یادداشت
یادداشت |
فرمانده شجاع
تقی ایزد- آخرین فرمانده گردان مسلم بن عقیل در دوران دفاع مقدس
ماه رمضان سال 63 در هوای گرم و سوزان تابستانی خط پدافندی پاسگاه زید، بنا بود گردان علیابنابیطالب به فرماندهی صادق مکتبی جایگزین گردان امام حسین بشود. به صادق گفتم: حالا که قراره محور شما را تحویل بگیریم، میخواهم چند شبانهروز کنارم باشی و اطلاعاتی از خط و تحرکات دشمن و سنگرهای کمین را نشانم بدهی، توجیهام کن که اینجا چه خبر است. حدود ساعت یک نیمه شب بود که همراه صادق رفتیم درون كانال سمت سنگر کمین. فاصله کمین با عراقیها حدود پنجاه متر بود. یک آن صادق از کانال پرید و روی سنگر کمین ایستاد! کپ کردم و گفتم چه میکنی! میبینی که چقدر فاصله ما با عراقیها كمه، الان عراقیها تو را میبینن، تو فرمانده گردان هستی! لازمه که زنده بمونی و جنگ را هدایت کنی. میزنَنِت، روحیه بچهها ضعیف میشه، بیا پایین!
برگشت سمت من و دستش را دراز کرد، گفت نترس بیا بالا! من را بالا کشید. شجاعت صادق روحیه مرا بالا برد، با صدای بلند حرف میزدیم. گفتم: حالا دیدی که دوربین مادون قرمز دارند، اینطوری که صدای ما را هم عراقیها میشنوند، حالا هم صدا و هم تصویر ما را با هم دارند.
گفت: نترس تقی، ما قوی و شجاع هستیم. دلت را قرص کن، شجاع باش که فرمانده گردان شدی. دلاوری و شجاعت و نترسیدن اولین شرط فرماندهی کردن است. فرمانده گردان نباید ترس به دلش راه دهد! باید همیشه و هر کجا که گردان را هدایت میکنی، هر جائی که میجنگی جلوتر از تو کسی نباشد. فرمانده گردان باید پیشانی گردانش باشد.
کاری برای فرمانده
امین کمیزی همرزم شهید
صادق مکتبی با پای گچ گرفته آمده بود سپاه گرگان. من معاون اطلاعات عملیات بودم. آن روزها اینطوری نبود که اگر کسی توی جنگ تیر یا ترکشی بخورد، از بیمارستان که مرخص شد، برود شش یا هفت ماه مرخصی استعلاجی بگیرد، برود خانه استراحت کند، در اولین فرصتشان مجروح هم که میشدند برای جبهه میآمدند یا توی سپاه فعالیت میکردند. جسم و جانشان در خدمت انقلاب بود. حدود سال 63 میشد، با عصا آمده بود. نگاه معصومانهایی در چشمهای صادق بود، دلنشین و جذاب. آدمهای مثبت در لحظه اول آدم را مجذوب خودشان میکنند. با اینکه فشردگی کار خیلی زیاد بود، ولی هر چه فکر کردم جایگاه خاصی در سپاه گرگان پیدا نکردم. رضا نسیمی فرمانده پاسگاه آق قلا بود. معرفیاش کردم، چند روز بعد رضا زنگ زد و کلی تشکر کرد و گفت: صادق نیروی بسیار کار آمدی است، با اینکه از لحاظ جسمی نصفه و نیمه است ولی فکر متمرکز و خلاقی دارد.
فرمانده اسلحه پاک کن!
محمدرضا نسیمی
من مسئول پاسگاه آق قلا بودم، دیدم یک نفر با عصا خودش را میکشد و میآید. فهمیدم صادق مکتبی است. امین کمیزی از قبل زنگ زده بود در خصوص صادق گفته بود که زخمی شده است و به جای استراحت با میل خودش آمده سر کار. ما باید از تجربیاتش استفاده کنیم. هنوز از گذشتهاش نمیدانستیم. سلام و احوال پرسی کردیم.
گفتم: حالا به میل خودت هر کجا که دوست داری معرفیات کنم، بخشهای تحت فعالیت پاسگاه را تشریح کردم. صادق گفت: تسلیحات را میپذیرم. اسلحهخانه پاسگاه آق قلا هم شرایط خاص خودش را داشت.
پاسگاه سپاه آن هنگام در خانه مرحوم حاج اراز پوری مستاجر بود. اسلحه خانه در طبقه پائین خانه قرار داشت که همکف میشد. آق قلا دشت شورهزار است. به دلیل نزدیکی با دریای خزر و جزیره آشوراده رطوبت بسیار بالائی دارد.
صادق رفت و وارد اسلحهخانه شد. صادق تنهائی مینشست و تک تک سلاحها را بررسی میکرد، باز میکرد و آنها را روغن کاری میکرد و نقص آنها را میگرفت. به لحاظ اینکه سلاحهای داخل اسلحه خانه خیلی نو نبود، از طرفی هم رطوبت بالا، خیلی وقت هم دستی بهشان نخورده بود، ما هم درگیر مشغلههای گوناگون کاری در منطقه بودیم. تازه متوجه شدیم برخی اسلحهها دچار ایراد شد و صادق چه کارخوبی کرده سراغشان رفته.
