع بر خوردند خیلی زود از رویاهایشان دست برداشتند. من موفق شدم چون کلمه نه را شنیدم اما بعنوان جواب قبول نکردم. من موفق شدم چون هرگز باور نداشتم که رویاهای من توسط فرد دیگری به سرانجامش میرسد. اگر جایی به مانع برخوردید و «نه» شنیدید؛ هیچگاه ناامید نشوید و به راهتان ادامه دهید تا موفق شوید.
فاطمه زهرا مهاجر مازندرانی. پایه هفتم
در جایی دوردست، داخل یک جنگل سر سبز، یک مرداب نیلوفر وجود داشت که آنجا همه می توانستند به خوبی و خوشی و بدون آزار حیوانات وحشی زندگی کنند. در یکی از خانه های این مرداب پسر جوانی به اسم جَکی زندگی می کرد. جکی و میلا بهترین دوستان هم بودند. میلا عاشق داستان های ماجراجویی بود و در خیال زندگی می کرد. یک روز وقتی میلا و جکی در حال ماهی سواری بودند. ماهی آنها را در اعماق دریا فرو برد. با اینکه میلا به او هشدار می دهد که کار درستی نیست و رفتن به اعماق زیاد خطرناک است اما جکی توجهی به حرف او ندارد. بعد از مدت کوتاهی به یک غار میرسند. میلا و جکی که هوا برای تنفس کم آورده بودند، از سر ناچاری به سوی غار شتافتند و در آن غار یک ماهی زیبا و معصوم را دیدند که در داخل یک قالب یخ بزرگ وجود داشت. نزدیک شد و ضربه ای به یخ زد. میلا گفت: «جکی چیکار می کنی؟ به آن دست نزن»!/ جکی گفت: «مگر نمی بینی این ماهی داخل یخ گیر افتاده؟ باید نجاتش دهیم»/ -«اما جکی من حس خوبی به آن ندارم. بیا برویم»! اما جکی باز بی توجه به حرف میلا با عصایی که در کنارش دیده بود، محکم شروع کرد به یخ ضربه زدن. چندین بار ضربه زد تا اینکه یخ ترک برداشت و شروع به شکستن کرد. ناگهان ماهی کوچک قرمزی پدیدار شد. آن ماهی آنقدر خوشگل و زیبا بود که دهان میلا و جکی از تعجب باز مانده بود. آنها عاشق این ماهی کوچک شده بودند. ولی میلا همانطور که دهانش باز مانده بود به خودش آمد و گفت: «من تا حالا ماهی به این خوشگلی و زیبایی ندیده بودم این ماهی عجیب است چون با اینکه هزاران هزار مطلب درباره ماهی های بزرگ و شیطانی در کتاب ها، طومارها و افسانه ها است اما تا به حال اصلا در مورد ماهی مثل این نخوانده ام». میلا به سمت ماهی رفت وآن را در بغل گرفت و گفت: «جکی نظرت چیست برای این ماهی زیبا اسم انتخاب کنیم»./ - «اسم؟ چه اسمی»؟ / «اِممممم مثل ژنگ نظرت چیست»؟/ - «به نظرم اسم خوبیست» و بعد ادامه داد: «میگم می دونم که نباید چیزی که مال اعماق دریاست را به سطح آب ببریم چون همه می فهمند اما او اگر اینجا بماند چون خیلی کوچیک و ضعیف است خوراک بقیه ماهی ها میشود. نظرت چیست آن را هم با خودمان ببریم. خب ما که همین الان هم کلی قانون شکستیم مگر نه»؟ / - «راست میگویی، بله، بیا این کار را انجام دهیم». و آنها بی خبر از اینکه چه اتفاقاتی قراراست در آینده بیفتد به راه افتادند و مدت زیادی در آب نماندند و هر کدام یک راست به خانه اش رفت. آنها تصمیم گرفته بودند به نوبت از ژنگ مراقبت کنند. اما چند روز بعد وقتی نوبت جکی بود که از ژنگ مراقبت کند، اتفاقی غیر منتظره رخ داد. جکی برای کمک به پدرش از خانه بیرون رفته بود و مجبور شد ژنگ را در خانه تنها بگذارد. یک ماهی با یک صدای مهیب از کنار خانه جکی عبور کرد و آن صدا نظر ژنگ رو به خودش جلب کرد. ژنگ به سمت پنجره رفت تا بیرون را نگاه کند اما از پنجره به داخل مرداب میافتد. وقتی جکی به خونه بر می گردد می بیند که ژنگ نیست و نگران میشود به میلا خبر می دهد و آن ها همه جا را به دنبالش می گردند اما وقتی دیگر نا امید میشوند. صدای هیاهوی مردم را میشنوند./ - «این همه هیاهو از کجا میاید» / - «فکر کنم از کنار خانه شما» / - «وای نه، یعنی ممکن است فهمیده باشند»؟ /- «نه امکان ندارد ولی محض احتیاط برویم سر بزنیم». آن ها با دیدن اولین ماهی سوارش شدند و به سمت صدا حرکت کردند. یعنی این همان ژنگ کوچولوی خوشگل بود. اما یک دفعه وقتی سرش را از آب بیرون کرد، تغییر کرد بزرگ تر شد دیگر ناز نبود وحشتناک بود اصلا ناز نبود. جکی و میلا که هنوز در شک بودند نمی دانستند چه کار کنند. میلا که انگار متوجه یک چیزی شده بود گفت: «آهان حالا یادم آمد توی کتابخانه قدیمی یک تومار هست که یک افسانه در این مورد دارد ولی من آن را نخواندم فقط نقاشی را نگاه کردم، چون دیرم شده بود که به جایی بروم ولی آن نقاشی دقیقا شبیه به همین بود، فقط زیر نقاشی نوشته بود گوآیوو به معنای هیولا». - «تومار دقیقا کجاست؟ باید باید پیدایش کنیم». -«درکتابخانه قدیمی بهتون نشان میدهم». اونها به سمت کتابخانه حرکت کردند و به آنجا رسیدند و تومار را باز کردند جکی شروع به خواندن کرد: «در روزگاران دور در شهر کوچکی به نام مرداب نیلوفر یک نجات دهنده وجود داشت. آن نجات دهنده همیشه به مردم کمک می کرد. همه او را دوست داشتند و زندگی به خوبی و خوشی می گذشت. اما یک روز یک ماهی وحشتناک به اسم گوآیوو به شهر امد و تنها وظیفه اش نابودی شهر بود. ناجی تمام تلاشش را برای جلوگیری کرد. اما موفق نشد و در آخر تمام نیروی خودش را داخل یک عصا کرده و به گوآیوو حمله کرد. اما چون نیروی زیادی در حین مبارزه از دست داده بود فقط می توانست او را در یخ زندانی کند. گوآیوو به حالت قبلی اش درآمد یعنی یک ماهی بی دردسر اما اگر از یخ بیرون آمده و مدت زیادی در آب باشد به حالت قبلی برمیگردد؛ برای همین گوآیوو و عصا را در یک غار در اعماق مرداب داخل یک غار بدون آب مخفی کرده و رفتن هرکس به اعماق را ممنوع کردند. تمام مدارک و تومارها را جمع آوری و این افسانه را نوشته اند نام این را افسانه گذاشتند تا دشمنان مرداب نیلوفر این افسانه را باور نکرده و آن هیولا را آزاد نکنند. جکی گفت: «اینها تمامش تقصیر من است اگر به منطقه ممنوعه نمی رفتیم اگر آن یخ را نمی شکستم هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. میلا رو به جکی گفت: «الان وقت غصه خوردن نیست تازه ما با هم این اشتباه را مرتکب شدیم، با هم هم درستش می کنیم». -«اما چطوری»؟ «ناجی توانست پیروز شود چرا ما بنشینیم می توانیم از عصا استفاده کنیم». -«بله درست میگوی»! بعد انگشتش را به سمت نقاشی عصا برد و گفت: «من این را یک جایی دیدم، اما کجا؟ آهان یادم آمد در غار»! «پس باید عجله کنیم». آنها به سمت غار شنا کردند و عصا را برداشتند و به سمت سطح حرکت کردند. به گوآیوو رسیدند. او هنوز در حال تخریب بود. جکی و میلا ترسیده بودند. می توانم مطمئن بگویم که تا به حال آنقدر وحشت نکرده بودند. آنها دنبال یک موقعیت مناسب بودند. ولی هیچ وقت نمی رسید. برای همین خودشان ساختند. میلا تمام سعی اش را کرد تا حواس گوآیوو رو پرت کند و بعد جکی با عصا به او حمله کرد. انفجار بزرگی رخ داد و وقتی به خودشان آمدند گوآیوو دیگر آنجا نبود. تمام اهالی شهر با کمک هم شهر را بازسازی کردند ولی بیشترین کار برای جکی و میلا بود. ـ «خسته شدم پس کی تمام میشود آخر چطور ژنگ ماهی به این خوشگلی و کوچکی می تواند به چنین هیولایی تبدیل شود و شهر را ویران کند؟! لااقل قبل رفتنش اینجا را تمیز می کرد آه وای اوخ خسته شدم»! «جکی بجای غر زدن کار کن تا زودتر تمام شود»!
