عشق، تنهایی دهه پنجاهی!


سینما |

علی درزی_ چند کیلو خرما برای مراسم تدفین برای من

 

یک فیلم کاملا شخصی محسوب می شود. از این لحاظ که: دوران دانشجویی وقتی این فیلم را دیدم، ناخودآگاه به یاد داستان کوتاه عروسک پشت پرده از صادق هدایت افتادم. (شاید هم از نظر خیلی ها بی ربط باشد.) داستان کوتاه بر این قرار است که دانش آموزی ایرانی که برای تحصیل به فرانسه رفته، به دلیل انزوا و تنهایی رفته رفته عاشق یک مانکن پشت ویترین می شود، نمی تواند بر وسوسه اش غلبه کند، آن (او) را می خرد و با خودش به خانه می برد، تا جایی که مانکن به رقیب عشقی نامزدش در آینده تبدیل می شود و ...

وقتی می خواستم اولین داستان کوتاهم را بنویسم، فضایی از فیلم معجزه در میلان دسیکا با قصه ای مخلوط از عروسک پشت پرده هدایت و چند کیلو خرمای سالور به ذهنم رسید. ایده من برای آن داستان کوتاهم از روی عروسک دیوید بکهام در فیلم بود، شخصیت نوجوانی کم بینا و علیل که از زاغه به کنار ریل تبعید شده، هر روز صبح دختری را می بیند که به او لبخند می زند و رفته رفته عاشقش می شود تا اینکه ..

 

چند کیلو خرما یک تراژدیست، روایت  نسلی سوخته و خاکستر شده از مفهومی به نام عشق!  که سه همخانه (سالور، نامجو، اصلانی) به آن جامه عمل پوشاندند.

 

تنهایی و عشق: به لحاظ دیالکتیکی می تواند موضوع بحث فلسفه یا جامعه شناسی و یا روانشناسی قرار بگیرد که چطور هر یک می توانند سوژه و اوبژه قرار بگیرند. آیا این ملال تنهایی است که عشق را در ضمیر سرکش انسان بوجود می آورد؟ یا عشق بن مایه وجودی هر انسان است که تحت هر شرایطی از آن بهره می جوید؟

چند کیلو خرما مانند خال روی دست عروج، عشق را به سینه اش نقش زده، عشقی هایی به غایت عجیب و غریب.

صدری: پهلوان معرکه گیری که زیر ماشین، دستش، دلش با صدای دختری لرزید، دختری که هیچوقت او را ندید، فقط هر روز صدایش را می شنید! عشق به صدا.

یدی: نگهبان پمپ بنزینی متروکه، که در حین خدمت، عاشق خواهر همخدمتی اش شده، اما به دلیل شغلش نمی تواند به ملاقاتش برود ابراز عشق کند، برایش نامه می نویسد.

عباس: نامه رسان یدی که عاشق گیرنده اشتباهی نامه های یدی می شود.

صدری در پمپ بنزین متروکه به قدری تنها مانده که جزوی از طبیعت یخزده شده، سرد و خشک و زمخت، ولی قدرتمند. صدری در این برهوت یخی، ناگهان خودش را مورد عنایت و لطف الهی می بیند، او یک دختر یخزده (مانکن پشت ویترین) در برف پیدا می کند، ابرازعشق به

 

دخترِ ساکت چنان با احساس بیان می شود که در چند ملاقات بعدی، وقتی می فهمیم دختر مرده است، غافلگیری شگرفی در ما رخ می دهد. عشق صدری به دختری مرده و یخ زده! صدری به هر کلکی که شده می خواهد یدی را دک کند و جنازه را با خودش به داخل زاغه (لاشه اتوبوس) بیاورد. اما طبیعت دست یاری اش را دریغ می کند و خورشید در چله زمستان مشغول آب کردن برفها و بیرون انداختن جنازه دختر در ماشینش است. یدی که فقط نگاهش به جاده است و طبق ضرب المثل منتظر نامه اش است، کاری جز انتظار ندارد، او حتی نمی داند معشوقش در کجا خانه دارد. عباس هم یک سودجوست، کفتاری که از موقعیت پیش آمده به سود خودش استفاده می کند. شاید اگر دهه پنجاهی ها بخواهند از نوستالژی اتوبوس و پمپ بنزین های مکانیکی و دوچرخه و نامه و برف و چادر و مقنعه و خدمت سربازی شان برایم از عشق حرف بزنند، قصه شان به تلخی همین چند کیلو خرما برای مراسم تدفین تبدیل شود. احتمالا چیزی که از آخر نصیب صدری شد، به صورت نمادین چیزی بوده که هم نسلی های سالور و نامجو و اصلانی نصیبشان شده، یادگاری های نوستالژیک در میان برفی بدقلق!