از گذشته کاریاش آگاه شدم. گاهی میرفتم پیشش و برایم قابل تحمل نبود که فرمانده اطلاعات عملیات در خاش، جانشین یک گردان و فرمانده یک گردان، نشسته و اسلحه تمیز میکند. معمول است که در رستههای نظامی یا در خود سپاه (آن موقع هنوز درجه نظامی مد نبود) نهایت یک سرباز میرفت اسلحه را تمیز میکرد. فرمانده شجاع گردان خط شکن نشسته بود و اسلحه روغن کاری میکرد.
گاهی وقتها هم بچههای ستاد جذب میرفتند در روستاها برای جبهه یا مناطق مستضعف دارو میآوردند. یک وقت دیدیم که صادق کار اسلحهخانه را که تمام کرده رفته انبار داروهای جمع آوری شده، داروها را جداسازی و بسته بندی میکند.
فرمانده گردان بود و در پائین ترین رسته نظامی خدمت میکرد تا از این زمان هم برای کمک استفاده کرده باشد. دلسوزیهايش برای بیت المال، نشانه علاقهاش به مردم بود. به تکلیفش درست عمل میکرد، نه بر اساس وظیفه و بخشنامه و رسته اش. هر کجا که لازم بود، خدمت میکرد. وقتی رزمنده در جنگ زخمی میشد از فرصتی که پیش آمده برای استراحت استفاده میکرد تا تجدید قوا کند اما صادق وقت نقاهت را هم جور دیگری خدمت میکرد.
تیرم به سنگ خورد
سید محمد باقری
از سال 1361 از گنبد وارد جبهه شدم. در گردان حمزه سیدالشهداء بودم. اول فرمانده گردان ناصر بهداشت بود که به شهادت رسید و بعد جعفر شیرسوار شد فرمانده گردان. مدتی نگذشته بود که شنیدم که به جای شیرسوار قرار است یک گرگانی بیايد. من اهل گنبدکاووس بودم، نیمی از گردان حمزه بچههای مازندران و گیلان و جمع کمی هم از گرگان بودند. گرگان و دشت هم از توابع مازندران میشد. سپاه منطقه سه چالوس همرأس استانهای گیلان و مازندران بود. عصر بود، وارد سنگر فرماندهی شدم یک جوان وارسته و خوش سیما با لباس فرم سپاه به پهلوی راست خوابیده،یک کلت 45 توی کمرش با جوراب گت کرده، آماده به رزم از لحاظ نظامی. بیشتر بچههای گردان چه پاسدار، چه بسیجی وقتی توی سنگر میخوابیدند، مثل آدمهای خسته و از جنگ برگشته، دکمهها باز، بدون لباس بسیجی یا فرم بودند. برای لحظاتی نگاهش کردم، به ظاهر توانمند و زبده و چابک بود. از سنگر بیرون آمدم. از چند نفر پرسیدم این پاسدار اهل کجاست؟! تازه متوجه شدم، این همان صادق مکتبی است که جانشین گردان است و الان فرمانده گردان شده. کلی ذوق کردم و نقشه تو ذهنم کشیدم که چطور بهش نزدیک بشم و توی دلش جا بگیرم.
نیروی ارکان بودم، به نوعی آچار فرانسه. همزمان کار تعاون و پرسنلی و ارزیابی را انجام میدادم و نیروی عملیاتی بودم. درجبهه گاهی آدم احساس تنهایی میکرد. از او خوشم آمده بود، دوست داشتم به صادق مکتبی بگویم بیا با من حرف بزن، دلم بدجوری گرفته است. هر شب نقشه میکشیدم که اتفاقی بیافتد و مکتبی من را صدا بزند. بگوید آهای پسر بیا اینجا تو اهل کجائی؟! در هر حال کم کم به او نزدیک و نزدیکتر شدم. تیرم به سنگ خورده بود با اینکه هر دو تقریبا هم سن بودیم و حدود 20 اما هرچه نزدیکتر میشدم، میدیدم صادق از هر حیث روحی، روانی، جسمی، توانایی شخصی و نظامی خیلی از من جلوتر است. تفکرات من با تفکرات صادق، زمینی و هوایی بود. فاصله ما با هم خیلی بود از فرش تا عرش. هرکار کردم که خودم را به او برسانم، تلاشم بیهوده بود و باطل و دور تسلسل. بیهوده که فرمانده نشده بود! صادق در هر کاری از ما جلوتر بود. از حیث تاکتیکهای فیزیکی، نظامی، عشق به دین و خداوند و ... چرایش را نمیدانم ! با خودم مدام کلنجار داشتم که چرا ما هم سنیم ولی تفاوتمان اینقدر زیاد است.
