صفحه کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

سوگند خبلی_ بندرگز. 18 ساله

 

هنوز در گوش صحرا صدای گریه اش میپیچید. دشمنان بر زمین پایکوبی میکردند. تیر سه شعبه در هوا میچرخید تا فرو بنشیند. ناگهان، از گلوی خشک کودک، خون زلال جوشید و دل پدر دریای خون شد. همین را می خواستند. نشانه، گلوی پسر و هدف دل پدر! کودک شش ماهه دستان کوچکش را دور تیر گلویش مهمان کرد. بعد از آن، صحرا دیگر صدایی از کودک نشنید و دلتنگِ او شد. پدر  کودک را در دل صحرا جای داد. مدتی بعد آنقدر  شمشیر و نیزه ها را به زمین زدند تا خون تازه ی کودک چون رود خونین از دل صحرا روان شد. نیزه، سر کودک را به بالا برد و نام صحرا دشت بلا شد.

 

سیده پریا مجاورعقیلی. پایه نهم ۱۵ ساله

 

سلام آقام حسین، بی مقدمه بگویم من شما را خیلی دوست دارم. البته فقط من نه، همه شما را دوست دارند. میگویند شما به اندازه کسانی که شما را دوست دارند، دوستشان دارید. راست می گویند؟! چقدر خوب!! آقا! حسین! ای کاش جسمتان اینجا بود، ولی باز هم از شما ممنونم که حواستان به همه ی ما هست. یک چیزی به شما بگویم؟ من پانزده سالم شد و توی این پانزده سال شما مرا نطلبیدید! گاهی وقت ها..... کفر است ولی میگویم، گاهی وقت ها دلم از شما میگیرد که چرا ما را نمی طلبید! تا اینکه به حرمت بیاییم و برایت نماز بخوانیم، تا برایت قرآن بخوانیم و برایت مشکلاتمان را بگوییم تا تو هم گوش کنی! چرا؟ خیلی دوست دارم الان که سال هزار و چهارصد و یک است ما را در اربعین به حرمت بطلبید. کسانی را در این شب ها دیدم که برایت گریه می کنند، برایت زاری میکنند و برایت دست‌ هایشان را به بالا می‌برند و از شما میخواهم که آنها را بطلبید و مشکلاتشان را حل کنید. راستی این را نگفتم، من با کسانی که تو را دوست ندارند، هیچ نسبتی ندارم. ما را شفاعت کنید آقای مهربان، آقای خوبی ها «الله‍م ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود» خدایا روزی ام گردان  شفاعت حسین (ع) را در روز ورود (به صحرای قیامت). سلیمانا ازین خرمن فقط یک خوشه می خواهم/ ز گوشه گوشه ی دنیا فقط شش گوشه میخواهم (شش گوشه حرم امام رضا)

   

سیده سحر میرکریمی. گرگان

به نام حضرت دوست. دخترم، خواهرم، نازنینم، من نیز از بُغض فروخورده ی تو می نویسم، باشد که با هم فریاد بلندی شویم که گوش دنیا را بلرزاند و کاخ ستمگران را به لرزه در آورد. آنان که به تو می رسند با بی اعتنایی و اکراه رد می شوند. مبادا لباس های تو پیراهن های گران قیمتشان را آلوده کند. غافل از این که بوی گَند غرور و خودخواهیشان همه جا پیچیده است. آنها که خودشان در بهترین ماشین ها سوارند و برای تو با ترحم آرزوی بهشت می کنند. زمین پُر از این آدم هاست. آدم هایی که با خوردن حق تو و امثال تو به اینجا رسیدند و کاخ هایشان را به روی ویرانه های آرزوهایت ساختند. اگر این گونه نبود، بهشت را در همین دنیا تجربه می کردی نه این که با پس مانده ها و آشغال های این آدم های سنگدل زندگی را بگذرانی. اما آه تو و امثال تو دامن خیلی از آن ها را گرفته؛ آرامش با ارزش ترین دارایی یک انسان است و تو داری! آن قدر خسته ای که به محض این که سرت را می گذاری می خوابی، برایت فرقی نمی کند زیر سرت سنگ باشد یا پَر قو! اما بسیارند انسان هایی که در پَر قو می خوابند و تا صبح بیدارند.! خوشبختی به پول و خانه ی بزرگ نیست، بلکه در آرامش است. پس آرام باش که خوشبخت ترینی و خدا با توست. همان خدایی که می تواند حق مظلوم را از ظالم بگیرد. نمی دانم که چطور این متن را برایت پُست کنم اما از باد صبا که پیام آور عاشق و معشوق است، از شبنمی که به روی گل ها می نشیند، از رود و دریا و مهمتر از همه از خدایی که ناظر به نوشتن این نامه است، می خواهم که پیام مرا به گوشت برساند. می گویند هر کلمه ای ارتعاش دارد، از خدا می خواهم که ارتعاش کلمات من حتی سال ها بعد به گوش انسان های فرشته صفتی مثل تو برسد و به آن ها نوید رهایی دهد‌. دوستدار همیشگی تو سیده سحر میرکریمی دانشجوی دکترای ادبیات فارسی، شاعر، پژوهشگر و نویسنده.

تقدیم به فرشته ای که عکسش قلبم را لرزاند!

 

سیده ماتیسا حسینی. دوم دبستان

 

ماتیسا کوچولو چند تا عروسک دارد که هر روز با آنها بازی می کند. عروسک ها را روی پایش می گذارد و برای آنها داستان های زیبا می گوید. داستان هایی از دیو و پری که مادرش گفته بود. شعر می خواند، اتل متل توتوله. ماتیسا کوچولو برای عروسک هایش مانند مادر است. یک روز که در حیاط خانه زیر درخت توت نشسته بود و بازی میکرد گربه سفید همسایه آمد و یکی از عروسک ها را به دندان گرفت و زود فرار کرد. ماتیسا کوچولو خیلی ناراحت شد و بدو بدو به مادرش خبر داد که گربه همسایه یکی از عروسک هایش را برده. مادر هم چادرش را به سر کرد و با ماتیسا به خانه همسایه رفتند و دیدند در گوشه ای از حیاط، گربه سفید با بچه هایش زندگی میکند. عروسک را برای بچه هایش آورده بود تا با آن بازی کنند. ماتیسا کوچولو که آن را دید، خنده اش گرفت و به مادرش گفت: من عروسکم را نمیخواهم، همین جا باشد تا بچه گربه ها با آن بازی کنند.

 

فاطمه الهی ۷ساله شهرستان کلاله

چند روزی که هر جا رو نگاه میکنم سیاهپوش شده. کوچه، خیابان، میدان مرکزی، مغازه ها. همه جا .مامانم گفت: ماه محرم آمده ! دل ما هم از شمر و یزید سیاه سیاه. لعنت  خدا بر شمر و یزید! سلام بر حسین شهید! ما بچه ها دوستت داریم امام حسین جان

 

یادداشت

 

آدمیزاد به چه درجه ای می تواند برسد که سفینه نجات باشد و چراغ هدایت! انسانی آزاده که راه نجات و ایثار را برای نسل بشر به میراث می گذارد. روزهای ماه محرم، سنگین و غمگین می گذرد و هر سال دعوتی است به هوشیاری و شناخت. معرفتی که در وجود انسان ها نهادینه شده و غبار رویدادهای روزمره گاهی آن را پنهان می کند. محرم فرصتی است برای این غبار رویی ها و درک میراث ایثار. گنجینه ای که بی تفکر و تامل ممکن است قابل بهره برداری نباشد. کمی سکوت و مکث لازم است تا بفهمیم «جان نقد محقر است و از بهر نثار خوش نباشد». چیزی بالاتر از جان برای جانان باید نثار کرد تا جهان جملگی جانی باشد که ایمان می آورد به نجات.

 

سعدی بخوانیم

آزاده حسینی

 

سنگ بدگوهر اگر کاسه ی زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

از آن عبارت های دلنشین و گرانقدر سعدی، شاعر قرن هفتم که ارزش چندین بار خواندن دارد. خواجوی کرمانی شاعر نیمه اول قرن هشتم نیز در غزلی می گوید: «جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش

قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود». اگر سنگ بد ذات کاسه طلایی را شکست، موجب کم ارزش شدن طلا نمی شود، زیرا طلا در هر صورت طلا می ماند و از ارزش آن کم نمی شود. سنگ هم اگر موجب شکستن کاسه ای زرین شود، ارزشش بالاتر نمی رود و همچنان سنگ می ماند. جان کلام اینکه اگر شخصیت و ذات آدم مانند طلا ارزشمند باشد، در برخورد با ناملایمات زندگی، طعنه، حسودی، کوتاه نظری و دل شکستن ها ارزشش کم نمی شود. قدر خود و لحظه های زندگی را بدانیم و نگران این نباشیم که با کردار ناشایست دیگران آسیبی به طلای شخصیتمان وارد شود.

 

اسرا سقائی. 8 ساله

 

نامه ای به حضرت ابوالفضل و امام حسین علیه السلام

سلام حضرت ابوالفضل و امام حسین. حالتون خوبه؟ من اسرا هستم، ۸ ساله.  من کوچولو هستم و درکی اندازه خودم از شما دارم. اما هر چه شنیدم از شما خوبی و زیبایی و درستکاری و صداقت بود. من خیلی دوستتون دارم. شما انسان های بزرگی هستید. شما زیر بار حرف زور و ظلم نرفتید و با عشق به خدا همراه بوده اید. خیلی به شما ظلم کردند حتی آب هم به شما و خانواده ی شما ندادند. من خیلی دوست داشتم کنار شما بودم و از شما محافظت و مراقبت میکردم و نمی‌گذاشتم  کسی شما را اذیت کند. من شما را خیلی دوست دارم. شما تا ابد در دلها زنده و پیروز هستید. شما نشانه ی عشق و دوست داشتن هستید.

 

آتنا رادپور. از تهران

 

نامه ای به امام حسین (ع)

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

سلامی چو بوی خوش آشنایی! من آتنا یک کودک ایرانی هستم. از پیروان راه شما. از وقتی که خاطره ها در ذهنم ماندگار شد، شما را می شناسم و چقدر شیرین است خاطره و حسی که هرساله تکرار شود و در اوج غم منتظر محرم باشی تا ثابت کنی حسینی هستی. تا ثابت کنی، قبولش داری. تا با افتخار برایش اشک بریزی و سینه بزنی و در برابر ظلم بایستی و بگویی من از پیروان راهش هستم. امام مهربانم، چقدر شجاع و ثابت قدم و با ایمان بودی و چطور با کاری که در کربلا انجام دادی درس آزادگی را آموختی. بدون هیچ کلامی چون شما مرد عمل و میدان بودید. ای کاش در آن زمان ها بودم و در کنار شما می جنگیدم و شهید راه آزادگی می شدم. روز عاشورا شد و هوای کربلای تو! آرزوی قلب من بوسه به شش گوشه ی تو.

 

آرنیکا رستگار. چهارم دبستان. گنبد

 

تقریباً یک ماه پیش گدایی در خونه ی ما رو زد. جواب دادم، سلام بفرمایید. جواب داد: دخترم تشنه هستم، کمی به من آب میدهی! من با خودم فکر کردم، گفتم: آها آب معدنی که پدرم تازه خریده. بعد گفتم: بذار از کیف پولم، پول در بیارم تا یک کمکی هم کنم. یک ده هزار تومنی تو کیفم بود. رفتم در حیاط رو باز کردم و پول و آب را دادم. یک دفعه نوری چشم من را بست و گدا تبدیل به فرشته شد. این داستان شاید واقعی باشه، پس هر گدایی دیدید به آن کمک کنید.

 

پرستو علاءالدین. 16ساله

 

سلام امام مهربانم. امام حسین جانم. هر وقت اسمت را میشنوم، در دلم آشوب میشود. اشک ناخودآگاه از چشمان سرازیر میشود. با خود میگویم کاش آن زمان در صحرای کربلا، پا به پای شما و یاران باوفایتان میجنگیدم یا لااقل در خیمه کنار خواهرت زینب (س) بودم. وقتی به یاد طفل شش ماهه‌ات می افتم، هزاران بار بر یزید و سپاهیانش لعنت میفرستم. وقتی به یاد دختر سه ساله‌ات رقیه می افتم، خون در رگ ‌هایم یخ میبندد. وقتی به یاد عاشورا می افتم، می فهمم که چه انسان ‌هایی برای برپا ماندن اسلام جان خود را فدا کردند. از پیر بگیر تا جوان مانند پسرت علی اکبر و طفل شش ماهه‌ات علی اصغر. همیشه از خداوند بزرگ میخواهم اسلام و مسلمانان را از شر انسان‌ هایی همچون یزید در امان نگه دارد.