معصومه مازندرانی. پایه دوازدهم
روزی روزگاری در روستایی کم جمعیت، دختر کوچکی همراه با خانواده اش زندگی می کرد که نامش مهتاب بود. پدرش دامدار بود و مادرش به همسرش در کارهایی مثل دوشیدن شیر و کشاورزی و چرای گوسفندان کمک می کرد. مهتاب علاقه ی شدیدی به روستا و کشاورزی و دامداری داشت. او در درست کردن ماست، دوغ و پنیر استاد بود. این خانواده کوچک خیلی خوشحال بودند و خانه ی چوبی در بالای روستا داشتند. مهتاب همیشه آرزو می کرد زودتر بزرگ شود، به مدرسه برود و فارغ التحصیل شود و خانم معلمی موفق شود؛ بالاخره آن روز فرا رسید، مهتاب وارد کلاس اول شد. فاصله مدرسه تا خانه شان خیلی زیاد بود و مهتاب این مسیر طولانی را با عشق به هدفش طی می کرد. روز ها، ماه ها و سال ها گذشتند. مهتاب وارد کلاس هشتم شد. مادرش در آن روزها به بیماری سختی مبتلا شده بود و مهتاب تمام کارهای خانه، درست کردن شیر، ماست و پنیر را خودش انجام می داد و همراه با آن درس هم می خواند. موقع امتحان ترم اول شد. خورشید طلوع کرد مهتاب بیدار شد که راهی مدرسه شود، مادرش را صدا زد دید که او تکان نمی خورد! پدرش بیدار شد، گفت: «دخترم خودت را نگران نکن، مادرت حتما مادرت بیمار شده الان دکتر روستا را می آورم تا حال مادرت را چک کند». دکتر گفت مادرش به بیماری سختی مبتلا شده و درمان بیماری در دست پزشکان خارج کشور است. مهتاب خیلی ناراحت بود و احساس تنهایی می کرد، مسئولیت ها و کارهایش دو چندان شده بود؛ اما مهتاب همچنان قدرتمند به تمام کارها و درس هایش رسیدگی می کرد و به امید روزی بود که مادرش را به بیمارستان خارج از کشور ببرد و درمان کند. در یکی از روزهای تابستان مهتاب با صدای گنجشک بیدار شد. او پدرش را صدا زد و پدرش گفت: «مادرت آسمانی شده و رفته پیش خدا»! مهتاب چندین ماه خیلی گرفته بود. زمانش رسید که مهتاب انتخاب رشته کند و او رشته مورد علاقش را برگزید به امید روزی که معلم شود. این دخترک تنها با تمام سختی و کارها و مسئولیت خانه باز هم درسش را می خواند. وقتی وارد کلاس یازدهم شد با شوق و ذوق کتاب های کنکور را از بچه هایی که کنکور داده بودند، تهیه می کرد و در تاریکی و تنهایی اش درس می خواند. روزی پدرش او را صدا زد و گفت: «دخترم دیگر بزرگ شدی و روی پای خودت وایستادن را یاد گرفتی، من مدتی است که ناخوش احوالم و به دکتر مراجعه کردم دکتر به من گفت این بیماری هزینه زیادی دارد. دخترم خودت میدانی من قدرت مالی ندارم». مهتاب چشمانش پر از اشک شد در آغوش پدر جای گرفت. پدرش گفت: «من میدانم تو دختری قوی هستی و میتوانی به تنهایی مقاوم و استوار زندگی کنی. مهتاب شب ها روزها به امید اینکه پدرش زودتر خوب شود در حال عبادت با خدا بود که زودتر خانم معلم شود و هزینه درمان پدرش را تهیه کند. تا اینکه مهتاب وارد کلاس دوازدهم شد. مسئولیتش سنگین تر شد. چون پدرش سخت بیمار شده بود. در یکی از روزها هوا طوفانی بود و باران شدیدی می بارید. مهتاب در مسیر مدرسه به خانه بود، وقتی به خانه رسید؛ پدرش را صدا زد. دید که پدرش جواب نمی دهد، اشک از چشمانش جاری شد و فهمید که پدرش را از دست داد. مهتاب هر روز به مزار پدر و مادرش می رفت و به تمام کارهای مزرعه رسیدگی می کرد و درسش را هم می خواند. نزدیک کنکور شد مهتاب هر کتاب را بیش از شصت بار مطالعه کرد و رفت سر جلسه کنکور تا آزمون بدهد. او رتبه اول کشور شد و در دانشگاه تهران مشغول تحصیل شد. مهتاب خیلی خوشحال شد. خدا را هزاران بار شکر کرد و رفت بر مزار پدر و مادرش گفت: «بالاخره موفق شدم»! مهتاب بخاطر دانشگاه مجبور شد به شهر مهاجرت کند. در شهر برای مخارجش کار نیمه وقت پیدا کرد و همزمان درسش را هم می خواند. مقاله ای نوشت در سراسر جهان رتبه اول را کسب کرد و بورسیه شد. برترین زن دنیا در مقالات، تدریس و مددجوی اجتماعی شد.