یا حسین
نورعلی رمضاننژاد
قرار بود آن شب عملیات انجام شود، گفتند فرمانده گروهانها کالکها را بگیرند و نیروهای خود را توجیه کنند. همین که قصد حرکت داشتیم، صادق آمد و فرمان ایست داد. اعلام کرد ساعت 2 الی 5/2 گروهان یکم آماده باش، ساعت 5/2 تا 3 گروهان دو آماده باش و گروهان سه 3 تا 5/3 آماده باش. همه تعجب کرده بودیم. فرمانده گروهانها مانده بودند که چه کنند. سابقه نداشت فرمانده گردان بخواهد تمام نیروها را توجیه کند. توی ساختمان قدیمی جمع شدیم. صادق کاغذ کالکی را به دیوار چسباند و شروع کرد به صحبت و توجیه بچهها و دلگرمی دادن به نیروها. به محض اتمام کار بلند شد و با بچهها نفر به نفر خداحافظی کرد. گروهان 4 تا دسته داشت و هر دسته 22 نفر که میشود 88 نفر که با نیروهای ارکان آن از 90 نفر بالاتر میرود و کل گردان چیزی حدود 300 نفر میشد. صادق تک تک افراد را بغل میکرد و میگفت یا حسین. صادق یک تکیه کلام داشت و آن کلمه یا حسین بود. هر کس صدا میکرد حاج صادق چه کنم، میگفت یا حسین.
امام حجت
کاظم مکتبی
انگار بچهها داشتند با خود خدا هم در این دنیا خداحافظی میکردند. آخر خدای این عالم با خدای آن عالم خیلی فرق داشت. کار خداحافظی که پايان يافت. کوله بار دل را هم بستیم و یاعلی مولا خواندیم و به طرف اروند راه افتادیم. حالا تمام نیروهای زرهی، تانکها و توپخانه در مسیر استتار شده گوش به فرمان، در انتظارهستند. آرام و بیقرار از کنارشان عبورکردیم. طولی نکشید با ذکر و توسل به فاطمهزهرا(س) کنار نهر اروند رسیدیم. گردان و گروهان و دسته جای خود، آماده یک اتفاق بزرگ تاریخی شدند. هر دسته به سمت محور عملیاتی خودش، آماده برای سوار شدن به قایقها، به خاطر جذر و مد ما را بردند لب اروند، بچههای اطلاعات عملیات هم آنجا بودند.
صادق مکتبی فرمانده گردان آمده بود، روی نقشه و کالک توضیحاتی داد. فرمانده لشکر و بصیر هم با بچهها حرف زده بودند. صادق مکتبی نیروهای خودش را توجیه کرد و گفت: ما امشب میرویم یا همه کشته میشویم یا با پیروزی تمام برمیگردیم و قلب امام را شاد میکنیم. اتمام حجت به تمام معنی با نیروها داشت. با تک تک رزمندگان با گریه شدید، روبوسی و خداحافظی کرد. پیشانیبندهای یاحسین،یازهرا،یاعلی بر پیشانی رزمندگان نقش بسته بود. نورانیت ازچهرههای انسانهایی که گویی مربوط به این دنیا نبودند، میبارید! صفا، صمیمت و ایثار تمام وجود افراد را گرفته بود. شوخیها و خندههای چند روز قبل به بغض معنیداری تبدیل شده بود. هرکس به بهانهای دست درگردن دوستش، هم محلیاش، زار زار میگریست و حلالیت میطلبيد. شاید این وداع- وداع آخر باشد.
اسارت صادق قبل از فتح المبین
عباس حمزهای
نقل قولهایی میشد که صادق در منطقه اسیر شده و سپس آزاد شده است. خیلی مشتاق بودیم و کنجکاو تا از زبان خودش این مطلب را شنیده باشیم. روزی در محفلی دیدمش و برایم تعریف کرد.
عملیات بود. صدای انفجار و گلوله لحظهای قطع نمیشد. یک لحظه خیال کردم دنیا برایم تیره و تار شده است. اصلا باور نمیکردم. حتی در مخیلهام نمیگنجید، چه برسد به اینکه این شرایط برایم پیش آمده باشد. درمحاصره کامل دشمن قرار گرفتیم. درگیری و زد وخورد هم دیگر تأثیرخود را از دست داده بود. خود را اسیر بعثیهاي عراقي دیدیم. دستهامان را از پشت بستند و همان ابتدا تا توانستند کتک زدند. بعد ما را در ستونی قرار دادند. صحنه عجیبی مقابل چشمانمان قرار گرفت. باور کردنش سخت بود. لودرهای عراقی مشغول بودند و تعدادی از اسرا را با چشمها و دستهای بسته زنده زنده در دل خاک دفن کردند. خباثت بعثیها به گوشم خورده بود ولی همچنین جنایتی را نشنیده بودم! نمیدانم چرا با ما این کار را نکردند. چند نفر بودیم که ما را از محیط خارج کردند و پشت یک ماشین بزرگ ارتشی سوارمان کردند و درب آنرا محکم بستند. ما را با چشمان و دستان بسته سوی مقصدی نامعلوم حرکت دادند. آتش شدید از دو طرف بر سر ما میبارید. بعد از مدتی متوجه شدیم ماشین حرکتی ندارد. ظاهرا ماشین توی چالهای گیر کرد و راننده هم ماشین را با سرنشینانش توی آن صحرا رها کرده و متواری شده بود.
