صفحه کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

اسرا سقایی

 

موش کوچولو در خانه اش نشسته بود و کتاب مورد علاقه اش را می‌خواند. ناگهان صدایی از بیرون شنید.  بیرون رفت اما هرچه اینطرف و آن‌ طرف را نگاه کرد، چیزی ندید. راه افتاد تا گردشی در جنگل داشته باشد. رفت و رفت تا به خرگوش و لاک‌ پشتی رسید که با هم صحبت می‌کردند. آنها می‌خواستند با هم مسابقه ای بدهند و هر که اول شد و برنده،  کلاه برگ پاییزی برای اون باشد. خرگوش جستی زد و رفت لاک ‌پشت هم به راه افتاد. خرگوش با خود گفت: من که برنده میشوم چون سریع و تند  هستم، بهتر است کمی بازی کنم. خرگوش در مسیر سنجابی دید و با او مشغول بازی شد و بعد از بازی با خود گفت: کمی استراحت کنم و بعد به راه می افتم.  خرگوش دراز کشید در سایه ی درختی و به خواب عمیق فرو رفت.  خواب های شیرین و قشنگی میدید. در این هنگام لاک ‌پشت به پایان راه رسید و برنده شد. خرگوشی از خواب بیدار شد، بعد از اینکه کش و قوسی به بدنش داد به راه افتاد و دید که لاک‌پشت اول رسیده و برنده شده و متوجه شد که نباید به خود مغرور شود و کسی را مورد تمسخر قرار دهد. موشی بعد این ماجرا برگشت به لانه ی گرم و نرم خودش و اتفاقات امروز را در دفتر خاطراتش نوشت و بعد از یک نوشیدنی گرم به تخت خواب نرم و گرمش رفت و تمام شب را خواب های قشنگ و زیبا میدید.

 

سحر حسن زاده نوری

 

مادرم، قلب خانه تویی

 تکیه گاه من و فاطمه تویی

 مادرم دنیا بدون تو بی ارزش است

 زندگی بدون تو، برایم زندگی نیست زندان است

مرهم این دل بی قرارم تویی

دارو این دل تب دارم تویی

در این دنیا هیچ جا جز آغوش تو برایم امن نیست

 در این دنیا هیچ دستی جز  دست تو  برایم نوازش گر نیست

 

آتنا رادپور

 

لیا باری در قبیله ای که رئیس آن پدرش بود، زندگی می کرد. لیا سیزده سال داشت و از کودکی آرزو داشت روزی از قبیله بیرون رود و به  کشور مکزیک سفر کند. بارها آرزویش را با پدرش درمیان گذاشته بود اما  پدرش گفته بود که من رئیس قبیله هستم، نمی توانم اینجا را ترک کنم. روزی لیا دید که افراد قبیله در جنب و جوش هستند. لیا گفت: چرا همه جا را تمیز می کنید و غذاهای خوشمزه پخته اید؟ پدرش گفت: دخترم مهمانی ویژه داریم از راه دور. لیا گفت: چه کسی؟ من او را می شناسم؟ پدر گفت: بله تو او را می شناسی اما او را از نزدیک ندیده ای. کمی صبر کن متوجه می شوی. حالا برو و بهترین لباسهایت را بپوش! مهمان ویژه از راه رسید. لیا دوان دوان از چادرش بیرون آمد و ناگهان جیغ بلندی کشید واااای خدای من آقای اندرسن معروف. او یک نویسنده ی  معروف  بود که لیا اکثر کتاب هایش را خوانده بود و به همین خاطر دوست داشت به مکزیک برود و نویسنده ی محبوبش را از نزدیک ببیند. پدرش که فهمیده بود چرا لیا اینقدر دوست دارد به مکزیک برود، دعوت نامه ای برای آقای اندرسن فرستاده و او را دعوت کرده بود و حالا لیا با ذوق و شوق آقای اندرسن را نگاه می کرد و تند تند از کتاب هایش می گفت. آقای اندرسن شگفت زده شده بود که چطور دختر بچه ای این همه کتاب خوانده آن هم با شرایط خاص! به همین خاطر به لیا قول داد او اولین خواننده ی نوشته هایش باشد و گفت: شرایط را فراهم می کنم که به مکزیک بیایی و در آنجا زندگی کنی و از امکانات شهر استفاده کنی چون می دانم تو نیز نویسنده ی بزرگی می شوی بانوی کوچک!

