دیوار زمین خالی ■ زهرا برجسته ملکی
از کوچه پس کوچههای محله رد میشد. چشمش به فرشهای شسته شده افتاد که از در و دیوار آویزان بود. از همه جا بوی آب و مواد شوینده میآمد. یکی از پنجره آویزان شده بود و شیشه تمیز میکرد. دیگری جاروی دسته بلندی خریده بود. یکی خوشحال و خندان با یک ظرف سبزه و ماهی قرمز شب عید و چند جعبه شیرینی به سمت خانه میرفت.
قدمهایش را کندتر کرد.
- برای چی به خانه بِرَم.؟! میدانم که امروز هم مامان برای ناهار چیز دندان گیری درست نکرده. خانه نیست بگو بازار شام. وای که چقدر از خانه تکانی بَدَم میآید. یک هفته است که خواب و خوراک نداریم. وای از دست مامان.! هر سال همینه از میخ رو دیوار که میکنه میبره و میشوره تا قفل در حیاط. انگار یک جورایی وسواس میگیره. هی اینجا را طِی بکش، هی اونجا رو طِی بکش، هی این طرف رو دستمال کن، هی اون طرف را دستمال کن. ول کن بابا، همش کار، کار!
بعد از ساعتها پرسه زدن تو خیابانها و کوچهها و وقت تلف کردن تصمیم گرفت به خانه برگردد.
- خدا کنه که تا حالا کارهای خانه تمام شده باشه. و من یک نفس راحت بکشم. صدای قار و قور شکمش را شنید. ضعف زیادی گرفته بود.
- خدای من روده بزرگه داره روده کوچیکَم رو میخوره! تا از گُشنگی نَمُردم بهتره برم خانه.! همان نان و پنیر هم غنیمته.
گامهایش را تندتر کرد به سر کوچه که رسید همسایهشان اقدس خانم مثل همیشه چادر گل گلی سفیدرنگی را دور کمرش بسته بود. در حالی که با بیرحمی تمام شیر آب را تا آخر باز کرده بود با شلنگ جلوی در حیاطش را میشست و با خودش غرولند میکرد.
- خدا لعنت کنه آدمهایی که اینجا آشغال میریزند؛ آخه من چه گناهی دارم که حیاطم وصلِ به این زمین خالی بی صاحب از دست پشه و مگس روزگار ندارم خانههایشان را تمیز میکنند ولی یک ذره به فکر کوچه و خیابان نیستند هرچه دستشان بیاد پَرت میکنند تو این خراب شده و با شُتی که به رنگ قرمز آغشته شده بود روی دیوار زمین خالی با خط زشت و کج و کُله نوشت: «لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد.»
- الان اگر وایستَم کنارش شروع میکنه به وِر وِر حرف زدن دیگه حوصله این زن و غُرغُرهاش رو ندارم و مثل فشنگ از کنارش رَد شد.
کلید را درون قفل در حیاط چرخاند و آرام و بی صدا در را باز کرد. مریم خواهرش تو حیاط فرش را خیس انداخته بود و با شُت سبز رنگی که در دستش بود تند تند به فرش میکشید. تا چشمش به مسعود افتاد با عصبانیت گفت: «چه عجب آمدی؟! دبیرستان هم که نرفتی از صبح کُدوم گور بودی؟! پدرمون از کار کردن در اومد ناسلامتی تو مرد خونه هستی؟» و با صدای بلند داد زد: مامان! مامان! مسعود آمد.
- وای که چقدر صدات جیغه دختر مثل مته رو مخمه خیلی خُب حالا که آمدم بگو چیکار کنم؟
- هیچی زود این کارتُنهای خالی و آت و آشغالها رو بِبَر سر کوچه وای به حالت بندازی تو زمین خالی و سر و صدای اقدس خانم رو در بیاری از لای در نگاهت میکنم.
- خیلی خُب خیلی خُب! بذار یه چیزی کوفت کُنم میبرم حالا.
مادر تو آشپزخانه بود و داشت سبزی پلو با ماهی شب عید را دُرست میکرد.