مدتی گذشت کسی خبر ما را نگرفت. صدای زوزه خمپارهها لحظهای قطع نمیشد. آتش تهیه ایران زیاد شده بود، تلاش کردیم خودمان را از این معرکه نجات دهیم. با هر بدبختی بود با دندان طناب دست یکی از بچهها را باز کردیم و بعد هم دست دیگر بچهها باز شد. مانده بودیم با درب بسته ماشین چه کنیم. چارهای نداشتیم، هر چه زور داشتیم، متمرکز کردیم و یکآن همه با هم با سرعت و شدت تمام به درب زدیم. نشد که نشد! این کار را بارها انجام دادیم تا اینکه دستگیره درب از پشت کنده شد و در ماشین باز شد و از ماشین بیرون آمدیم.
هیچکس اطراف ماشین نبود. ما بودیم و آتش گلولهها و صدای وحشتناک خمپارهها. از مسیری که حدس میزدیم حرکت کردیم تا به نیروهای خودی برسیم. درست بود، به سمت رزمندگان آمده بودیم ولی آنها ما را نمیشناختند. ناچار از کلماتی استفاده کردیم که عراقیها نمیتوانند آنها را ادا کنند. هی ژیان–ژیان می کردیم تا آنها متوجه شدند ما ایرانی هستیم.
مأموریت ویژه
عیسی اتراچالی
گارد صدام که به طرف سرزمین فاو حرکت کرد، از قرارگاه جنگ، یک مأموریت ویژه به لشکر 25 کربلا دادند. لشکر 25 کربلا یکی از لشکرهای مهم و خط شکن جنگ بود که حضرت امام (ره) نگاه ویژهای به این مجموعه داشتند. مرتضی قربانی هم نقش مهمی در هدایت لشکر داشت. گردانها و گروهان و تیپهای این لشکر همه شمالی و از خطه مازندران (مازندران و گلستان کنونی) نقش آفرینی بسیاری داشتند.
پس از اینکه مأموریت ویژه به مرتضی قربانی ابلاغ شد، صادق مکتبی را در نظر گرفت که مقابل گارد ریاست جمهوری عراق خودنمایی کند. یک جوان 22 ساله مؤمن، با آن وِیژگیهای منحصر به فردی که داشت نظر خاص مرتضی بود که تنگه را بروی گارد ببندد و ستون دو کیلومتری آهنین صدام را زمینگیر کند.مبارزه با گارد آهنین صدام هم کار آسانی نبود، از طرف ایران هم صدها هزار توپ و خمپاره سمت فاو رفته بود، پالایشگاههای بزرگ نفتی عراق منهدم و منفجر شده بودند و جهنمی از آتش آسمان فاو را با دود و غبار پوشانده بود. سرزمین فاو بوی تلخ میداد. بوی مرگ، مثل دهانه جهنم میسوخت. صادق مکتبی نیروهای خودش را در حیطه کمین در برابر گارد چیده بود. دشمن بدون کوچکترین شبهه و بیخبر از وجود ایرانیان در آن نزدیکی، میآمد.
گردان حمزه در انتظار ستون دشمن بود که به کمینگاه برسند. هماهنگیهای قبلی بین نیروی هوایی و توپخانه خودی بود، ستون دقیقا داخل کمین افتاد. از آن طرف هم قرارگاههای دیگر لشکرهای عملیاتی آماده بودند، گارد که وارد شد جواب آن پاتکهای سنگین دشمن را بدهند. به محض وارد شدن گارد، هواپیماهای ما آمدند و کل ستون را بمباران کردند. همان ستونی که بنا بود فاو را تسخیر کند. بچههای گردان حمزه با دستور صادق مکتبی مثل عقاب روی سر دشمن ریختند، تا جایی که خیلی از تانکها هنوز از تریلیها پیاده نشده بودند، گردان حمزه ستون دو کیلومتری را نابود کرد.
اتفاقات فاو
عسگر قلیپور
سر یک چهار راهی که گلوگاه محسوب میشد، مستقر شدیم. عراقیها باید از این نقطه عبور میکردند، پالایشگاههای نفت آتش گرفته بود. عراقیها برخی با کیف سامسونت آمده بودند که به سادگی از گذرگاه بگذرند.
دستور صادق بود که بچههای ما سر چهار راه لباس عراقی بپوشند. عراقیها اصلا فکرش را نمیکردند گلوگاه دست ایرانیهاست. با اتوبوس و کامیون که آمدند، در دام بچههای گردان حمزه افتادند. ضربه آنقدر فوری بود که صدام شوکه شده و ارتش عراق بهم ریخته بود، عنان کار از دست صدام در رفته بود. دشمن در ابتدا گمان میکرد عملیات فریب است، عملیات واقعی در هور انجام میشود، ستون پنجم که برای عراق جاسوسی میکرد، نتوانسته بود عملیات را خوب کف دست دشمن بگذارد.
