از عشق تا خرما


سینما |

ماهور حاتمی_ وقتی زندگی پا می گذارد روی گلوی زنده ها، دیگر این روزگار، زیستن نیست. بلکه به اسم زندگی و به رسم مرگ ست. می پیچد دور آدم و با به چالش کشیدنش، قصد دارد در تلاشی ناامید کننده، میان پیلۀ تنیده به دور خویش، خفه اش کند. سالور زندگی را در

 

فضای برفی وسیاه و سفید، مکان دور افتاده و متروکه، شهری که در فیلمبرداری و رنگ آمیزیِ فیلم چهره ای غریبه دارد و در کنار آدم هایی فرو رفته در اجبار و دلتنگ، نشانت می دهد. جایی خواندم؛ «هفت هزار تماشاگر بعد از اکران آن ایستادند و سینمای ایران را تشویق کردند.»  و این حس بعد از تماشای اولین دقایق فیلم این پرسش را مطرح کرد که ما زاده رنجیم، در ناکامی می زی ایم و در ارابه ی چهار چرخ فرسودۀ مردی شبیه به عروج، خیلی خیلی معمولی و پیش پا افتاده می رویم تا به خاک سپرده شویم؟

و جمعی به احترام درک و همذات پنداری با صدری، یدی، پستچی و نعش کش می ایستند و کف می زنند؟

کاش قصه آن قدر تلخ نبود و آدمی در زمستان با آن سرما، حسرت آلود و گلایه مند هوای آفتابی زمستان را از خدا باز خواست نمی کرد.  تا آنجا که رو به آسمان کند و بگوید: «مگه من چی ازت خواستم؟ ها؟»

و این جاست که تمام آن تصاویر گرفته شده توسط دوربین با آن سایه روشن های خاکستری و تیره، در مکانی پرت، لوکیشن بسته و مندرس کابین اتوبوسی اسقاطی با کمک از نئورئالیسم سینما درد اجتماع را نشانت می دهد. تاثیر مکتب نئورئالیسم پر واضح ست. شباهت فضای دلمرده محوطه فیلم با فیلم سانتیمانتال دسیکا معجزه در

 

میلان غیر قابل انکارست. از طرفی دیگر تماشای این فیلم تداعی کننده فیلمهای سینمای شوروی سابق و در نهایت سینمای بلوک شرق ست. مانند یک روز از زندگی ایوان ایوانویچ. فضای سنگین تصویر پردازی (و البته عالی فیلم) از همان آغاز بیننده را به چالش می کشد؛ فضای جیم جارموشی حاکم بر فیلم، نماهای خاص که کمتر در سینمای ایران دیده شده و از سویی دیگر ساختار روایی فیلم و طرح عشق موازی و لوکیشن عجیب فیلم همه و همه مخاطب را با خود می برد. با هر شخصیت که همراه شوی یک جایی از انسانیتت درد می گیرد. کینه ای می شوی. بی گذشت می مانی. تهمت می زنی و خجالت نمی کشی. توی سربالایی رکاب می زنی و آرزو می کنی کاش آن موتور کذایی از آسمان بیفتد جلوی پایت؛ به پاس زحمت و جوری که می بری. دلت می  خواهد دختر بی خواستگار بماند تا تو فرصت کنی طلبت را تسویه کنی و یک شبه داماد شوی. از خدا می خواهی آدم ها بمیرند و آن ها که مرده اند زیر برف مدفون بمانند تا تنهایی و عشق ناکام دست از سرت بردارد. این ها تاثیرات چکشی روایت است که روی مخاطب فرود می آید تا آنجا که قافیه را می بازی و به چند کیلو خرما برای تدفین رضایت می دهی. فيلم‌سازان نئورئاليسم مي كوشيدند تا وضع بد زندگي جامعه، نابساماني هاي اجتماعي، مصيبت هاي ناشي از

 

جنگ و در يك كلام، زشتي هاي موجود را نمايش دهند. البته که اینها یکی از المان های نئورئالیسم است. سالور هم گشته و قصه برایمان آورده. با سکانس های لج درآر از طیف های بسیارِ خاکستری رنگ. آن قدر که حتا تماشای حباب های رنگی چراغانی جشن عروسی هم خاکستریند و این غمگین ترت می کند. در آخر، تنها راه فرار، گویا، سوار شدن بر چهار چرخ عروج ست که می رود تا جاده، زمستان و آدم ها را با تن هایی تنها جا بگذارد. روایت دست از دامن شخصیت ها می کشد و هر کدامشان را آنطور که باید به منزل می رساند. سهم آنکه در برف مانده هم، چون عایدی دیگر مرده ها چند کیلو خرماست برای تدفین نه بیشتر.