ای ساربان آهسته ران


یادداشت |

محمدصالح فصیحی

در این جا درباره ی یکی از مضامین فرعی و مضمون اصلی داستان میگوییم.

 

مضمون فرعی: مرد هراسان و دلواپس است و میترسد که کسی او و زن را دیده باشد. کسی شنیده باشد صدای حرفی را، خنده یی را، لفظ «دوستم بداری» را، یا گریه ی بچه را گوشی قاپیده باشد و مشتاق شده باشد به دخالت، فضولی، به حرف و یَجر الحرف. تا یک ساعت و نیم این ترس از مردم،  شاید برای عرف، دین، عادت، قضاوت – در دیالوگ هاست و عمل داستانی. در اتاقی بسته. اما از یک ساعت و نیم تا دو ساعت، عملاً در کوچه و بازار و خیابان مردم خیره شده اند به مرد و زن و بحث و بچه ی در دستشان. حرفی نمیزنند؛ اما حالا خیره اند به تو و با نگاهشان میجوند تو را.( البته نگاه خیره ی خود مای مخاطب هم فیلم را میبیند و هم زن و مرد را: ما هم مثل مردم هستیم، کمی عمیقتر اما.) مرد شاید از همین میترسد و بدش میاید. مثل زن که از تاریکی بدش میاید و روشنی را میخواهد. میشود به مثل نمادها، این دخالت و قضاوت و نگاه های مزاحم را هم در فهم اشخاص دید و هم به تصویری از جامعه ی خودمان دست یافت. در اواخر فیلم در تلویزیون گفته میشود که کمک به همنوع خوبست و از خصایص انسانی است. اما این تمام قضیه نیست. کمک یک وجهی نیست. به عمل کار برآید به سخندانی نیست.

مرد و زن تیپیک، نمونه یی از حال و رفتار عادی مرد و زنی در مواجهه با بچه یی جامانده. این کار معنا را تسری میدهد(نکته ی مثبت) از سویی اما ساده میکند داستان را و از شخصیت پردازی میکاهد و وجهه ی عجیب بودن یا خارق العاده بودنش را از دست میدهد.( هم مثبت و هم منفی: منفی برای سادگی و مثبت برای رئالیته شدن مضاعف.) اما معنا-محتوا چیست؟

 

مضمون اصلی: بچه پیدا شده و پرده ی دوم شروع شده. بچه نقطه عطف مرد، زن، داستان شده. مرد میخواهد بچه را پس دهد، اما زن میخواهدش. مرد بچه را مزاحم میداند به خاطر مکان و مردم و وقت و هزینه. زن بچه را میخواهد به خاطر این که او را به مرد نزدیک و نزدیکتر میکند؛ آن ها را به ازدواج میکشد نه رابطه، دیدارهای کوتاه و دوستانه. در معنای آشکار، بچه شانسی است که رو کرده به رابطه شان(1) زن از واژه ی بخت آزمایی استفاده میکند. بچه مثل بلیطی است که میشود با هزینه، فرصت کردن وقت و هزینه و عشق و زندگی مجردی و تاهل، ازش استفاده کرد. بچه ابژه است. ابژه ی دگرگون کننده. بچه در نگاهی معنوی مثل تقدیر است.(2) زن از لفظ آسمان استفاده میکند. در معنای ضمنی نیز بسته به واکنش مخاطب میتوان بچه را جور دیگری تعبیر کرد. مثل بچه به مثابه ی عصمت- پاکی آدمی؛ یا بچه به مثابه وجود آدمی درین جهان. اما آنچه مهمترست برای ما، اینست که سرنوشت بچه ی نمادین، واقعی چه میشود؟ ساده است: بچه به پرورشگاه سپرده میشود. حالی که مرد باز تنها میماند و زن مستاصل و در ساده ترین شکل مرد و زن جدا میشوند از هم و زندگیشان در حال عادی میماند(1) و یا بی عشق(2). اینجاست که «لحظه و انتخاب» مهم میشود. میشد که مرد به زن برسد، میشد بچه را به پدر و مادرش واقعیش رساند، میشد گفت گور پدر مردم و حرفشان. نادر ابراهیمی میگوید درهای بزرگ دروازه شهرها را میشود بست، ولی در دهان مردم را نه. اما در آن «آن» مرد شاید میترسد یا میخواهد زندگیش به روال عادی بماند و اذیت نشود و بچه را به تندی، آن قدر تند که ما صحنه نداریم برایش، میدهد به پرورشگاه. این بچه به قطع تغییر میداد زندگیشان را. خوب یا بد، دگرگون کننده بود. مثل آن شتری که گاهی رد میشود یا مینشیند. این بچه بود و تویی که میتوانی ازش استفاده کنی یا نه؛ مثل همان موقعیتی که یکهو میفتیم توش و بعد میفهمیم چقدر میتوانسته خوب یا بد بوده باشد. ولی اگر خوب بوده باشد و ما عجولانه و ساده لوحانه رفتار کرده باشیم، آن وقت ماییم و کاروانی که دور شده و صدای ما به جایی نمیرسد، که:

ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود.