صفحه کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

آتنا رادپور. 9ساله از تهران

 

در کلبه ای زیبا خانمی زندگی می کرد که خیلی تنها و غمگین بود. همسرش را از دست داده بود و یک پسر داشت که ازدواج کرده بود و از پیش مادرش به شهر دیگری رفته بود. او همیشه در خانه اش تنها بود و خیلی دلتنگ پسر و عروس و نوه هایش بود، اما نمی خواست مزاحم زندگی آنها شود. تا اینکه یک روز صبح احساس کرد باد، عطر خوش گل ها را با خودش آورده و احساس خوشی زیاد داشت. او متوجه حضور باد صبا شد. گفت: ای باد صبا برو پیغام دل تنگی من را به پسرم برسان. باد صبا چشمکی زد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به خانواده ی پسر رسید. آن ها را دید که هر کدام مشغول کاری هستند و هیچ کدام هم توجهی به هم ندارند. باد صبا عطر گل ها را به مشام آن ها رساند. ناگهان پسر آن خانم احساس کرد بویی آشنا را حس می کند. نگاهی محبت آمیز به همسر و فرزندش کرد. آن ها هم لبخند زدند و گفتند: چه عطر خوش و آشنایی! پسر گفت: دلم برای مادرم تنگ شده، برای طبیعتی که در آن بزرگ شدم، برای کلبه ای که در آن کودکیم را گذراندم، بیایید به دیدن مادر برویم. خانواده اش از حس و حالش و پیشنهادش استقبال کردند. همگی چمدانها را بستند و حرکت کردند. باد صبا صورت آن ها را نوازش می داد.

 

 

آناهیتا کاویان. پایه هفتم. ۱۳ ساله از گرگان

 

طلوع آفتاب یکی از زیباترین لحظات است. چون با طلوع خورشید، تولد دوباره خورشید اتفاق می افتد. وقتی که خورشید لبخند زیبایش را رو به همه می کند و روز تازه ای از نو شروع می شود، واقعا حس جالبی دارد و واقعا طلوع آفتاب همیشه برای من زیبا و جالب بوده است.

 

حلما رسولی. دوم دبستان

 

من آواز و نواز خدا را دوست دارم

بنواز از باد

بنواز از ابر

بنواز شعری از باران

نسیم تو، دلم را به آسمان می آورد

تو خدای مهربان من هستی

 

سارا فغانی. پایه هفتم

 

از کودکی دلم میخواست به فضا سفر کنم و ماه را ببینم و از او علت چاله هایی که دارد را بپرسم. تا اینکه یکی از روزها وقتی پدرم به خانه آمد در دستش چیز عجیبی را مشاهده کردم. چیزی که در دست پدرم بود، دقیقا مانند ماه، چاله های زیادی داشت. از پدرم پرسیدم: «این چیه»؟ - پنیر / +پنیر!؟ پنیر که این شکلی نیست!

«همه ی پنیر ها که یک شکل نیستند. این پنیر سوئیسی است». پدرم این را گفت و به سمت اتاق خواب رفت. من در همان جا ماندم و به فکر فرو رفتم. بعد از دقایقی تصمیم گرفتم فردا بعد از صبحانه از پنیر بپرسم که دلیل سوراخ هایش چیست. شاید دلیل گودی های ماه را هم بداند! فردا صبح بعد از اینکه مادرم از میز صبحانه بلند شد تا سری به غذا بزند، فورا یواشکی از پنیر سوالم را پرسیدم؛ اما جواب نداد. اگر پنیر جواب سوالم را نداد، از کجا معلوم که ماه هم جواب سوالم را بدهد؟ پس تصمیم گرفتم به کره ماه نروم. من همچنان در فکر این موضوع هستم. شاید دلیلش این باشد، چون ماه در نوجوانی جوش هایش را ترکانده، جای جوش هایش گود افتاده است.

