چگونه نه! چرا؟!


یادداشت |

علی فریدونی _ فیلم با نشان دادن مشکلات خانواده ای سه نفره آغاز می شود که غرق در مشکلات هستند، رویه ای که چند سالی است در سینمای ما مد شده است و فقط لایه ای از مشکلات طبقه فرودست را بدون اشاره به دلایل اصلی آن نشان می دهند تا تماشاگر را از اصل موضوع و ریشه آن دور کنند، کسانی که میانمایگی کارشان است!

رگه های جنون در دو فرزند خانواده دیده می شود که آن را مشخصا از مادرشان به ارث برده اند، پسر خانواده که شاعر مسلک است در محل کارش یعنی انبار کارخانه گیج می زند و جملات گل درشتش مخصوص کلیپ های اینستاگرامی است!

یلدا، دختر خانواده مجنون ترین آنهاست که با عروسک های شیشه ای خود بازی میکند و طاقت چند دقیقه صحبت کردن با دیگران را ندارد!

مادر خانواده به خیال پردازی در مورد خواستگارهای خود و دخترش می پردازد و احمق بودن او به حدی می رسد که عروسک های شیشه ای دخترش را به رضا (که یلدا خواهان ازدواج با اوست) می دهد و می گوید که از آنها تعریف کند تا دل دخترش را به دست آورد! نمایشی مضحک از حماقت و حقارت در کنار فقر که در مخاطب ایجاد ترحم می کند امری که نقطه مقابل ایجاد پرسش است و مخاطب را به قهقرا می برد.

و در نهایت پایان فیلم و رویای احسان که همه چیز خوب شده است. پایانی خوب برای چنین فیلمی است که انتزاع و رویا بافی را تنها راه نجات می داند؛ گویی که هیچ راه دیگری نیست. تنها نکته مثبت فیلم بازی های سه بازیگر اصلی آن است که جزء بهترین بازی آنها تا به حال بوده است و رابطه شیمیایی که بین آنها وجود دارد؛ به خوبی محبت بین شان را علی رغم تمام درگیری ها نشان می دهد.