صادق در مرحله سوم
سردار مرتضی قربانی فرمانده لشگر 25 کربلا
مقدمات عملیات فتح فاو یا همان والفجر 8 آغاز شد. یکی از سنگینترین مأموریتهای لشکر ویژه 25 کربلا خط شکنی شهر فاو و عبور از اسکلهها، عبور از موانع و استحکامات و سنگرهای بتونی دشمن بود. یکی از گردانهایی که باید عملیات میکرد برای تصرف و تامین شهر فاو گردان حمزه سیدالشهداء به فرماندهی صادق مکتبی بود. در محور یک، ما باید با سه گردان عمل میکردیم. شب عملیات یعنی شب بیست و یکم21 بهمن سال 1364 وارد عمل شدیم. صلابتی که گردان حمزه داشت جزء گردانهایی بود که لشکر ویژه روی آن به عنوان یک گردان عملیاتی حساب میکرد. خط شکنی خط فاو را گردان یا رسول به فرماندهی حاج حسین بصیر انجام داد. شهید اصغر بصیر هم حضور داشت اینها سه برادر بودند که در این گردان حضور داشتند. به لطف خدا شب عملیات خط را شکستند. مرحله بعد عبور از گردان یا رسول به صورت سواره توسط گردان مسلم بود که این گردان را برادران عزیز از شهرستان بابل و گرگان تشکیل میدادند. فرماندهی گردان را آقای علی اکبرنژاد از بابل و جانشین آنرا برادر عزیزمان عیسی اتراچالی از گرگان به عهده داشتند. مرحله سوم یعنی آغاز فعالیت گردان حمزه به فرماندهی شهید مکتبی که باید وارد عمل شود. گردان یارسول خط را شکسته است. گردان مسلم به پاکسازی شهر پرداخته است و حالا باید شهید مکتبی با نیروهایش یک مأموریت درعمق فاو انجام دهد و خود را به سه راهی فاو- بصره و سه راهی فاو- امالقصر برساند و عملیات خود را آغاز کند کاری سخت و طاقت فرسا یعنی باید با تسلط کامل بر موقعیت، راه را برای سه واحد دیگر باز کند. این کار با توانمندی نیروهای اسلام الحمدا... با موفقیت کامل انجام گرفت.
عملیاتی که با آن همه موانع و استحکامات ساعت10 الی30/10 آغاز شده بود و خط اولیه دشمن سقوط کرده بود و نیز بخشی از شهر فاو به تصرف در آمده بود؛ گردان حمزه به فرماندهی صادق مکتبی با سرعت سه راهی فاو-ام القصر را گرفت. با این اقدام لشکر 25 کربلا توانست یک سرپل بسیار زیبا را ایجاد کند. در واقع لشکر علیبنابیطالب و لشکر 27محمد رسولا...صلیا... علیه وآله وسلم باید میآمدند و از لشکر 25 کربلا عبور و به سمت امالقصر میرفتند که میتوان گفت سرپل اصلی آنها به سمت امالقصر را صادق مکتبی با نیروهایش در اختیار داشت. آقای محمد اتراچالی هم نیروی اطلاعات ایشان بود.
دعا!
علیاصغر تناور
اتوبوسها آمده بودند تا راهی فاو شویم و آماده عملیات والفجر 8. رزمندگان سوار شده به مقصد نهر ابوفلفل حرکت کردیم. بچهها در اتوبوس سرحال و سرزنده بودند. صادق در مسیر چند جا اتوبوس و گردان را نگه داشت. وارد نهر ابوفلفل که شدیم. با قایقها از اروند به سمت فاو رفتیم. نظم و انضباط او برای اعزام نیرو خیالم را راحت کرده بود. گردان حمزه به فرماندهی صادق مکتبی به لحاظ فرهنگی سر آمد بود...ادامه در صفحه بعدی
اصلا لازمه میدان نبرد همین دعاها بود. از صادق راز و نیازش پشت خاکریزهایش خیلی مشهور شده بود. ورود به سنگر با دعا و قرآن بود و بعد شروع به پیگیریهای کاری میکرد. حضور او در دستهها و گروهانها و سرکشی تک تک سنگر رزمندگان علی رغم تمامی مشکلات نشات گرفته از روحیات بالای او بود. در مقابل عشق و علاقه رزمندگان در این گردان به صادق گردان را از لحاظ روحی و روانی جور دیگری شکل داده بود. با وجود تمام احساسات جاری باز هم اطاعت پذیری و رعایت سلسله مراتب در گردان حمزه حاکم بود.
قنوت نماز صادق
محمد اتراچالی جانباز شهید
صادق هر وقت به نماز میایستاد در قنوت نمازش حال عجیبی داشت. میتوانم بگویم نماز صادق همان قنوت صادق بود!
