شیشه خیال فرهاد


سینما |

علی درزی _اگر بخواهم در مورد "در دنیای تو ساعت چند است؟" صحبت کنم، اول از همه باید بگویم که فیلم، فیلم قصه، پیرنگ و گره افکنی و گره گشایی نیست، صرفا یک موقعیت است. موقعیت عشقی یک جانبه در حد مازوخیست. برای تحلیل این اثر لازم است که با سبک یا ژانر و یا چیزی ورای آن آشنا بشویم. هالیوودی ها چیزی به نام ژانر دارند و اروپایی ها سبک، مثلا فیلم در ژانر فانتزی یا درام معمایی داریم و یا فیلمی هم در سبک نوآر یا نئورئالیسم. اما چیزی که من می خواهم به آن اشاره کنم، بحث سورئال بودن آن است که نه ژانر محسوب می شود و نه سبک.

سورئال در مکتب ادبی به خواب دیدن روی کاغذ تعبیر می شود، که اینجا کاملا واضح بیان شده، این فیلم صرفا مالیخولیا یا سیال ذهن یک شخصیت نیست که ما، ما به ازای رویا/کابوس و واقعیت داشته باشیم، بلکه مرزی درهم و فروشکننده از واقعیت و خیال داریم، فرهاد از کجا می داند که گیله گل برگشته؟ نمی دانیم!

گیله گل در برخورد با آقای مهربان به شخصی بی هویت می ماند که وجودش کاملا از بین رفته، اما رفته رفته در فیلم شکل می گیرد، رنگ می گیرد و مرئی جلوه می کند. این خط هیچ گاه در فیلم جدا نمی شود، یعنی ما مانند فیلم باشگاه مشت زنی فینچر یا تلقین و یادآوری نولان یا حس ششم شیامالان، نمی توانیم خطکش برداریم و واقعیت و وهم را از هم جدا کنیم و بسته به فکت های تصویری، تعبیری منطقی داشته باشیم، فیلم کاملا بونوئلی است. مانند زیبایی بعد از ظهر با آن مچ کات هایی که با صدای سم اسب بر سنگفرش همراه است، به همان نسبت وارد تخیل و رویا می شویم، رویایی که طبق کلیشه دودآلود یا تار و محو نیست، اتفاقا کاملا واقعی و پررنگ است.

وقتی بدانیم که نه تنها فیلمی قصه محور نمی بینیم بلکه فیلم بر خط سورئال نیز سیر می کند، خیالمان راحت می شود و اجازه می دهیم دوربین و موسیقی کار خودش را کند. کار اصلی فیلم، نوستالژی شهری گمشده در میان عصر مدرن است. رشتی که هنرمندانش به آمریکا و کانادا و فرانسه و فنلاند رانده شده اند. یکی گلوله ای در مغزش خالی کرده، یکی قاب ساز شده، یکی سلمانی!

فیلم شبیه سفارش شهرداری برای تبلیغات شهری یا صنایع دستی و کشاورزی نیست، یک دنیای کاملا شخصی و زاده تخیل نویسنده و کارگردان است. فیلمی به شدت شخصی که در مورد یگانه موضوع بشریت یعنی عشق صحبت می کند.

در جایی خواندم اگر آدم فضایی ها روزی پایشان به زمین برسد، انسان ها جز هنر چه چیزی برای ارائه خواهند داشت؟ هنر هم چیزی جز عشق نیست!

این فیلم هم روایت بصری از تخیل و واقعیت فرهاد ماست. فرهادی عاشق پیشه که جز گیله گل هیچ چیزی ندارد. او این عشق نافرجام را نه تنها رنج، بلکه سراسر لذت می بیند. با توجه به همان فکت سورئال بودن، فرهاد و گلی در نسل قبل توسط آقای نجدی و حوای بددهن (که انگار فقط لقبش است و ما چیزی نمی بینیم) تکرار شده.