- خدا رو شُکر مثل اینکه امشب شام داریم.
سلام مامان خسته نباشی مامان مامان....
قهری؟!
مادر در حالی که اخمهایش تو هم بود حتی یک نیم نگاه هم به او نکرد.
از اینکه مادر و خواهرش را شب عیدی با اون همه کار تنها گذاشته بود خجالت کشید و به فکر فرو رفت.
آخه به تو میگن مَرد؟! خُب میگی چیکار کنم یک هفته رو در خدمتشون بودم مثل نوکر براشون کار کردم.
- ای ناقلا از صبح رفتی و گشتی حالا که کارها تمام شده آمدی همینطور که با خودش کلنجار میرفت صدای مادرش را شنید. مسعود مسعود غذایت رو خوردی آشغالهای توی حیاط رو بِبَر سر کوچه دیر نبری که ماشین شهرداری بره.
- باشه مامان جان میبرم تو فقط اخم نکنی و بوسه ای به صورت گرم مادرش زد. از اینکه مادر او را بخشیده بود ذوق زده بود وای که حتی برای یک لحظه هم نمیتوان قهر مادر رو تحمل کرد.
آشغالها همین طور تو حیاط بود نیمههای شب یادش آمد که آنها را نبرده است. ای وای آشغالها...
سریع به حیاط آمد کارتُنهای خالی و کیسه زباله را گرفت و بدو بدو به سر کوچه رفت. از ماشین زباله خبری نبود.
- خدا حالا چیکار کنم.
به وسط کوچه آمد دور و برش را نگاهی کرد چشمش به نوشته قرمز رنگ روی دیوار زمین خالی افتاد لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد.
- حالا میگی چیکار کنم؟ آشغالها رو ببرم تو خانه؟!
- بی خیال بابا، مادرم که زنده هست ولی بابام...
اوه حالا همه این همه آشغال ریختند اینجا، یکی هم من کی به کیه.
بالاخره خودش را به کوچه علی چپ زد دور و برش را نگاهی کرد و پلاستیک زباله را طوری در هوا چرخاند و پرت کرد که پلاستیک پاره شد و قوطی رب و کنسرو و پوستهای خیار و سیب زمینی روی شاخههای تک درخت زمین خالی گیر کرد. با بی اعتنایی مثل جِت به سمت در حیاط رفت و خودش را پرت کرد توی رختخوابش. به این پهلو و آن پهلو غلت میزد تصویر تک درخت زمین خالی جلوی چشمش بود عذاب وجدان ولش نمیکرد.
- تو شب عید همه جا تمیزه حتی مردهها بازماندگانشان برایشان خیرات میکنند ولی من چی؟! چیکار کردم.
- حالا ول کن دیگه بی خیال این حرفها و پتوی تمیز و آبی رنگی که تازه مادرش شسته بود و بوی تمیزی میداد روی سرش کشید.
توی یک لحظه پدرش را زیر تک درخت زمین خالی دید که با لباسهای پاره و کثیف در حالی که از سر و بدنش آشغال آویزان شده بود صدایش میزد مسعود؟ مسعود؟ بابا مسعود کجایی؟
هر کاری میکرد نمیتوانست آشغالها را از سر و روی پدرش پاک کند تند تند دست و پا میزد که ناگهان با وحشت از خواب پرید.
سر و تا پایش خیس عرق شده بود راه نفسش بند آمده بود داشت خفه میشد با دستهایی که از ترس میلرزید لیوان آب سردی را که کنارش بود را سَر کشید وای بر من! وای بر من! چیکار کردم؟!
بابا جان من رو ببخش اشتباه کردم خیلی اشتباه کردم.
سریع از جایش بلند شد لباسهایش رو پوشید چراغ قوه اش رو برداشت بیل و فرغون را از داخل انباری گرفت و به سمت زمین خالی رفت. در حالی که اشک میریخت تا صبح مشغول نظافت زمین خالی شد وقتی که کارش تمام شد نوشته اقدس خانم را پاک کرد و با خطی زیبا روی دیوار زمین خالی نوشت: «لطفاً در این مکان زباله نریزید».