عملیات در روز روشن
غلام صادقلی مقدم- فرمانده توپخانه لشگر 25 کربلا در دوران دفاع
امتحان صادق مکتبی برای فرماندهان قدیمی لشکر در عملیات بدر بود. آن اصل شجاعتی را که باید یک فرمانده گردان در میدان جنگ، در عملیاتهای سخت و صعب العبور داشته باشد و جایگاهی که خصوصیات فردی و توانمندی صادق مکتبی را فاش کرد و بچهها او را به عنوان فرمانده بی نظیر شناختند، عملیات بدر بود.
صادق مکتبی همیشه کنار فرماندهان تیپ و لشکر صحبت میکرد و میگفت: من یک فرمانده آفندی هستم نه پدافندی. اگر به پدافند بود در سیستان بلوچستان میماندم. گردان من یک گردان پر انرژی و توانمند و خط شکن است. سردار محمد رضا عسگری فرماندهی تیپ در یک محور عملیاتی به صادق مأموریت داد که خط پدافندی دشمن را بشکند و نیروهای دشمن را در عمق خاک عراق عقب براند. صادق خیلی خوشحال شد که یک کار سخت را انجام میدهد. محمد رضا عسگری گفت: برادر مکتبی میتوانید در روشنایی روز این عملیات را انجام بدهی؟
صادق گفت: بله من کاملا آمادگی دارم.
حدودیکی- دو ساعت من و عسگری با ماشین رفتیم قرارگاه و برگشتیم پیش صادق مکتبی. من تعجب کردم. دیدم همه نیروهای گردان را سازماندهی کرده، دستهها و رستهها را مشخص کرده و آماده حمله به خط دشمن است. یک پرچم بزرگِ یاحسین توی دستش با یک قبضه کلاشینکف تاشو روی شانه، کلت کمری، پوتین و لباس فرم سپاه، جلوی ستون توی دشت آماده رفتن به عملیات بود. طبق برنامه ریزی و نقشه مهندسی عملیاتی لشکر 25 کربلا، بنا بود گردان حمزه سید الشهداء به فرماندهی صادق مکتبی در روز روشن وارد عملیات شده و حدود دو کیلومتر دشمن را عقب براند، تا مهندسی لشکر بتواند خاکریزهای عملیاتی را بازسازی کند.
گردان مال خودمان بود!
نورعلی رمضاننژاد - همرزمان شهید
مؤسس گردان حمزه سردار ناصر بهداشت از قائم شهر بود. ناصر در منطقه گشتی رزمی به کمین کردهای منافق ملک شاهی افتاد و به اتفاق دو نفر ازهمراهان به شهادت میرسد. بچهها 36 ساعت توی منطقه چرخیدند تا پیکرش را پیدا میکنند. به لحاظ موقعیت و وضعیت حساس چنگوله کنار هر فرمانده گردان 6 تا فرمانده گروهان قرار داشت. یک گردان داشتیم به نام سیدالشهداء به فرماندهی علی فردوس بچه بابل که بعدها فرمانده تیپ شد. یک گردان هم که ناصر به نام گردان حمزه داشت. بعد از عملیات محرم این دو تا گردان با هم ادغام شدند. نام گردان حمزه سیدالشهداء را به خود گرفت. بعد از شهادت ناصر بهداشت مدت کوتاهی گردان تحویل سردار شیرسوار شد و بعد گردان در منطقه هور العظیم تحویل صادق مکتبی شد. وقتی صادق مکتبی گردان را تحویل گرفت، بچههایی که از قدیم با ناصر بهداشت و حاجی شیرسوار بودند، برایشان این فرمانده غیرقابل هضم بود؛ زیرا گردان را در اصالت مربوط به قائمشهر میدانستند. آن هم کی،یک جوان 20-21 ساله گرگانی که نسبت به قدیمیها سن کمی داشت. یک جور برای بچههای ارکان و بچههای قدیمی گران تمام شده بود. و احساس ناخوشایندی به ما دست داده بود. صادق خودش بود و از کسی الگوگیری نکرد. کلا انگار شخصیت تودلبرویی داشت یا توانمند بود! هر چه بود در مدت کمی صادق برای ما شد همان حاجی شیرسوار!! صادق خیلی خوب شرایط را درک میکرد، در بدو ورود توانست با روابط عمومی قوی و برخورد گرم به بچهها روحیه بدهد. خیلی زود بچهها با او انس گرفته و خلا موجود را از بین برد.
شعبان پسر عمه صادق
علی محمد فدائی _همرزمان صادق
والفجر 8 عملیات فاو بود. من فرمانده دسته بودم و شعبان علیپور فرمانده گروهان بود. سربهسرش میگذاشتم، میگفتم تو هم فرماندهای، صادق مکتبی هم فرمانده است. صادق این کار را میکرد، آن کار را میکرد. شعبان در جوابم فقط میخندید. یک شب توی هفت تپه بچهها چادر به چادر میرفتند و دستهروی و سینهزنی انجام میدادند. شعبان خیلی خسته بود، توی چادر دراز کشیده و پتو را روی سرش کشیده بود. دسته سینهزنی که نزدیک چادر شد، رفتم بیدارش کردم گفتم علیپور بلند شو! بلند شو! دسته زنی آمده. نگاهی به من کرد و گفت: مرد حسابی فکر نکنم امام حسین هم راضی باشه با این خستگی من سینه بزنم. بعد پتو را کشید روی سرش و خوابید.