 

پرستو علاءالدین

 

درسته حق نداری بلند بخندی، بلند گریه کنی، ولی اینا نباید باعث بشن از تلاش دست بکشی! تو باید قوی باشی! مثل گل پاک و مثل کوه محکم. باید سعی کنی نذاری هر چیز کوچکی روحیه تو رو خراب کنه. باید رو خودت کار کنی و نه گفتن رو بلد باشی. سعی کنی قبل زدن هر حرفی، اول خوب بهش فکر کنی. تو باید حواست به خودت باشه. به کارهات، به رفتارهات، به سلامتیت، حتی به دور و بری هات و خیلی چیزای دیگه. درسته محدودیت های زیادی هست، ولی تو اگه پا پس نکشی و قوی باشی و تلاش کنی، دنیا خودش در برابر تو کم میاره! اینجوری تو حتما موفق میشی. پس همیشه با خودت بگو:  من یک دختر قوی هستم و هیچوقت از تلاش دست بر نمیدارم و این کار رو انجام بده!

 

کاریکلماتور

مائده احمدی

1.شب ها که نگاهم را به سقف خانه میدوزم، به تماشای تلوزیون ماه مینشینم.

2.اینجا دریاست اما آب نداره.

3.صدای جلز و ولز غذای خوشمزه ای می آمد اما وقتی در خانه را باز کردم فهمیدم صدای تلوزیون بود که دیگر با صدای شکمم قاطی شده بود.

4.داره به توهین ما ادب میشه!

5. چشمانم مانند عکس دریاست، اما عکس دریا در شب.

6. این روزها موش ها گربه شکار میکنند.

7. پول حموم نداشت میگفت چی مشه اگه بذاریم یه موجود دیگه هم با ما توی موهامون زندگی کنه؟

8.خواهرم پرایدشو داده به بابامو ماشین شاسی بلندشو گرفته، اونوقت من میگم اون اتاق داره من ندارم، شما میگین چرا؟

9. خانوادش بهش اجازه نمیدادن بره تا سوپر مارکت سر کوچه، اونوقت داشت به ما میگفت وقتی تنهایی رفته ترکیه نمیدونست بره کدوم هتل ۵ ستاره!

۱0. کلاغ هم نشدیم که به خانه ی مان نرسیم و پر بگشاییم در آسمان، برعکس، همیشه در خانه به سر بردیم و پوسیدیم.

 

سارا فغانی  

 

مورچه از خواب بیدار شد و مستقیم به سمت آشپزخانه رفت. روی میز صبحانه پنیر، کره، مربا و نان بود. او مقداری نان را گرفت و با پای ملخ مقداری پنیر و کره روی نان گذاشت. سپس با بال پروانه ی تکه شده مقداری مربا بر روی کره و پنیرش ریخت. او نان را قل داد و قل داد و قل داد تا به انتهای نان رسید. شروع به خوردن کرد. چه خوب شد که مادرش در خانه نبود. وگرنه حتما او را برای نشستن دست و صورتش دعوا می کرد. بعد از خوردن ساندویچ و چای، به سمت اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید و کتابش را در دست گرفت. اما هوا خیلی گرم بود. مورچه اسپیلت را روشن کرد اما از اسپیلت آب می چکید. مورچه حوصله آوردن سطل را نداشت. به همین دلیل تصمیم گرفت که اسپیلت را خاموش کند. اما خاموش نمی شد. او چند بار دکمه خاموش را فشار داد اما فایده ای نداشت. مورچه اعصابش خورد شد و کنترل را پرتاب کرد و باتری های کنترل از جایشان بیرون آمدند. باتری ها گاز گازی بودند. مورچه تازه یادش افتاده بود که چند روز پیش، وقتی حوصله اش سر رفته بود باتری های کنترل اسپیلت را می جوید. او باتری های ساعتش را بیرون آورد و در کنترل گذاشت. دوباره سعی کرد که اسپیلت را خاموش کند. او دکمه خاموش را فشار داد. بله! همان طور که فکر می کرد، مشکل از باتری اش بود. اسپیلت خاموش شده بود. مورچه پنکه اتاقش را روی درجه زیاد گذاشت و کتاب را در دست گرفت تا مطالعه کند. خواست کتابش را بخواند؛ اما حسرت مانع خواندنش می شد. حسرت خوردن چای. چون اسپیلت خیلی بهتر از پنکه خنک می کرد. اما با خود گفت:من حوصله آوردن سطل را ندارم و خود را قانع کرد. دوباره مشغول خواندن کتاب شد.