در دنیای تو ساعت چند است یکی از خالص و بدیع ترین انواع عشق را به تصویر می کشد، عشق به بوی پوست پرتقال سوخته، عشق به هر چیزی که گلی (معشوق) دوست دارد و در عوض گلی عاشقش را ندیده، هیچ وقت فرهاد را ندیده، او در عوض علی را می دیده، وقتی کت فرهاد را دیده که بر تن علی بوده. این نوع سبک و سیاق از فیلم سازی، دغدغه شخصی محسوب می شود و کمتر مورد خوشایند مخاطب عام قرار می گیرد، ولی صفی یزدانیان توانسته با زنده کردن حس نوستالژی در فیلم و با استفاده از موسیقی کریستف رضاعی، مدخلی نامرئی در ذهن مخاطبش به وجود بیاورد تا به راحتی بتواند یک ساعت و نیم در کوچه پس کوچه های رشت قدم بزند و با مفهوم نوستالژی تجربه نشده، آشنا پنداری کند.

فیلم می تواند در یک برداشت کلی، زاده تخیل فرهاد عاشق پیشه ای باشد که دیگر فراق را تاب نیاورده و گیله گل ابتهاج را از پاریسی که حتی مرگ مادرش هم نتوانسته باعث دل کندنش شود، به رشت بازگردانده تا به او بفهماند که فرهادی هم بوده، فرهادی عاشق پیشه. در سکانس پایانی با توجه به خوابیدنش و گفتن این جمله که "می ارزید" می توان به این ایده صحه گذاشت.

فیلم با ارجاع های سورئالی و عدم قصه گو بودنش، از اینکه صرفا عشقی یک طرفه را روایت کرده باشد، پا را فراتر می گذارد و در چارچوب و مکتب خودش، عشق را به همین گونه که هست تعریف می کند. یعنی بیشتر از اینکه بخواهد مشقت های عاشق را نشان بدهد، لذت خود عشق را به ما نشان می دهد، مخصوصا در سکانس پایانی که فرهاد با کیف شعبده بازی اش وارد خانه می شود و البته به شیشه کوبیدن ریتمیک فرهاد به شیشه هایی که گلی پشتشان حضور دارد هم می تواند نشان دهنده این تلنگر خیالی او باشد که بر شیشه خیالش می کوبد.

در رابطه با زبان فیلم هم باید بگویم: مصاحبه ای از آقای هادی حجازی فر، نویسنده و بازیگر در کنفرانس مطبوعاتی فیلم آتابای هست به کسی که سوال پرسیده: چرا در سینمای ایران که زبانش فارسی است، آتابای به زبان ترکی ساخته شده؟

حمله کرده و او را نژادپرست، فاشیست معرفی کرده و از مزایای زبان تورکی و ایستادگی و پایداری که مدیونش هستیم گفته!

به هیچ وجه منکر ادعایشان نمی شوم (البته من باب ادبیات پایداری زبان تورکی.) و از قضا کاملا جزو طرفداران پر و پا قرص حفظ زبان هستم، (چیزی که محل زیست خودم در حال تماشای نابودی اش هستم!) اما در حین دیدن فیلم در دنیای تو ساعت چند است، برایم سوال پیش آمد که چرا گیله گل و فرهاد رشتی صحبت نمی کنند؟ اتفاقا خیلی هم خوب می توانستند که لهجه رشتی برایشان انتخاب شود و یا از بازیگرانی بومی استفاده کنند. (کاری که به نظرم به درستی در فیلم پوست رخ داد.)

صرفا انتخاب لهجه یا گویش، اولین راه حلی هست که به ذهن خالق اثرمی رسد، به آقای حجازی فر هم خرده ای نمی گیرم، اما به نظرم بهتر است راه های دیگر هم برای القای این حس آزمایش کنیم، کاری که صفی یزدانیان به همراه کریستف رضاعی در این فیلم انجام دادند.

یک غروب دلگیر جمعۀ برفی، جان می دهد که پوست پرتقال ها را روی بخاری بگذاری و در دنیای تو ساعت چند است ببینی.