این گذشت تا چند روز بعد صادق مکتبی با یک موتور تريل آمد به دیدن شعبان. همديگر را در آغوش گرفتند، صادق به من گفت: آقای فدائی میدانی شعبان چه نسبتی با من دارد؟ گفتم میدانم شعبان اینجا فرمانده گروهان ما هست و بچه محل شما و محمدآبادی است. گفت شعبان پسرعمه من است. وقتی این حرف را از صادق شنیدم با اینکه با شعبان شوخی داشتم، خیلی خجالت زده شدم.
غسل شهادت و شب آخر
عسگر قلی پور _همرزم و همراه شهید
چیز زیادی به تحویل سال نمانده بود. عصر روز 28 اسفند، آخرین لحظات رزمندهها بود، فضای گردان یکپارچه معنوی شده بود. بچههای گردان حال هوای خاصی داشتند، به همدیگر بیش از قبل محبت نشان میدادند،با هم گرمتر شده بودند و به هم نوید شهادت میدادند. حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر بود صادق گفت: عسگر برویم کنار اروند؟
گفتم: برای چی؟
گفت: برویم غسل شهادت بکنیم،
گفتم: برویم.
گفت: تناور و کمیزی را هم بگو که بیایند.
رفتم سراغ امین کمیزی و اصغر تناور، دو تا موتور گرفتیم. اصغر و امین سوار یک موتور شدند، من و صادق سوار یک موتور دیگر حرکت کردیم سمت اروند خیلی زود رسیدیم و پیاده شدیم. کنار اروند زدیم به آب و غسل شهادت کردیم و لباس پوشیدیم برگشتیم. شب که شد، صادق گفت: امشب برویم محور آنجا بمانیم و صبح برویم خط یک نگاهی بیاندازیم. مسئول محور «عمرانی» بود از بچههای شمالی که توی کارخانه نمک مستقر بودند. حرکت کردیم و رفتیم و رسیدم کنار سنگر، عمرانی ما را دید، تعجب کرد.
سلام و احوال پرسی کردیم.
عمرانی گفت: صادق قرار نبود که بیایی، برای چی اینجا آمدی؟ دو سه بار دستوری هم تکرار کرد که نباید میآمدی اینجا. انگار او هم دلش در حال سوختن بود! صادق نگاهی به عمرانی کرد و ساکت شد، برای چند ثانیه محیط ساکت شد. نه من نه عمرانی نه صادق، بهم زل زدیم.
صادق گفت: درخدمتیم برادر عمرانی؟
عمرانی هم تسلیمانه گفت: صادق تو چقدر خوشگل و نورانی شدی!
شعری عجیب
رفتیم داخل سنگر، نوبت به نوبت هر کدام جداگانه میرفتیم سنگر نگهبانی، فرمانده تیپ هم که بود نگهبانی میداد. فرقی نداشت. غروب که شد، وضو گرفتیم و نماز جماعت و زیارت عاشورا خواندیم. روضه امام حسین را صادق خیلی دوست داشت. در لحظات آخر محفل یک طلبه هم بود و در جمع بچهها، شعری را زمزمه میکرد. صادق همین طور که گوش میكرد و دستش را برد داخل بادگیرش، دفترچه یادداشتی بیرون آورد و گفت: حاج آقا این شعر را برای من مینویسید؟ طلبه جوان گفت: من از صبح این شعر را در دفترچه چهار نفر نوشتم، هر چهار نفر شب نشده شهید شدند. وقتی این حرف از دهن طلبه در آمد، صادق بیشتر سماجت کرد.
کسی حرف دل ما را ندانست
بهای محفل ما را ندانست
بجز طوفان، کسی در شهر رفتن
سراغ منزل ما را ندانست
.....
یکی شیپور رفتن مینوازد
سر هر کوی و برزن مینوازد
همهیاران من رفتند گوئی
برای رفتن من مینوازند!
شعر، صادق را هوائی کرد، کمیاز جا بلند شد به زانو به ادب خاص نشست و سرش را جلوتر برد، وقتی طلبه همزمان با لفظ خوشی میخواند در صادق انقلابی پدید آورد. صادق دست برد سمت طلبه و زمزمه کرد، همه یاران من رفتند، گوئی برای رفتن من مینوازند! اشک در چشمهای صادق جوشید و روی گونههاش غلطید. دفترچه را بست و گذاشت توی جیب بادگیرش، وقت خواب بادگیرهامان را گذاشتیم زیر سرمان، کنار هم دراز کشیده بودیم. صادق گاهی حرف میزد، ساکت میشد، به سقف کوتاه سنگر زل میزد.حال و هوای ویژه ای داشت.
گفت: خیال نکن طور دیگری، به رازی که عشق مینامند به آن میتوانی برسی، عشق شبیه شیمیائی میسوزاند خودش هم مرهم میکند و شفا دهنده است!