 

سارا مقصودلو. 17  ساله از گرگان

 

هر وقت قلبم از یک چیزی در دنیا میگرفت حتی تصورش را هم نمیکردم برای کسی اهمیتی داشته باشم. در این دنیایی که هیچکس کارمای دل شکسته ی هیچکس دیگری را پس نخواهد داد. تا اینکه به خانواده ام نگاه کردم. آدمهایی که در غم و شادی، از زمان پا گذاشتن من به این جهان در کنارم بودند. مادرم برای من یک اعجوبه است، کسی که همیشه مسائل را قبل از اینکه اتفاق بیافتند، حدس میزند و هر دفعه من را شوکه میکند. پدرم اسطوره است. اسطوره ای تکرار نشدنی، برای جهانی به این بی رحمی. برای دختری مانند من. خانواده، همه ی دارایی من است. از خاله و دختر خاله گرفته تا عمه و عمو و دایی. همه ی آنها به نوبه ی خود جایی پناه من شدند و من شوکه از اینهمه یکدستگی. آنها تمام انگیزه ی من برای ادامه دادن این زندگی نکبت بار هستند. تمام انگیزه ی من برای رسیدن به هدفم، برای تشکیل زندگی ای بی دغدغه برای آنها. برای جبران سختی هایی که کشیدند و دردهایی که شبها باعث بی خوابی شان میشد. من برای تمام شما، خانواده ی عزیزم تلاش خواهم کرد؛ تا جایی که جانم برای شما و تمام قلب و روحم از آن شماست.

 

فاطمه رادپور. 10 ساله پایه ی چهارم

 

سلامی به وسعت دشت کربلا، خدمت امام مهربانم

بدون اینکه شما را ببینم با عشق شما پا به این دنیا گذاشتم. افتخار هم نام بودن مادرتان را دارم و به خود می بالم که نامم فاطمه است و همیشه احساس میکنم در مقابل نامم مسئولم و باید نامم با راهم همخوانی داشته باشد تا شرمنده ی شما اهل بیت نباشم. امام جانم، لذت می برم وقتی زندگی شما را مطالعه می کنم و هیچ وقت فکر علی اصغر شما از ذهن من خارج نمی شود و خود را در کنار شما در صحنه ی جنگ تصور می کنم و از صمیم قلب در راه شما شهید می شوم. پدر و مادرم می گویند که شما درس آزادگی به جهانیان دادید و می گویند نام و راه شما ابدی و جاویدان است و من خیلی درباره ی اینکه شما در مقابل ظلم شجاعانه ایستادید و تسلیم نشدید خوانده ام و احساس شادی به من دست داده چون من هم این روحیه را دارم و نمی توانم ظلمی را تحمل کنم و دوست ندارم حق کسی را ضایع کنم. امیدوارم این روحیه در من ماندگار باشد و یاد شما همیشه همراهم باشد. من امسال افتخار عزاداری در مراسم شما را داشتم و هرشب احساس می کنم به شما نزدیک تر میشوم. امام عزیز و مهربانم خیلی دوستتان دارم.

ستایش فرهادی. پایه هفتم

باز محرم آمد و بوی شهادت. باز یاد شهید شدن علی ابن حسین و تمام شهدای کربلا زنده شد. باز یاد ظلم های حاکم شام، معاویه و تمام خلیفه های ستم گر که بر همه ی خاندان پیامبر(ص) ظلم کرده اند، زنده شد. عزاداران مشغول عزاداری. سینه زنان مشغول سینه زدن. زنجیرزنان مشغول زنجیر زدن. در هر طرف کوچه ها و جلوی مسجدها، ایستگاه های صلواتی برگزار شد. اینها برای کیست؟ این مردم برای چه کسی عزاداری میکنند؟ برای چه کسی اشک می ریزند؟ برای علی ابن حسین! کسی که راه پدرش حضرت علی (ع) و پدربزرگش حضرت محمد  را ادامه داد و در راه اسلام و دین اسلام شهید شد. چه بگویم؟ چه دارم بگویم؟ چگونه از جنگ هایی بگویم که صدها مسلمان جان خود را فدای اسلام و راه امام حسین کردند. چگونه بگویم. همین را میگویم که تا ابد حسینی میمانم و راه حسین را ادامه میدهم.

 

فائزه رسولی. دهم انسانی

 

جلوه ی دست نگاران روی عالم کربلاست

حسینم اصلِ اصل درد و ماتم کربلاست

گلوی پاره ی اصغر نماد ظلم و بی دینیست

شرح آیات ازل از رب و خاتم کربلاست

از نخستین غزل های بشر تا ظهر عاشورای غم

شرح عشق و صاحب لوح و قلم کربلاست

باز آمد محرم /عطر و بوی حسین

پر شده در کوچه ها/دسته دسته مردم

سیاه پوش و غمگین/ همه جا خیمه ی عزا شده برپا

 

سیده نیایش حسینی. پایه هفت