 

ستایش فرهادی

تلاش چیست؟ سختی چیست؟ زندگی با دردسر ولی آبرومندانه چیست؟ همه اینها را از دست پیرزنان و پیرمردانی ببین که از تمام سختی های دورانشان فقط پینه های دستشان باقی مانده است. از خم های کمرش ببین. از زخم های پاهایش ببین. از صورت چروکیده اش ببین! اون همان پیرمردیست که از صبح تا شب از زمین کشاورزیش مراقبت میکرد. همان کسیست که با دروهای محصولاتش خوشحال میشد. همان کسیست که هیچ وقت سفره غذای خانواده اش را خالی نمیگذاشت. اگر مادربزرگ توست، قدرش را بدان! اگر پدربزرگ توست، باز هم قدرش را بدان! چون نمیتوانی مانند چنین انسان هایی را پیدا کنی!

 

 

آزاده حسینی

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت سد نشاید ساخت

سعدی ضرب المثلی را در شعرش به کار برده است و می گوید: پیش از اینکه حادثه ای اتفاق بیفتد، باید جلوی آن را گرفت و جبران خسارت بعد از حادثه سودی ندارد. تصور کنید این همه مهندس فارغ التحصیل از دانشگاه های مختلف وجود دارد و باران شدید سیلی راه می اندازد و در مسیرش همه چیز را ویران می کند و تازه مهندسین به این فکر بیافتند که سدی بسازند، در صورتی که مهندس باهوش پیش از باران سیل آسا و وقوع حادثه باید سد را می ساخت. همیشه پیش از آنکه واقعه ای رخ دهد باید جوانب کار را سنجید و بررسی کرد. ابتدای شعر با ضرب المثل شروع شده است و تمام مصراع های این شعر مَــثَل شده اند و کاربردی اند، شما هم می توانید بر مبنای این شعر و مثل هایش داستان بنویسید و برای ما بفرستید.

 

یادداشت

 

خجالت می کشید؟ از چی؟ از کی؟ نفس عمیق بکشید و گام اول را بردارید! از یک تا ده بشمارید و یا معکوس از ده تا صفر. همیشه برای همه گام اول کمی متفاوت است که شاید گاهی سخت به نظر برسد. اما قرار نیست هر کار سختی تا ابد سخت باقی بماند. اگر انجام کاری را دوست دارید و ضروری به نظر میرسد، اما برای ارائه اش پدیده ای به نام خجالت مانع پیشرفت شماست، پس لازم است که ابتدا خجالت را شکست دهیم و یا راه حلی برای مهار کردنش پیدا کنیم. راه های ساده ای وجود دارد؛ می توانید از مشاوران کمک بگیرید و یا تمرین های ساده برای خود بگذارید. یک کتاب داستان و یا کتابی با محتوای مورد علاقه ی خود بردارید و چند خط از آن را با صدای بلند بخوانید. این کار را تا سه هفته انجام دهید و بعد از بلندخوانی، خلاصه ی متن خوانده شده را با صدای بلند تعریف کنید و از خود فیلم بگیرید.

