صفحه کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

فاطیما رضایی

 

دنیا برایم فرقی ندارد

نشانی ندارم از او

حالم مهم نیست خوب باشد یا بد

خبری ندارم از او

من دریچه ی افکارم

چه بسا سراغی ندارم از او

با خود کلنجارها رفتم

به نتیجه ایی نرسیدم جز او

 ته این فکرهای بی پایان کجا می شود

چیزی برای گفتن ندارم جز او

من تمام سعی خود را کردم

اهمیت ندارد باز هم حرف شده از او

ناراحتی هایم تمامی ندارد

ریشه ندارد جز افکارم در باره ی او

من دلباخته و دیوانه بودم

چاره ایی ندارم از عشق او                                                   

 

 فاطمه کیاء

 

حال من، آینده گذشته من است. از کودکی ترس بزرگ شدن را داشتم. ترس مسئولیت پذیری و چگونه خواهد گذشت آن همه عمر باقی مانده. رویای کودکی همه بزرگ شدن بود ولی برای من طولانی شدن سن پنج سالگی. (کاش هیچ وقت شمع پنج سالگی ام را فوت نمی کردم). زیبا بود؛ دنیای شیرینی بود. نمی خواستم با تلخی روزگار پیوند بخورد و روشنایی بازی کودکانه ام را مشغله های فکری که نهایت به جمله «همه چی درست میشه» برسد. همه خیال میکردند که شمع ها ذوب می‌ شوند، ولی بنظرم شمع ها می گریند. سال ها گذشت و آن ترس هیچ تغییری نکرد، ترس برگه انتقالی‌اش را همراه خود از سنی به سن دیگر می‌برد. به امید اینکه ترسم کمتر شود، دلواپسی ام از آنچه که در آینده اتفاق می افتد از بین برود ولی با گذر زمان مشکلات و دردسرهایم عظیم تر خواهد شد. گذشت سال ها، گذشت و می گذرد. شاید روزی بگویم عمری را زیر پا گذاشته ‌ام. نزدیک به نیم قرن است دارم زندگی میکنم و حالا فهمیده‌ام آینده آن چیزی نبود که تصورش میکردم، آن هیولای سه سری که قرار است به مکافات بگذرد؛ بلکه آینده بازدم اکسیژنی است که چند لحظه قبلش وارد شش هایمان کرده‌ایم. گذشته من با ترس همراه بود و به من ثابت شد، آینده متفاوت از آن چیزی بود که فکرش را میکردم. [حال من، آینده گذشته من است]

 

 

مریم گل محمدی

 

اگر خدا بخواهد، می شود. من هنوز اول راه بودم، مسیرم سراشیبی بود و پر بود از چاله و خار و تیغ هایی که باید برای رسیدن به قله موفقیتم طی میکردم! اولین روزی که شروع به حرکت کردم، انرژی ام زیاد بود و از ذوق هدف با خوشحالی قدم برمیداشتم! اطرافیانم مرا تشویق میکردند و من هنوز ذات بعضی هایشان را به خوبی نشناخته بودم. به هر دری زدم که بتوانم مسیر را کوتاه تر کنم و سریعتر به پایان برسانم، اما نتوانستم و شکست خوردم! قایقم سوراخ شده بود و هوا هم طوفانی بود! در وضعیت بدی بودم اما انگیزه زیادی داشتم! فکر رسیدن به موفقیت نمیگذاشت که مانع هایی که در مسیرم بود، جلوی مرا بگیرند. من باید موفق میشدم و این را به خودم قول داده بودم! برای رسیدن به قله ای که در نظر گرفته بودم، بارها زمین خوردم. اما هربار دست روی زانوهایم گذاشتم و بلند شدم. خیلی ها منتظر بودند شکست و عقب نشینی مرا ببینند اما من این اجازه را نمیدادم. کسانی که آنها را زمانی دوست خطاب میکردم، با حرف هایشان سعی در نا امید کردن من داشتند. اما موفقیت آنقدر برایم مهم و با ارزش بود که به زخم زبان ها و حرف های مایوس کننده ی آنها اهمیت نمیدادم و روی حرف هایشان و کسانی که این حرفها را به من میزدند، خط قرمز رنگی کشیدم! کسی که چشم دیدن موفقیت من را ندارد، جایی هم در زندگی من ندارد. آنها را پشت سر خویش میگذارم و میروم!چندین و چند بار پاهایم با خارهایی که در مسیرم روییده بود، زخمی شد و من خسته از این مسیر تمام نشدنی! کم آورده بودم، اشک هایم یکی پس از دیگری صورتم را خیس میکرد و دیگر نای ادامه دادن نداشتم. من حق خسته شدن داشتم، اما حق جا زدن نه! دوباره بلند شدم، دست و صورت خودم و آرزوهایم را شستم و بغلشان کردم. رفتم که به هم برسیم و اکنون با پاهای زخمی اما دلی سرشار از امیدِ رسیدن، اینجا ایستاده ام! من رسیدم به چیزی که میخواستم. شب هایی که از فرط خستگی بیهوش میشدم تمام شد و حسادت کسانی که سعی در ناامید کردن من داشتند، برانگیخته! اما من توانستم. خدا برایم خواست و مرا کمک کرد. امیدوارم خدا برایمان بخواهد.

