یونس و فرزانه زندگی




غلامعلی نسائی_ عصر بود و یونس فکر می‌کرد. فرزانه رخت می‌شست. نمکی پشت دیوار، توی کوچه داد می‌زد. فرزانه فکر می‎کرد! هی فکر میکرد.!

یونس زل زده بود به صفحه‌ی تلویزیون، تلویزیون حرف میزد، هی حرف می زد. هی حرف می زد. پائیز بود. روزهای اول مهر و بی‎مهری... تلویزیون داشت برای بچه‌های توی خانه برنامه‌ی کودک پخش می‌کرد. فرزانه رخت‌ها را روی بند انداخت. بعد فکر کرد به یونس که قرص عصرش را نخورده است. قرص دم غروب....  

آشپزخانه توی حیاط بود.

نمکی هنوز از توی کوچه، پشت دیوار بلند داد می زد...

نمکی‎ام، نمی‎کی‎ام. کهنه جات می‎خرم....

فرزانه فکر کرد کاش می‌شد آدم‌ها را از پشت دیوار سنگی تشخیص داد.

پروانه‌ای توی کابینت کهنه، لای ظرف‌های بلورین گیرکرده بود. فرزانه با دست،«های»، کرد. پروانه گریخت و فرزانه فکر کرد، چرا پروانه‌ها خودشان را زندانی می‌کنند. زل زد به قوطی‌های رنگ گریخته و مدرن و متمدن. مرور کرد، یکی یکی قرص‌ها را از ذهنش عبور داد...

بوپروپیون، فلو واکسامین 100 میل، آستنرا 100 .....

حرص خورد که چرا این‌قدر اسم این قرص‎ها مزخرفند و نمی‎شود خوب تلفظ‌شان کرد. مثل می‎گذاشتند، پاپیون و فلافل و استین خرس، با خودش خندید و ته دلش ریسه رفت و گفت: عجب فکرهای شلم‎شوربایی دارم. تازه قرص‌های ایرانی‎هم اسم های سختی دارند، قرص باید مثل اسم یونس آسان به زبان بیاد. گفت یونس و یادش آمد که بنیاد شهید اصلا این قرص‎های خارجی شو ممنوع کرده، حالا هر اسمی داشته باشند، وقتی ما نداریم. یعنی چی؟ مگر می‎شود برای یونس من، هزینه‎هایش زیادی، برای دولت، بار مالی....

لبخندی زد و فکر کرد، حقوق های میلیاردی، اختلاس‎های بیلیاردی...

قوطی‎های قلابی، صندلی‎های شاهانه طلائی زیر شکمبه‏‌ی آدم‌های فضائی.... وزیر و مزیر و رئیس و .... باز خندید و بلند گفت؛ باز هم گور بابای هر چی که هست...

پروانه‌ ئی از کنار یک لیوان با صدای خنده‌ی بلند فرزانه از جا پرید.... فرزانه قوطی قرص را برداشت، اول به چین های کف دستش نگاه کرد، عبورکرد از همه‌ی سال های رنج، روی دو خط مورب کف دستش، انگار داشت فیلم زندگی شو با یونس، روی دور تند نگاه می‎کرد. فکر کرد؛ «اگه آدما  لم بدن روی زندگی شون و فیلم زندگی خودشان را با دور تند نگاه کنند.

 تازه متوجه می‎شوند، چه گندی بالا آوردند!؟ 

قرص را خالی کرد کف دستش، سرترالین، فکر کرد، این ایرانی اش هیچ  فرقی با نخوردنش ندارد، فکر و فکر و فکر..... باز هی فکر که اگه پول داشت، اگه این بخشنامه های دولتی  می گذاشتند، الان  آستنرا 100 خارجی داشت.

دوباره قوطی را خالی کرد توی قوطی  دیگر و جعبه حالو پریدون 5 میلی را برداشت، فکر کرد، چه حالی بکنه، یونس با حالو پریدون، سه دانه قرص حالو را گذاشت روی پیش دستی، لیوان را برداشت، زیر شیر آب،  فکر کرد به یونس، بعد حالو را  با چند وجه مشابه از ذهنش عبور داد، حالو ، خالو ، هالو... هلو ....

فکر کرد به یونس، به یک قهرمان وطن، نه یک هالوی خانه نشین، دلش گرفت و غمگین شد، لیوان داشت سر ریز می‌شد.

لیوان را کنار قرص، روی پیش دستی گذاشت، شیر را بست، زد توی حیاط، پروانه‌ها توی باغچه‌ی کوچک، لای بوته ها، توی شاخه ها،  لب دیوار، تو پیچک ها دنبال هم می کردند. فکر کرد بعد به یونس ...

 یکی از پروانه ها لای توری، روی بند گیر افتاده بود.

با دست هی کرد و دلش گرفت. فکر کرد به یونس، بعد از کنارحوض گذشت،پروانه ای روی سطح آب پرپر می زد. فکر کرد پروانه ها شب ها چه خواب های قشنگی میبینند. پله ها را یکی یکی شمرد و بعد به ذهنش آمد که هزار بار پله ها را شمرده، یونس هنوز داشت برنامه کودک تماشا می کرد.

 رفت کنار آینه، موهایش را شانه کرد، گونه هایش را سرخاب، ریمل به چشمانش زد و آمد روی سر یونس ایستاد، دست روی شانه هایش گذاشت، خیره شد به زاویه نگاه یونس روی صفحه تلویزیون. بچه ها توی جنگل گرگم به هوا بازی می کردند. دخترکی مو بور لای بوته های پرپشت انبوه می خواند؟

از پشت سر صدا میاد                          

انگار صدای پا میاد

یکی منو صدا کنه                                 

بیاد منو پیدا کنه

فرزانه بغضش ترکید...

