شعر




با خش خش خشاب خوشه و

با دف دف دفینه ی این جنگل

تنی برهنه

 از تنفس برگ دارد

دستی

به ماشه ی ذهن

که می چکاندم

به سینه ی حرف

وقتی

هراس پاره ی ترس

نقب می زند

به عمق بهار

برای فروردین

برای فرار

 

گل می کند به روی صورت من برف

یخ می زند ستاره

در ظلام زخم

در پشت و روی جنگل و

تا سالیانِ سال

این گوله های برف  

این گله های حرف

 

علیرضا ابن قاسم

 

 

یکی تکیه داده توی این اتاق

به دیوار ریخته شده از تنم

چشاش میره همراه دردای من

ته خستگی‌های مونده ازم

 

شبیه همِ حال هر جفتمون

نگاهش یه حالی که من دارمه

چرا جعبه‌ی قرص من دستشه

نمی‌خوابه شاید پرستارمه

 

نگاه پرستارو داره ولی

شبیه منِ از خودم دلخوره

می‌خواد مالک دَخمه‌ی من بشه

بیفته به جونم شبیه خوره

 

باهام قصد داره تبانی کنه

چقد داره قرصامو کم  می‌کنه

هُلم میده هی روی تختِ خودم

به کابوس شب بدرقم میکنه

 باید داستانو تمومش کنم

خودم دَس گذاشتم رو جون خودم

پرستار من روی آینه نوشت

منم قاتلی که فراری شدم

 

 

هنوز جعبه‌ی قرص من دستشه

نگاهش شده زخمی رفتنم

تنش تکیه داده ته این اتاق

به دیوار ریخته شده از تنم

 

شبیه همِ حال هر جفتمون

نگاهش یه حالی که من دارمه

چرا جعبه‌ی قرص من دستشه

نرفته، هنوزم پرستارمه

 

 

 

  پگاه سیداسراری

 

 

 

 

ما گیج می رفتیم از  رو به رو  پایین

یک بید می چرخید با باد در ماشین

 

هی بید می چرخید با باد در ماشین

ما گیج می خوردیم مابینِ آن و این

 

دستی به دستی ساز ، چشمی به چشمی باز

پای دلم می رفت  تُویِ  گِلی سنگین

 

امّا سفر کردم  با آنهمه دیوار

با خاک و خاکستر با نرده و پرچین

 

تا شادیِ سیمرغ ، دلگرمیِ گنجشک

تا بسته های باز ،  تا دینِ بی تلقین

 

با ناصرِ خسرو ، در  درّه ی یمگان

با ویس و با رامین ، در شهرِ فخرالدین

 

من خوب یادم هست صبحانه می خوردیم

نان و پنیر و شعر ، با چاییِ شیرین

 

این راه خواهد رفت  از  رو به رو  بالا

ما اوج می گیریم  از  لایه ی  زیرین

 

با کوه چرخیدن ، با ماه رقصیدن

من خواب هم هستم ، امّا بگو آمین

 

             م. فرازجو  

 

 

 

 

چراغ های روشن تویی

روشنایی چراغ ها تویی

 

اگر این روزها مانده ام

اگر در امتداد تاریکی زمان

 

هنوز دلخوش یک فصل تازه ام

اگر بر دیوارهای تاریکی خراش می کشم

 

همه چیز مدیون توست

و گر نه واژه های بی اعتبار

 

چگونه می توانند

تکیه گاه ماندن و بودن شوند ؟

 

حسن حسینی شورستان