 

مهدیس قدرتی

 

این روزها حال و هوایم کمی فرق دارد؛ گویا دوباره جرقه ایی از امید درونم در حال جان گرفتن است. جرقه ی امید به دوست داشته شدن. باورهای از هم گسیخته ام جان گرفته اند. میدانی، حتی فکر آنکه میتوانم نگاهت را برای خودم داشته باشم مرا به شوق و ذوق وا می‌دارد. یعنی می‌شود پل های ویران شده ی گذشته را دوباره ساخت؟ یعنی می‌شود دیوارهای بی اعتمادی را درهم شکست؟ یعنی میتوانی؟ زورت خواهد رسید؟ من در چاهی تاریک و بی انتها پرواز خواهم کرد، با این تفاوت که مسیرم تنها رو به پایین است و صعودی در کار نیست؛ یعنی میتوانی بال پرواز من باشی؟ بالی برای فرار... بالی برای رسیدن. یعنی می‌شود روزی با این مضمون به تفکر بروم که چگونه سرپایم کردی و به من جان بخشیدی؟ یعنی آن تو خواهی بود؟ کسی که مرا در تاریکی دوست خواهد داشت...!

 

ویانا روح افزایی

 

بابام خرید امروز برام یک سنجاب

سنجاب من میپره این ور اونور

انگار یخش باز شده

شیطونی شم گل کرده

فندوق ها رو شکونده

توی اتاق پاشونده

وای چه شیطون این سنجاب

خدا به من صبر بده از دست این سنجاب

وای خدا جون از دست این سنجاب

 

 

سعدی بخوانیم

آزاده حسینی

 

تا رنج تحمل نکنی گنــج نبینی

تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

نسخه ای که سعدی در قرن هفت پیچیده است، آیا واقعا هنوز کاربرد دارد؟ یعنی برای رسیدن به گنج و آن چیز با اهمیتی که به اندازه گنج ارزشمند است، باید رنج تحمل کنیم و تا رنج راه را تحمل نکنیم، دیدار گنج فراهم نخواهد شد؟ آیا بشر هنوز نتوانسته است راهکاری جدید کشف کند؟ در مصراع بعدی پدیده ای بدیهی را برای مثال و توضیح می آورد که طبیعی است تا شب نرود، صبح نمی شود و برای دیدن روز باید شب تیره را پشت سر بگذاریم. همان قدر که انتظار کشیدن در شب برای رسیدن به روز طبیعی است، تحمل رنج راه برای رسیدن به گنج نیز امری ضروری و لازم است. اما کدام گنج؟ گنج واقعی چیست که برای رسیدن به آن باید رنج بسیار تحمل کنیم؟

 

 

یادداشت

 

 

چند شنبه روز خوبی است؟ کدام کار را از چه روزی شروع کنیم بهتر است؟ از شنبه؟ کدام شنبه؟ شما هم سندروم روز شنبه دارید؟ یعنی شنبه که می شود دلتان می خواهید در منزل بمانید و هیچ کاری نکنید و هیچ جا نروید؟! هر هفته منتظرید شنبه بیاید و بعد دقیقا روز شنبه دل درد و سردرد و هزار بیماری و یا شاید توهم بیماری سراغتان می آید و تمام برنامه های شنبه را به هم می ریزد؟! یکی از همین روزهای شهریور شروع کنید و برای هر روز هفته یک نام اختصاصی بگذارید. مثلا یک انار، دو شادی، سه وسط، چهار بزن به هدف، پنج و ... و.... انتخاب با شماست! قرار نیست تا ابد درگیر نام های از پیش تعیین شده بمانیم. ما می توانیم آفریدگار نام هایی باشیم که به زندگی مفاهیم تازه می دهند. تصمیم هایی تازه که ما را به سمت هدف های دوست داشتنی و کوچک می برند و کاملا اختصاصی فقط و فقط برای خودمان هستند، بی آنکه آزاری به کسی برسانند.