نگین نورمحمدی. پایه ششم. تهران
داشتم با دوستام صحبت میکردم که ناگهان از هم جدا شدیم و به پایین افتادیم! خیلی طول میکشید که به زمین برسیم. از اون بالا همه جا دیده می شد! همه جا سرسبز و پر از درخت و گل بود. نگاهی به دوردست ها انداختم. چشمم به دختری افتاد که دور و برش هیچ گل و گیاهی نبود. خیلی عجیب بود! میون این باغ سر سبز و زیبا! دختر به تنه درخت خشکی تکیه داده بود و در فکر بود. خودم را به آنجا رساندم. آنجا آنقدر گرم و خشک بود که اشک های دختر وقتی روی زمین می افتاد به سرعت تبدیل به بخار می شد! در فکر بودم، که دختر دستانش را به بالا برد تا دعا کند. دیگر وقتی نبود. خیلی به زمین نزدیک شده بودم. نمی توانستم خودم را به دوستانم برسانم. مجبور بودم همانجا خودم را به زمین برسانم. اما اگر روی زمین میفتادم تبدیل به بخار می شدم. خودم را به دختر نزدیک تر کردم و توی دستان خشک دختر افتادم . دختر از خوشحالی بال در آورد. خورشید که از اول داستان داشت مرا تماشا میکرد رو به ابر های دیگر کرد و گفت: « فداکاری آن قطره باران را دیدید؟ چقدر زیبا بود. ابر ها با هم پیش قطره رفتند و برایش دست زدند. اشک از چشمان همه جاری شد. با اشک ابرها همان درخت خشک دوباره سر سبز شد. مثل یک معجزه بود! تا یک قطره کوچک روی تنه آن درخت افتاد به سرعت رشد کرد و میوه داد. همه جا پر از گل های رنگی و زیبا شد. دختر در حد توصیف نشدنی خوشحال بود.
خبرت هست که امتحان گم شد و تابستان شد! و سرانجام لحظه ی شاد پس از آخرین روز امتحان ها فرا رسید. حالا وقتش رسیده که برنامه های تابستان را یکی یکی بررسی کنیم. لازم است چندتایی را خط بزنیم و چندتایی بیافزاییم. حتی اگر هیچ کلاسی نرویم و بخواهیم فقط استراحت کنیم؛ استراحت هم باید تعریفی داشته باشد! چه جور استراحت؟ چند ساعت در روز؟ عضو کتابخانه شهرستان خود شویم. دوستان جدید پیدا کنیم. کارهای گروهی انجام دهیم. فیلم خوب ببینیم و در مورد فیلم ها گفتگو کنیم. اگر انرژی فراوان داریم و با یک جا نشستن و کتاب خواندن خسته می شویم، سری به باشگاه ها بزنیم و ورزش مورد علاقه خود را پیگیر باشیم. با دوستان دیدارهای هدفمند بگذاریم و برنامه ریزی کنیم. با عضویت در گروه نویسندگان گلشن مهر و حضور در دیدارها ایده های خود را به اشتراک بگذاریم و طرحی نو در اندازیم.
فاطمه ریاحی. بندرگز
با رفیق نابم عهد کردیم برای طی کردن پله های موفقیت با هم یکی شویم. چنان دلم به چتر حمایتش گرم بود که جراتی وصف نشدنی پیدا کردم؛ همان لحظه بود متوجه شدم خدا چقدر دوستم دارد که همچون رفیق بامرامی نصیبم کرده. هنوز ۷ سالی از قدمت عالم رفاقتمان نگذشته بود؛ بخودم آمدم که بعضی چیزها باید تمام شوند، تا چیزهای بهتری شروع شوند. نیمه های راه دیدم نا رفیقی میکند. ترکش کردم، بعد هم برچسب رفیق نیمه راه بر من زد. عده ای عجیب در لباس دوست، دشمنند. ای کاش دشمن بود از اول، آن که ادعای دوستی میکرد. تصمیم گرفتم حرکت کنم هرچند زمانه ساز مخالف بزند. اصلا قصد کردم در مسیر موفقیتم در مسیر خوشبختی ام زمانه را نیکو و جذاب ببینم. تصمیم گرفتم غم نخورم طوری که همه آرزومند حال روز و روزگارم شوند. تنهایی ادامه دادن به مسیر کمی برایم دشوار بود؛ از خدا سعادت خواستم. دیگر از هر نشانه ای به راحتی عبور نمیکردم. با هر زخمی مشکلات زیادی میتوانند حل شوند. فقط با حذف بعضی غذاها، بعضی آدمها و بعضی عادتها از زندگی مان. موفقیت زمانی به کام ما شیرین میشود که طبق تصورات خودمان؛ راه موفقیتمان را طی کنیم حتی بدون داشتن همراهی.