دنیایِ ذهنی


سینما |

محمدصالح فصیحی_  برخی می گویند که همه چیز در ذهن ماست. این در فلسفه هم بیان می شود گاهی. که چیزی بیرون ما نیست و همه چیز در ذهن ماست. حالا بیایید با همین سادگی و تسامح و تساهل به این فکر کنید که نکند واقعا همه چیز در درون ما باشد و نه در بیرون ما؟ و اگر چیزی بیرون ماست، آن را هم ذهنمان ساخته. یعنی ما توی ذهنمانیم، چه بیرون باشیم و چه داخل باشیم. مثلا شاید الآن که من دارم تایپ می کنم و رو به مانیتور نشسته ام و می نویسم تا بعد متن را تحویل دهم و بعد برود برای طراحی و حروف چینی و بعد شما بخوانید و اصلا جایی باشد به اسم گلشن مهر و چیزی باشد به اسم روزنامه، شاید تمام اینها را ذهن من ساخته و حتی شمایی هم که اینها را می خوانی و رد می شوی، در ذهن منی و من هستم که تمام اینها را ساخته و پرداخته ام. ممکن نیست؟

و سوژگی ذهن من است که تعیین می کند من کی هستم و شماها کی هستید و من الآن خوشحال باشم یا در سختی غم به ناراحتی تکیه داده باشم. ممکن نیست به نظرتان؟ که اصلا سوای اینها، نشنیده اید که می گویند – مثلا – زیبایی در چشمان شماست و نه در بیرون شما؟ یا صحنه ای غمگین یا خنده دار را می بینید و برعکس ناراحتی، خوشحال می شوید و برعکس لبخند، گریه می کنید. که چی؟ که این واقعیت بیرونی نیست که به خودی خود مهم و ارزشمند است، بلکه این ذهن و حس ماست که معین می کند چه چیزی را چطور ببینیم و بفهمیم و حس کنیم و چه چیزی را اهمیت بدهیم یا ندهیم. همچه حرفی را شوپنهاور هم در کتاب در باب حکمت زندگی مطرح می کند. البته باید به این هم توجه کنیم که چطور ذهن و حس ما ساخته می شود. در فیلم در دنیای تو ساعت چندست هم، همچه چیزی نشان داده می شود. نوع ذهنیت-سوژگی افراد که مشخص می کند چه حالی داشته باشند و چه واکنشی و البته که غالبشان در گذشته و خاطره به سر می برند. منتهی این گذشتگی ای که در گذشته بود همچنان در اکنون و حال ذهن افراد باقی است و موثر است در تفهیم و تشخیص افراد و مکان ها و اتفاق ها. هرچند که اتفاقات فیلم معدود و محدودست. درست تر اینست که این فیلم را ضدپیرنگ بنامیم با یکی-دو خرده پیرنگ کوچک که آغاز و پایان دارد؛ مثل رابطه ی مرد دیوانه و زن مسافر، یعنی گلی. و آن ذهنیتی که گفتم، با توجه به افراد و حرفهاشان و نیز نام فیلم (در دنیای تو ساعت چند است؟) گویی اشاره دارد به اینکه هرکس در دنیای خود است و هر دنیایی دارای زمان و مکانی است و ساعت هاشان عقب-جلو هستند و ما تا بخواهیم وارد این دنیا و این ساعت بشویم، باید مدام مثل دیوانه ای نزدیک شونده یا آشنایی دور برویم و بیاییم و اشتراک هامان را روی میز بگذاریم و بنشینیم به حرف، و حرف و حرف و حرف.