 

اسرا سقایی

 

  یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در جنگل زیبا و سرسبز حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. خوشحال بودند و از شنیدن صدای پرندگان و صدای شرشر آب لذت می‌بردند. پروانه های زیبا و رنگارنگ روی گل های قشنگ خوش رنگ می نشستند. ماهی ها در آب باهم بازی می‌کردند. پرنده ها با صدای بلند و زیبا آواز می‌خواندند. آهوها در جنگل میان علف های نرم و تازه با هم بازی می‌کردند، خوشحال بودند. همه حیوانات در جنگل کنار هم زندگی خوبی داشتند و از قانون جنگل  راضی بودند. شیر سلطان جنگل مواظب  همه حیوانات بود و عصر یه روز بهاری حیوانات دور هم کنار برکه ی زیبای آب نشسته بودند. جغد دانا گفت: من وقتی به دیدن دوستم رفتم آن ها اصلا شرایط خوبی نداشتند و جنگل اونها در حال نابودی بود. حیوانات اونجا خیلی ناراحت بودند از شرایط زندگی بدی که به دست انسان ها به وجود آمد و حیوانات در آن جنگل هر کدام پیامی برای انسان ها داشتند. من همه را نوشتم. آهو زیبای جنگل گفت: جغد دانا نامه را برایمان بخوان! جغد دانا گفت: بله می‌خوانم. همه گوش کنید!  سلام آدمها ما حیوانات جنگلی هستیم که شما محل زندگی ما را دارید از بین می‌برید. ما برای شما آدما پیغامی داریم. خوب گوش کنید! قبل از اینکه شما پاتون رو داخل جنگل ما بذارید، همه جا زیبا و سرسبز و تمیز و قشنگ بود. آب و هوای خوب و عالی داشتیم.  هیچ آلودگی نداشتیم  و خوشحال بودیم و کنار هم زندگی می‌کردیم. شما آمدید محل زندگی ما زیستگاه ما رو خراب کردید. مارو از خونمون بیرون کردید و دوستان ما رو به زندان بردید و از خانواده هامون جدا کردید.  همه جا کثیف را آلوده کردید. زباله هاتون رو در آب و جنگل ریختید. رودخانه ها و جنگلمون رو  کثیف کردید. درخت های جنگل رو شکستید.خیلی از دوستان مارو شکار کردید و کشتید  و منقرض کردید. از محل زندگی ما برید و به ما آسیب نرسانید. حیوانات جنگل از شنیدن نامه خیلی غمگین شدند و از جغد دانا خواهش کردند که زودتر این پیغام را به انسان ها برسونه. جغد دانا پرواز کنان رفت.

 

 

 

سارا فغانی. پایه هفتم

 

چه نام زیبایی! جاییست که ما محبت، نفرت، غم، عاطفه و تمام احساساتمان را درونش قرار می دهیم.

گاهی اوقات در آن پر از نفرت و کینه است. گاهی هم قدری از محبت و دوستی پر می شود که جایی برای کینه ها نمی ماند. میتپد و میتپد و میتپد تا به ما جان ببخشد. چنانچه اگر لحظه ای نتپد انسان نمی تواند نفس بکشد. او تمام تلاش خود را برای زنده ماندن صاحبش میکند. اما صاحبش در بعضی از مواقع کارهایی می کند که سبب شکستگی قلب خود و یا قلب دیگران می شود. وقتی قلب می شکند آن را با هیچ چسبی به جز چسب مهربانی و بخشش نمی توان چسباند. بیایید با یکدیگر مهربان باشیم و قلب هم را نشکنیم.

 

 

فائقه بزی زاده

خورشیده شب همان ماه است، ماهی که در شب جای خورشید را می‌گیرد و از تاریکی جهان می کاهد.