 

ستایش فرهادی

 

تلاش چیست؟ سختی چیست؟ زندگی با دردسر ولی آبرومندانه چیست؟ همه اینها را از دست پیرزنان و پیرمردانی ببین که از تمام سختی های دورانشان فقط پینه های دستشان باقی مانده است. از خم های کمرش ببین. از زخم های پاهایش ببین. از صورت چروکیده اش ببین! اون همان پیرمردیست که از صبح تا شب از زمین کشاورزیش مراقبت میکرد. همان کسیست که با دروهای محصولاتش خوشحال میشد. همان کسیست که هیچ وقت سفره غذای خانواده اش را خالی نمیگذاشت. اگر مادربزرگ توست، قدرش را بدان! اگر پدربزرگ توست، باز هم قدرش را بدان! چون نمیتوانی مانند چنین انسان هایی را پیدا کنی!

 

سوگند خبلی

 

پرچمِ حرمت صفایی دارد

دورم از تو اما

بوی حرمت می آید

دستم رسیده به پرچمت

این افتخار، عجب حال و هوایی دارد

چشم هایم اشک ریختند

پشتِ راهِ پرچمی که نامت به نوایی دارد

 

فاطمیا عقیلی سوم ابتدایی

 

روزی روزگاری دختری با نام سلینا در حیاط خانه ی پدربزرگش راه می‌رفت که یک دفعه با یک مورچه کوچک روبرو شد. در ذهن خود گفت: بهتر است کمی بازی کنم و مورچه را اذیت کنم. سلینا مشغول دنبال کردن مورچه شد و با چوب درخت به او فشار می آورد. سلینا همراه مورچه رفت تا لانه مورچه ها یک دفعه کوچک شد و به داخل لانه رفت.کمی جلو رفت؛ دید مورچه های زیادی مشغول کار هستند یک بچه مورچه به سلینا گفت:  سلام من مورچه ریزه هستم. اسمت چیه ؟

سلام من سلینا هستم از دیدنت خوشحالم./ سلینا میتونم دعوتت کنم به خونمون / بله با کمال میل/ سلینا و مورچه ریزه رفتند و به خانه مورچه ریزه رسیدند پدر و مادر مورچه ریزه سلینا را به شام دعوت کردند. وای در خانه غذایی نیست! چه کنیم؟ سلینا از پدرو مادر مورچه ریزه خواهش کرد تا او و مورچه کوچولو به دنبال غذا بروند و آنها قبول کردند. سلینا با دوست کوچکش رفت و به یک درخت سیب بزرگ رسیدند/ سلینا من نمیتونم از درخت بالا برم چیکار کنیم؟/  من میتونم عزیزم/ سلینا به زور و با کلی دردسر بالاخره به بالای درخت رسید و یک تکه خیلی کوچکی سیب برداشت و آن دو راهی خانه شدند. سیب را خوردند. نزدیک های غروب بود سلینا باید خانه می بود از دوست کوچکش پرسید: مورچه ریزه شما شب نمیخوابین؟/ نه ما نمی‌توانیم بخوابیم. خدا اینجوری ما رو خلق کرده/- وای چه جالب! سلینا از خانواده مورچه خداحافظی کرد. راهی خانه شد. وقتی بیدار شد پدربزرگ را جلویش دید./ - پدربزرگ من پیش مورچه ها بودم/ آفرین سلینا چی یاد گرفتی؟/ یاد گرفتم که نباید به مورچه های زحمت کش آسیب رسوند.