 

سارا مقصودلو

 

گاهی شاید بیاندیشیم که زندگی آن رقص مورد علاقه مان نباشد. شاید آن شور و هیجانی که در کودکی فکرش را می کنیم، نباشد. به قول یک متنی که می گفت: اگر اسم ما مراد بود، زندگی بر وفق حسن می گذشت. اما من می گویم زندگی همیشه بر وفق مراد است، زیرا کسی آن را هدایت می کند که ما را از خاک خود ساخت. ما اشرف مخلوقاتیم. اشرف مخلوقاتیم با هزاران ویژگی متفاوت. با هزاران حسی که متضادند و هزاران قلبی که سیاه و سفیدند. ما آنقدر به خوب بودنمان میبالیم، هرکدام از ما آنقدر به خودش و پاکی اش می بالد که یادش می رود جایی در این دنیا قلبی را شکسته که مال او ‌بوده! گویی گاهی وقتها یادمان می رود کسی که بالای سر ماست بر تمامی اعمال ما ناظر و شاهد است. حسبی الله

 

سحر حسن زاده نوری. 15 ساله

 

مثل دختری تنها که خواهر نداشت؛ حالم بد است، اما هیچکس باور نداشت! با کلافگی تماشا می کنم. حالم زیاد خوب نبود. دلم برای خواهری که دوسال است ندارمش تنگ شده بود؛ اما هروقت که به  قاب عکس خیره می شوم دوباره تمام خاطرات برایم یاد آوری می شود. دلم تنگ است برایش، چون بعد فوت پدر و مادرم تنها او برایم مانده بود. اما او هم مرا تنها گذاشت. درست است که من دیگر بزرگ شده ام اما آدم آخرش یک روزی کم می آورد. فردا عید نوروز است، یادم می آید من و خواهرم هر سال عید نوروز برای هم هدیه می گرفتیم؛ چون فقط یکدیگر را داشتیم و  به هم هدیه می دادیم و برای هم دیگر جشن می گرفیتم. اما امسال هم مانند سال گذشته او نیست. هدیه اش را می گیرم و کنار هدیه سال گذشته اش می گذارم. حالا دلم برای یک ثانیه دیدنش پر می زند.

 

 

سوگند خبلی. بندرگز

 

کاش چون پرواز کبوترهای گنبدت،

روزی دل من پر بِکِشد در هوای حرمت 

آقا! نظری کن به چشم به راهی مسافری،

 که این بار هم جا مانده از راه سفرت

 

سیده نیایش حسینی. پایه هفتم

 

باز آمد محرم

عطر و بوی حسین

پر شده در کوچه ها

دسته دسته مردم

سیاه پوش و غمگین

 همه جا خیمه ی عزا شده برپا

 

 

 

ویانا روح افزایی. 11 ساله

 

بابام خرید امروز برام یک سنجاب

سنجاب من میپره این ور اونور

انگار یخش باز شده

شیطونی شم گل کرده

فندوق ها رو شکونده

توی اتاق پاشونده

وای چه شیطون این سنجاب

خدا به من صبر بده از دست این سنجاب

وای خدا جون از دست این سنجاب

 

سعدی بخوانیم

 

آزاده حسینی

 

یارا بهشت صحبت یاران همدمست

دیدار یار نامتناسب، جهنمست

هر دم که در حضور عزیزی برآوری

دریاب کز حیات جهان حاصل، آن دمست

شاعران و نویسندگان، توصیف های متفاوتی از بهشت ارائه داده اند. بسیاری از آنها در آثارشان به نوعی بهترین لحظه های تجربه انسانی روی زمین را به بهشت تشبیه کرده اند. سعدی نیز همکلامی و همنشینی با یاران را بهشت می داند و معاشرت با نارفیقان را به جهنم تشبیه کرده است. هر دم، هر لحظه ای که در حضور عزیزی زنده ایم و نفس می کشیم، باید قدرش را بدانیم، زیرا نتیجه ی زیستن در این دنیا همان لحظاتی است که در کنار عزیزان هستیم.