شاید خدا هم مانند ماهی در افکار ما باشد و نگذارد در افکار پوچ و تاریک خود غرق شویم. ماهی زیبا ماهی که ما را آفرید و جان بخشید و ایمان. اما پس انسان هایی که بد هستند چه؟ آنها گمراه میمانند؟  بهتر است بگوییم خدا به تمام بندگانش فرصتی دوباره می‌دهد. خدا آنقدر بخشنده و مهربان است که نه یک بار و نه دوبار بلکه هزاران بار به بندگانش فرصت می‌دهد و حتی هوای بندگان بدش را نیز مانند بندگان خوبش دارد.ماهی که درون من هستی و مرا آگاه میسازی دوستت دارم و به بودنت نیازمندم.

 

 

مائده احمدی پایه یازدهم

تا همین چند روز پیش، دلتنگ تو که میشدم بی قراری تارهای صوتی حنجره هایم را میخراشید، درد تنها چیزی بود که از وجود من پدیدار میشد و روحم غمگین ترین حالتش را به خود میگرفت. آن لحظه تمام چیزی که میخواستم یک تو بودی و بس! چشمانم که با دیدن زیبایی مشکی چشمهایت روشن شد، دقیقا همان لحظه ای که قلب هایمان با همدیگر مینواختند و سعی میکردم تورا در وجودم جای دهم، یا کمی بعد تر که در چهارچوب امن تصورت تکیه داده بودم، یا اصلا آن زمانی که در آن همه شلوغی خیابان ها و آنهمه دغدغه های گوناگون دستانت را میدیدم. دلم میخواست مثل خون در رگ هایت جاری شوم. دلم میخواست هرچه میتوانم به تو نزدیک تر شوم و نزدیک تر. شاید بهتر است بگویم، دلم میخاست روح هایمان را از این جسم های بیخودی بیرون بکشم به همدیگر بدوزمشان. نمیدانم. اما هرچه که بود، بو برده بودم که تو هم حسی شبیه به من داری و این تفاهم باعث تناقض ها و رسیدن هایی شد که برای من از هر با ارزشی با ارزش تر است.

 

 

مریم  ابراهیمی

 

در تاب و تب زندگی، تورا دیدم

در پیچاپیچ موهایت، رُخی را دیدم

در چشم هایت، نگاهی دیدم.

نگاهی دیدم و برآشفتم تا به پرواز در بیاورمت. در آن هنگامه سحر خیز، دستانت را که آب زلال می آورد؛ مرا سیراب کرد.از آن پس، سیراب دستانت شدم، سیراب زیبایی ات شدم و در نهایت از عشق سیراب خواهم ماند.

 

پارمیس پاکزاد

 

یکی بود یکی نبود

دختری بود، چه زیبا

۹ سال بیشتر نداشت

اسم اونم بود سارا

صورتش عین ماه بود

پوستش اما سیاه

غم داشت بابت پوستش

اما میکرد اشتباه

سارا یه روز توی پارک

دختری ۹ ساله دید

خیلی قشنگ و ناز بود

پوستش سفید سفید

سارا که دوستی نداشت

بابت رنگ پوستش

رفت و از اون سفید پوست

خواست که اون بشه دوستش

جواب داد برعکس تو

ببین هستم چه زیبا؟

با هیچکی شبیه تو

دوست نمیشم تو دنیا

۱۰ سال بعد سفید پوست

داشت فیلم تماشا میکرد

سارا رو توی فیلم، دید

قلبش شد پر از درد!

یاد اون روز افتاد و

پشیمون شد از کاراش

اگه باز اونو میدید

بهتر میشد رفتاراش

بابت نژاد اصلا

خجالت نکش هیچ وقت

باعث نمیشه نری

سمت موفقیت!

 

 

سوگند خبلی. بندرگز

 

یکی از راه دور عاشقه

یکی خسته از عشق و عاشقی

 همین نزدیکیا نفس میکشه

یکی هم دور ترین قصه عاشقیش میون قلب معشقوقشِ

یکی منتظر، تا برسه کسی

یکی رفته، ناامید از انتظار کسی

میون یکی های دنیای من

تو کدوم حالو داری؟

 هوای کدوم شهر دل، فکراتو سفر میبری؟!

من همینجام!

همین شهر پرخاطره، شهری که از احساس پره

هنوز همونجا تو هوای تو

 دارم آروم ماه رو بغل میکنم

میون یکی های دنیای من تو کدوم حالو داری؟