حالا چقدر به عشق ربط داشت نمیدانستم. صادق یک چیزی در درونم روشن کرد، که تا آن وقت حرفش را نمیزد.
مثل گل آفتابگردان که بسمت آفتاب میچرخد او به سمت امام حسین میچرخید!
باید از کنار صادق بلند میشدم از سنگر بیرون میرفتم و به آسمان نگاه میکردم، صادق دیشب و شبهای قبل چه دیده در آسمان که من نمیدیدم؛ اما بنا بر ندیدن بود زیرا من در همین افکار خوابم برد. نفهمیدم کی صبح شد. سنگر تاریک بود، صادق شعله فانوس را بالا کشید، از سنگر بیرون رفت من هم رفتم کنار تانکر وضو گرفتیم. نماز صبح را به جماعت خواندیم بعد زیارت عاشورا و برگشتیم.
هفت و بیست و هفت دقیقه!
ساعت 7 صبح روز 29 اسفند چیزی به پایان سال نمانده بود، هوا رو به گرم شدن رفته بود، بوی بهار میزد، هوای آنجا بر اثر فشار آتش دشمن و شعلهور شدن پالایشگاههای نفتی عراق متفاوت تر از جاهای دیگر بود. بوی غم میداد. بوی آتش و دود و گوگرد و انفجار و گازهای شیمیائی در هوا پراکنده بودند. رفتیم داخل سنگر، صادق گفت: یک تجدید وضو بکنیم. از ویژگیهای پیوسته صادق این بود که لحظهای بدون وضو نبود. حدود ساعت هفت و هشت دقیقه بود، من رفتم بیرون وضو گرفتم و برگشتم شروع به خواندن سوره مبارکه الرحمن کردم. حال هوای جبههای بود که بعد از هر «فبای آلاء ربکما تکذبان» میخواندیم «لابشیء من آلائک ...» «پروردگارا: هیچ یک از نعمتهای تو را تکذیب نمیکنم»
چند دقیقه گذشت صادق بلند شد برود برای وضو گرفتن، ناگهان من را صدا کرد، بغلم کرد، محکم فشار داد. گفت: عسگر یادت هست سال گذشته عید ما پیش زن و بچههامان بودیم، امسال میخواهیم پیش خدا باشیم. در تفکر خاصش رهایم کرد.
صادق از سنگر بیرون رفت و در را بست، سنگرهای عراقی خیلی مجهز بودند. جوری ساخته بودند که انگار برای همیشه آنجا میمانند. سورهام را ادامه دادم، ناگهان صدای مهیبی بلند شد، سنگر لرزید. انگار یک زلزله 7 ریشتری آمده باشد، موجش در سنگر را کوبید و دوباره بست. دود و غبار وارد سنگر شد و روی اسلحه و بیسیم که کنارِ در بود خاک نشست.
بیهوا ساعت را دیدم هفت و بیست و هفت دقیقه، زانو زدم و در را باز کردم. روبهروی سنگر یک تانکر هزار لیتری آب بود، صادق آنجا برای وضو رفته بود. مهدی بشارتی از بچههای اطلاعات سپاه رامسر کنارم تو سنگر بود. او هم پشت سر من پرید. رفتیم روی سر صادق، دست گذاشتم کنار گونههاش و گفتم: صادق چی شد؟از زمانی که انفجار رخ داد تا رسیدم روی سرش یک دقیقه هم طول نکشید اما صادق شهید شده بود. کتف چپش تا زیر سینهاش شکافته شده بود، لبخند روی لبهای صادق نقش بسته بود. انگار که عین حرفهای خودش مثل حمزه سیدالشهداء(ع) شهید شده بود! دستهاش تا آرنج خیس بود، میان گرفتن وضو شهید شده بود.
پیکر صادق را توی پتو گذاشتیم، وضعيت غمگساری بود. روحیهام را از دست داده بودم، بدنم بی رمق بود. نای حرف زدن نداشتم. آمبولانس آمد و سوارش کردیم و فرستادیم معراج الشهداء. برگشتم و درون سنگر افتادم. نمیدانستم باید چکار کنم، به چه كسي بگويم، به امین و رضا و بچهها چگونه خبر بدهم.بعدازظهر با موتور رفتم گردان حمزه متوجه شدم هنوز کسی با خبر نیست. اصغر تناور و امین کمیزی را دیدم در لحظه زدم زیرگریه. امین من را برد یک گوشه خلوت. گفتم: صادق مکتبی رفت تو موقعیت علی احمدی، (علی مسئول بهداری لشکر25 کربلا تازه شهید شده بود و از بچههای گرگان بود.)
امین گفت: فعلا به کسی نگو فقط به محمودی بگید بیايد.
احمد محمودی جانشین صادق اهل قائمشهر بود. پیداش کردم، رفتیم پیش کمیل. با محمودی رفتیم خط اول او هم تیر خورد و کمرش قطع نخاع شد.
روحش شاد و یادش گرامی