 

یادداشت

 

گاهی نیاز به دوستی داریم که شنوای حرف ها و رفیق درد دل هایمان باشد. یکی که اشتباه های ما را بپذیرد و سرزش نکند. یا با سرزنش هایش با هم بخندیم و حتی گاهی گریه های صمیمانه داشته باشیم. تا چه اندازه به دوستان خود اعتماد و شناخت داریم؟ و اساسا این شناخت از کجا ایجاد می شود؟ چه می شود که یکی جایگاهی بالاتر از همکلاسی و فامیل در قلبمان پیدا می کند و تمام حرف های ناگفته را با او در میان می گذاریم. از طرفی شاید همین رفیق، نیمه ی راه رهایمان کند و ما می مانیم با رازهایی که حالا دیگر راز نیست و با فردی که دیگر دوستمان نیست، به اشتراک گذاشته ایم. به این می گویند تجربه. تجربه دوستی که موجب می شود نسبت به خود و احساساتمان شناخت بیشتری پیدا کنیم و در دوستی های بعدی با دیدگاه مناسب تر اعتماد می کنیم و یادمان می ماند که همه حرف ها لزوما راز نیستند و هر رازی را نباید با دیگران مطرح کرد.

 

 

محبوبه  تبیانیان

سالها پیش، زمانی که خیلی کودک بودم و مدرسه میرفتم را بیاد می آورم. آن زمان ها اینقدر امکانات و زرق و برق و لوازم تحریر و کتابهای کمک درسی نبود، حتی در پایان سال کتاب های خود را تحویل مدرسه میدادیم تا به بچه های سال جدید بدهند. مخصوصا در دهه شصت که جنگ بود و تحریم ها بسیار شدید، ما باید بیشتر صرفه جویی میکردیم. باورتان می شود که بیشتر بچه ها از داشتن یک کیف هم محروم بودند و کتاب ها را گاهی در یک نایلون  قرار میدادند؟ کمتر کسی کیف و کفش مناسب داشت. حتی در دهه چهل، همراه مداد، یک پاک کن و یا تراش معمولی هم نداشتند. مداد قرمز هم که برای دبستان مهم بود. خیلی از بچه ها توان خرید آن را نداشتند. اگر کسی می توانست، جعبه مداد رنگی شش تایی داشت و در زنگ نقاشی بقیه دورش جمع می شدند و یکی یکی مداد رنگی قرض می گرفتند تا نقاشی خود را رنگ کنند. حتی مداد تراش و پاک کن هم از همکلاسی های خود می گرفتند. واقعا شما در حال حاضر می توانید این صحنه ها را در ذهن خود مجسم کنید؟ بیشتر دانش آموزان در گرما دمپایی و در سرما چکمه می پوشیدند. البته احتمال زیاد چکمه های سوراخ و پاره که اگر پدر با سلیقه داشتند چکمه سوراخ را با چسب زدن تعمیر میکرد.  فرم مدرسه هم که اکثرا مال خواهر و برادرهای بزرگتر بود که برایشان کوچک میشد و بچه های بعدی خانواده استفاده می کردند. یا از اقوام و فامیل، روپوش مدرسه بهشون می رسید. بیشتر مادرها در مزارع کار می کردند و بشدت تحت فشار کارهای سخت فیزیکی بودند. بخاری های مدرسه نفتی بود و بچه ها برای فرار از امتحان گاهی تنظیمات قطره چکان بخاری را دستکاری کرده تا با آتش گرفتن بخاری شاید امتحان کنسل شود که البته من هرگز بیاد نمی آورم که به نتیجه رسیده باشند، چون همیشه امتحان بر گزار میشد. هر صبح مسافت بسیار طولانی را پیاده طی می کردیم تا سر صف اول به مدرسه برسیم و در صورتی که یک دقیقه بعد از زنگ می رسیدیم همه را دم در ردیف می کردند و ناظم با خط کشی عریض و طویل از بچه های معصوم استقبال می کرد. بنده یکبار کف دستم از این خط کش خوردن ناظم سیاه شد. البته دستهای لاغر و نحیف یک کودک که طاقت خط کش آنهم از دست ناظم مرد را ندارد. باری به هر جهت همه بسیار قانع بودند و حتی به خانواده هایشان برای خرید یک تراش یا مداد قرمز چیزی نمی گفتند. نمی دانم چرا بچه ها اینقدر فهیم و درک بالایی داشتند! زنگ آخر مدرسه انگار زنگ رهایی از زندان بود و چنان سر و صدا و شادی به پا می شد که همگی با شوق به طرف در خروجی می دویدند. خدای من! چه روزهای سرد و طوفانی که مجبور بودیم خود را سر ساعت به مدرسه برسانیم. در هر صورت هیچ وقت راضی نبودیم و انگار با جبر و نارضایتی می رفتیم. نمی دانم چرا، ولی تنها آرزوی ما تعطیل شدن مدرسه