 اشک از گوشه چشمانش چکید.

 شانه های یونس را محکم فشار داد.

یونس بعد فکر کرد به فرزانه به سرُسرُه بازی...

چند تا  از بچه ها از روی کوه سر خوردند پائین ...

فرزانه قرص را گذاشت توی دهان یونس، یونس قرص را قورت داد فرزانه لیوان آب را چسباند به دهان یونس، شانه هاش را مالید، با دست اشک‌های چکیده‌ی روی گونه هایش را پاک کرد.  صورتش نم گرفته بود. به یاد بچگی هایش افتاد که صبح های پائیز چقدر قشنگ بودند تا زانو در بوته زارها فرو میرفت که  ساق های پاهایش از شبنم خیس بشوند. بعد یونس فکر کرد فرزانه چقدر خوب است.دخترک موبور لای بوته ها، به دور و برش نگاه کرد انگار ترسیده بود.  با صدای بلند شروع به خواندن کرد:

تو جنگلا جا موندم      

تنهای تنها موندم

خونه مون گم کردم  

بهتر که برگردم

فرزانه دست هایش را از روی شانه یونس برداشت. هنوز نگاهش به صفحه تلویزیون جایی که یونس گیر افتاده بود.

کجا برم کجا نرم                  

ازین طرف ازون طرف

خداجونم سرگردونم

فرزانه به طرف حیاط رفت، صدای تلویزیون توی حیاط پیچیده بود و فرزانه هنوز محو بازی بچه های توی جنگل توی تلویزیون بود، دخترک موبور از لای بوته ها پرید بیرون و شروع کرد به گریه و لرزیدن و بلند بلند، خواندن ...

از تنهایی می ترسم

دیک ودیک ودیک می لرزم

آهای آهای بچه ها          

من گم شدم تو جنگلا

یکی بیاد صدام کنه

بیاد منو پیدام کنه

 فرزانه لب حوض به نعش پروانه روی سطح آب نگاه می کرد، بعد فکر کرد به یونس و به سرعت به طرف پله ها رفت. دخترک توی جنگلی دور خودش می چرخید می لرزید، گریه می کرد، جیغ می زد، فریاد می کشید.  ناگهان از لای یک درخت بید مجنون، یک مثل پری پرید جلوی دخترک بازوها شو گرفت. خوند ...

آواز نخون بچه کوچیک

من آمدم جیک وجیک وجیک

یونس از پله ها پائین می آمد. فرزانه توی پله ها دست های یونس را چسبید. یونس داغ شده بود. فرزانه گر گرفت انگار مشتی آتش فرو ریخت توی تنش، فرزانه یونس را لب حوض روی یک صندلی چوبی قدیمی نشاند. دستی به موها و ریش های بلند یونس کشید و بعد فکر کرد و به طرف آشپزخانه رفت و ماشین اصلاح دستی را آورد کنار پای یونس کنار صندلی چوبی لب حوض ایستاد.

 ریش های او را کوتاه کرد. فکر کرد چقدر یونس زیبا بود.

 دستی به صورت یونس کشید، بعد یونس فکر کرد چقدر فرزانه خوب است. فرزانه سرش را جلوی یونس گرفت وگفت: هی پسر داری خوشگل میشی ها، گربه ای خاکستری نشسته بود زیر درخت بید زیر سایه داشت چرت می زد. یونس فکر کرد، گربه ها بهترند یا آدمها؟

فرزانه توی گوشهای یونس را نگاه کرد وگفت ای پسر چقدر کثیف شده ای انگار همین چند دقیقه پیش از عملیات برگشته ای، از جنگ، ازخط مقدم، یونس سرخ شد، فرزانه چند کاسه آب از حوض کشید و خالی کرد سر یونس، پرده ای نازک از آب جلوی چشمای یونس را گرفت یونس همه چیز را مات دید...

گربه را تانک

فرزانه شامپو را ریخت روی سر یونس و اشک گونه هاش را خیس کرد. پروانه ها چرخی زدند لای شاخه ها، توی حیاط خودشان را روی  سطح  آب حوض روی نعش پروانه رساندند. فرزانه چنگ زد به موهای یونس و فکر کرد. چقدر دلش گرفته،  یونس دست های خیس فرزانه را چنگ زد و فکر کرد دارد قلبش را چنگ می زند.  فرزانه دستش را کشید و دلش گرفت، بغضش ترکید. باز اشک گونه هایش را خیس کرد، هنوز پرده نازکی از آب جلوی چشم یونس بود، ناگهان یونس از جا پرید. تنه ای محکم زد به فرزانه  و فریاد کشید، به طرف تانک دوید؛ عراقی ها،عراقی ها آمدن....

فرزانه پرت شد توی حوض، پروانه ها هر کدام به طرفی پریدند. فرزانه نعش پروانه را با خود به ته حوض کشید. تلویزیون هی داشت حرف می زد. هی حرف می زد. هی حرف میزد.  یونس روی نعش فرزانه شناور بود، پروانه ها روی نعش فرزانه و یونس پر پر می‌زدند، تلویزیون هنوز داشت هی حرف میزد هی حرف میزد...

نویسنده داستانهای دفاع مقدس