 

فائزه رسولی

 

تمام شعر من دیدی؟

سایه ی ایران رفت

ما مانده ایم غمزدگان را آرام کنیم

چه می فهمیدیم از درد؟

آشفته میان زنجیره ی زندگی تاخته بود

آخرش هم بعد مرگش آدم خوبی بود

 

نازنین زهرا آخوندی

 

نگه داشتن بعضی از آدم ها در زندگیت به گونه ای گُل به خودی حساب می شود؛ گُلی که بیشترین آسیب را به شخص خودمان میزند. میدانی! یکسری آدم ها وارد زندگی ما می شوند به اسم دوست و رفیق و غیره؛ که با ما خاطراتی میسازند و طی یک اتفاقات ما متوجه می شویم که این شخص یک آدم سمی برای ما و زندگیمان است. ولی چون به آن شخص وابسته و دوستش داریم و با او خاطراتی داریم به گونه ای دلمان نمی آید آن شخص و خاطراتش را رها کنیم و کنار بگذاریم و دلمان میخواهد همواره این آدم سمی را کنار خود نگه داریم با اینکه شاید اعتمادمان نسبت به او از دست رفته باشد ولی چون هنوزم وابسته و دل بسته به او هستیم، نمیخواهیم حرف عقل و منطقمان را باور کنیم که این آدم آدمی سمی است و به خودمان تحمیل میکنیم که میتوانیم این شخص را تغییر دهیم و این کاملا اشتباه است. این شخص آدمی است با روحیات متفاوت اگر خواهان او هستیم باید تمام خصوصیاتش را بپذیریم (حتی آن چیزهایی که از طرف او به ما آسیب میزند)! در کنار آن شخص ماندن فقط باعث آسیب بیشتر روحی می شود و ذهنمان را دائم مشغول اتفاقات و خاطرات بد گذشته می کند. بهترین راه حل رها کردن این آدم سمی است. یک بار برای همیشه با او خداحافظی کنیم و او را ببخشیم و خاطراتش را رها کنیم و به خودمان و زندگیمان برسیم. رها کردن اینگونه آدم ها نیاز به آدمی با اراده قوی دارد؛ پس قوی باش و رها کن! مطمئن باش روزی بابت گرفتن این تصمیم مهم و دشوار از خودت تشکر میکنی!

 

 

نگین نورمحمدی

 

تو به من قول دادی، تو به من قول دادی باشی، در کنارم، تا آخر این راه!  من از مشکلات نمی ترسم، از سختی راه نمی ترسم، از این جاده ی طولانی از چیزی که در انتظارم هست نمی ترسم! چون صدای قلبت را میشنوم، گرمی نفسهایت را حس میکنم. تو به من قول دادی تا آخر این جاده تا ناکجا آباد کنارم باشی! این جاده نیست این تقدیر من و توست! هرچقدر طولانی باشد این جاده! هرچقد دور باشد مقصد. تو را میخواهم. من رفیق نیمه راه نیستم پس تو هم کنارم باش تا با هم، این تقدیر را رقم بزنیم.

 

 

هلیا عبیری

 

 آنقدری تو را دوست دارم که حاضر هستم کل جهان را زیر پای تو بگذارم. آنقدری عاشق تو هستم که حاضر هستم جان خود را برای تو فدا کنم. آنقدری به تو وابسته هستم که حاضر هستم برای تو همه کار بکنم. ازینکه پیش من هستی،کنار من هستی، مواظب من هستی و من را دوست داری از تو سپاسگزارم. چجوری میتوانم دوست داشتنم را به تو نشان دهم؟ چطور میتوانم تمام لطف هایی که به من کرده ای را جبران کنم؟ چطور میتوانم؟ پدرم، پدر عزیزتر از جانم ازینکه هر شب بعد از خستگی کار برایم لالایی میخواندی ممنونم؛ ممنونم ازینکه با تمام عشق و علاقه ات برای من لالایی میخواندی. ازینکه من را به بهترین روش بزرگ کردی تا از هر اتفاق بدی دور باشم از خود گذشتگی کردی. پدر تو برای من تکیه گاه  هستی، درمان دردهای من هستی! انگار هزارتا آدم با من هستند وقتی کنار منی. ازینکه در تمام شب های سخت من کنار من بودی ممنونم. ولی من الان هم مثل همیشه به لالایی های تو احتیاج دارم. به بغل گرم تو احتیاج دارم. پدر قدر کل یک دنیا عاشقت هستم و خواهم بود.