و یا غیبت معلم مان بود. در هر حال در پشت میز و نیمکت ها خاطره های زیادی هست. شاید بخاطر این بود که برنامه های شاد و با نشاط در مدرسه نداشتیم و مقررات خشک و اجبار زیاد بود. همیشه بخاطر دارم کودکانی بسیار قانع و بی ادعا، گاهی آنقدر قطع برق در شب زیاد بود که در زیر نور فانوس یا لامپا چند نفر باهم مشق می نوشتیم و آرام کتاب می خواندیم. سوز و سرمای اول صبح با صدای قل و قل سماور، سر خود را از زیر لحاف بیرون می آوردم و سفره صبحانه گوشه اطاق آماده! مادر کنار سماور نشسته و مشغول ریختن چای، هرگز کسی ما را صدا نمی زد که بلند شو باید به مدرسه بروی، بلکه با صدای جنب وجوش در خانه، خودمان از رختخواب جدا  می شدیم و به سرعت بطرف دستشویی می رفتیم که در دورترین نقطه گوشه حیاط بود. یادم می آید آن موقع ها لوله کشی آب هم فقط در یک نقطه در کنار حوض حیاط بود و مادرم همیشه یک منبع آب که دسته شیر آب به آن متصل بود را در داخل دستشویی (توالت) قرار میداد تا ما هر دقیقه آفتابه به دست  کنار حوض نیاییم. ولی یک چیز مهم و کار خوب دیگر که مادر مهربانم در صبحهای سرد و طاقت فرسای زمستان میکرد این بود که آب گرم هم در دستشویی می گذاشت. حالا که به کارهای مادرم فکر می کنم، واقعا بسیار ارزشمند و عاقلانه بود. شاید این نکات بنظر نیاید ولی یک مادر باید خیلی فهیم و کاردان باشد و برای کودکانش همه پیش بینی های لازم را بکند. این مدرسه رفتن ها با سختی و ذلت در آن زمان واقعا از تصور شما بچه های امروزی هم به دور است. تعطیلات عید و بعد از آن بهار و اتمام دروس و امتحانات آخر سال واقعا یک پروسه پر تنش و اضطراب بود و در روز آخر مدرسه انگار دنیا را به ما دادند. حالا دیگر همه چیز تغییر کرده و ماشاالله بچه ها کلی کفش و لباس و کیف دارند. باید با هزار جمله نازشون کنیم تا بیدار بشوند و اگر میل داشتند با ماشین بابا یا سرویس به مدرسه تشریف فرما شوند. کتاب های کمک درسی و آموزشی و هزار وسیله برای هضم و جذب درس هم موجود است، واقعا چقدر اختلاف بین نسل ها وجود دارد.

 

یاسمن صفری. پایه دهم

فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم. فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او. می دانستم دلش اسیر یک جعبه ی مداد رنگی بیست و چهارتایی است. چون بارها درباره اش با من حرف زده بود. اما من فقط هشت سالم بود. پول تو جیبی هایم کفاف این هدیه را نمی داد. فقط یک راه داشتم، اینکه به سراغ قلکم بروم. قلکی که چند ماه تمام امانت دار پول تو جیبی هایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم. اما من می خواستم دوستم را به آرزویش برسانم. قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم. آرزوی خودم را شکاندم. می دانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحال ترین آدم دنیا می شود. ولی... ولی آنقدر هدیه ی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیه ی من به چشمش نیامد. حتی یک تشکر هم نکرد. من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛ همه ی پس اندازی که مدت ها برایش از خواسته هایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید. من ماندم و یک قلک شکسته ی خالی... حالا بعد از این همه سال به این فکر می کنم که آدم ها هر کدام قلک هایی دارند که در آن چیزهایی مهم تر از پول را پس انداز می کنند. محبت، وفاداری و عشق را ذخیره می کنند تا در زمان مناسب خرجش کنند. اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی می شکنند. کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آن ها بسته است. کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی می شکنیم. قلکی که خالی شود خیلی سخت پر می شود.

 

 

یاسمن کیا. پایه هفتم

 

سلام. به یکی دیگر از ویژه برنامه های گل شناسی خوش آمدید. من سانسوریا مجری برنامه هستم و در این قسمت از ویژه برنامه دو تا مهمان ویژه داریم. مهمان اول کسی نیست جز آقای گل محمدی. از آقای گل محمدی خواهش میکنم به روی صحنه بیاید و خودش را معرفی کند. سلام، من گل محمدی هستم. گلی که سرشار از بوی خوب است. گلی که از آن گلاب خوشبو تولید می کنند. همان گلابی که برای پخت کیک و شیرینی... خوشمزه استفاده می شود. تشکر می کنم از آقای محمدی عزیز و مهمان دوم کسی نیست جز خانم لاله. خانم لاله عزیز، لطفا به روی صحنه بیایید و خودتان را معرفی کنید! سلام، من گل لاله هستم. گلی سرخ و زیبا که به گل خون شهیدان معروف هستم. باید بگویم من خودم بیش از اندازه رنگ سرخ را دوست دارم. مرسی از خانم لاله عزیز. به پایان این قسمت از ویژه برنامه می رسیم. من سانسوریا مجری این ویژه برنامه، شما را به خداوند بلند مرتبه می سپارم. تا یک ویژه برنامه دیگر خدانگهدار.

یسری شهواری. 9 ساله

 

در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می‌کرد که نامش تاجین بود. تاجین ستمکار و بُت‌پرست بود. اما همسر و فرزندان او خداپرست بودند، ولی او نمی‌دانست. تاجین کسانی که خداپرست بودند را می ‌کشت. روزی می‌خواست زن جوانی که خداپرست بود را بکشد. دخترش طاقت نیاورد، گفت: او را نکش پدر! فکر نکن تو چون پادشاه هستی، می‌توانی هر ستمی که دلت می‌خواهد را انجام بدهی. ناگهان داروغه شهر بزرگ بدفورد وارد شد و گفت: ای پادشاه، خواهش می‌کنم دخترم را نکش! تاجین گفت: تو خداپرستی؟ داروغه به دروغ گفت: نه، چرا باید خداپرست باشم؟ دخترم هم عاشق بت پرستی است. در ضمن همسرتان، ماریا هم دخترخاله من است. تاجین ابروی سمت راستش را بالا برد و گفت: چه قدر خوب؛ بفرمایید ناهار. مشغول ناهار خوردن شد. پادشاه شک داشت که همه‌ی اطرافیان او خداپرست هستند؛ آهی کشید. ناگهان داروغه گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. پادشاه عرقش جاری شد و گفت: تو به من کلک زدی و خداپرستی. خدایتان را هر جا پیدا کنم، می‌کشم، تا نسل بعدی از آن بویی نبرد. دخترش ماتیسا گفت: پدرجان خداوند داناترین دنیاست و انسان نیست و آن بالاست و هر دعایی، بد یا خوب را بر آورده می‌کند. حتی اگر آدم خوبی نباشی. تاجین خشمگین شد و او را کشت. ساعتی بعد از کارش پشیمان شد و گریه کرد و از خدا خواست تا دخترش زنده شود. فرشته‌ای آمد و گفت: دختر تو دیگر در آسمانهاست ای تاجین! ای تاجین برای خداپرست بودن باید به مردم محبت کنی و خدا را عبادت کنی! تاجین از آن روز به بعد خداپرست شد و به کارهای نیک می‌پرداخت؛ او و خانواده‌اش در اوت ۲۰۲۰ میلادی فوت کردند و به نزد دخترشان در بهشت رفتند.