خون ریختن کار بازی نیست


یاددداشت اول |

با مسوولیت سردبیر

بسیاری از متفکران اندیشه سیاسی امروزه به این نتیجه معلوم رسیده اند که برای اداره درست و دقیق  یک جامعه باید به گونه ای تدبیر شود که راه بر روی تمام خشونتهای غیر قانونی بسته شود تا شهروندان بتوانند با خیالی آسوده صلح و مدارا را تجربه کنند اما همان ها معتقدند خشونت های قانونی نیز هر چه کمتر و هرچه معدودتر باشد روح و روان جامعه در آسایش بیشتری خواهد بود و

 

به این خاطر می بینیم که در برخی کشورها اصولا احکامی مانند اعدام و یا هر گونه قتل نفس قانونی نیز بشدت معدود شده است و بسیاری از کشورهایی که مانند عربستان سعودی  به بهانه شریعت شهروندان خود را با شمشیر یا آلاتی از این دست گردن می زدند کوشیده اند با توجه به گسترش  دستگاههای اطلاع رسانی و رسانه های اجتماعی خشونت  قانونی را نیز به گونه ای سامان دهند که هم تاثیر تربیتی آن حفظ شود و هم جایگاه قانون لطمه نخورد.  اما آنها به هر روی بدنبال معدود کردن انواع خشونت هستند دلیل آن نیز واضح است زیرا نمی توان با خشونت در برابر خشونت ایستاد. خشونت به ناچار تولید خشونت می کند و این چرخه رذالت تا انهدام اخلاق و انسانیت استمرار خواهد داشت به این خاطر خویشتنداری و اقتدار در کمال صبر و حوصله را خردمندان نشانه قدرت و توانمندی دانسته اند و خیر خواهان بر این اساس می کوشند همواره بین شهروندان رفق و مدارا و از خود گذشتگی را ترویج کنند.  در این میان آنکه صاحب قدرت برتر است،  باید در گذشت و رفق و مدارا نیز دست برتر را داشته باشد والا آنکه در حال غرق شدن است، طبیعی است که به هر وسیله ای دست یازد. به هر حال حسن کلام را به جناب ابوالفضل بیهقی در داستان بردار کردن  حسنک وزیر بسپاریم که چه زیبا چنین اندیشه ای را به قلم

 

کشیده است ....؛ بونصر مشکان خبرهاي حقيقت دارد،از وي بازپرسيد و امير خداوند پادشاه است.

 

آن‌چه فرمودني است بفرمايد که من از خون همة جهانيان بيزارم و هرچند چنين است، از سلطان نصيحت باز نگيرم که خيانت کرده باشم: تا خون وي و هيچ‌کس نريزد البته که خون ريختن کار بازي نيست. چون اين جواب بازبردم، سخت دير انديشيد. پس گفت:  خواجه را بگوي آن‌چه واجب باشد فرموده آيد. خواجه برخاست و سوي ديوان رفت.در راه مرا گفت که: عبدوس! تا بتواني خداوند را بر آن دار که خون حسنک ريخته نيايد که زشت‌نامي تولد گردد.

 

گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمين بود، کار خويش مي‌کرد.»