تی تی


سینما |

قصه های بابا ارسطو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

علی درزی_ دبیر صغحه

شاید برایتان زیاد اتفاق افتاده باشد که در جواب این سوال: "فلان فیلم چطور بود؟" پاسخی صریح در ذهن داشته باشید، ولی دلیلش را ندانید. ممکن است بگویید: دوستش دارید یا خوشتان نیامده، ولی اگر کسی دلیلش را از شما بپرسد، نتوانید توضیح دهید. در شماره های قبلی اشاره کردم که یکی از ترفندهای اصلی فیلمسازان گیشه، سانتیمانتالیسم (احساسات گرایی) است، مثلا آیا هنوز کسی هست، ضرر نوشابه برایش پوشیده باشد؟ ولی باز هم می خوریم، چرا؟ چون ذائقه مان به این مضر، معتاد شده. لذت مان به آن وابسته شده. سانتیمانتالیسم هم همینطور است، می‌دانیم که صرفا احساساتمان درگیر شده و هیچ ارزش دیگری برایمان ندارد، ولی باز هم از آن لذت می بریم. احساسات گرایی باید در خدمت درام باشد نه باید حذف شود و نه اغراق، مانند هر چیز دیگری باید به اندازه به خوردمان داده شود. هر فعالیتی در سطح حرفه‌ای، جانکاه و در حد سرگرمی، باعث لذت است. هیچ‌وقت یک دونده قهرمان المپیک نمی تواند به دویدن از روی تفنن یک انسان عادی در دل جنگل خرده بگیرد. هر کدامشان بسته به انتخابشان لذت می برند. هنر هم مستثتی از این امر نیست، انسان‌ها در زمینه هنر یا خالق‌اند یا مخاطب و یا منتقد. (هر دسته تعریف منحصر به فرد خودش را دارد و بسته به جایگاه شان نوع لذتشان هم متفاوت است.) تنها دسته‌ای که مستقل از دو دسته دیگر کار می‌کند مخاطب است، یعنی نویسنده نمی‌تواند منتقد و مخاطب نباشد، منتقد می‌تواند خالق نباشد ولی نمی‌تواند مخاطب نباشد، ولی مخاطب دقیقا برعکس است. یعنی مخاطب نه سودای خلقِ خالق را دارد و نه سودای مقایسه چارچوبی و قالبیِ منتقد را؛ مستقل است. او صرفا می بیند تا سرگرم شود و اندکی به فکر واداشته شود. از آنجایی که وظیفه نوشتن در روزنامه به ما محول شده، یقینا مخاطب صرف نیستیم، اگر هم منتقد به معنی واقعی کلمه نباشیم، می توانیم نقش منتقدی را ایفا کنیم که مخاطب بواسطه نقدمان به نوعی از آگاهی برسد که دلیل لذت یا عدم لذتش از فیلم را صرفا حسّی قلمداد نکند! بعد از روشنگری‌ های سانتیمانتالیسمی می خواهم شما را با یک فاکتور اصلی قصه آشنا کنم و آن هم قالب سه پرده ای داستان گوییِ ارسطو است. ۳۳۵ سال قبل از میلاد مسیح، ارسطو طبق نمایشنامه‌های چند قرن قبل از خودش، نقدی ساختاری بر نمایش نامه ها نوشت که از آن فن داستان نویسی امروزه بیرون آمد که تا به همین الان کاربرد دارد. کاربرد که می گویم یعنی هنوز زنده است و نزد صاحبان کمپانی، استودیوها و مخاطبانش روزی می خورد! از غربِ هالیوود و موج نوهای اروپایی تا شرقِ قصه گو کماکان از فرمول سه پرده ای بابا ارسطو استفاده می کنند.به نظرم بد نیست که مخاطب عام نسبت به تکنیک بابا ارسطو مطلع شود، بلکه ببیند و متوجه شود چگونه قرن هاست که نمایش و بعدها داستان (رمان) به حیات خودش ادامه داده است. ارسطو داستان را به سه بخش مقدمه میانه و پایان تقسیم می کند. در مقدمه که تقریبا یک پنجم کل داستان است، بعد از شناختن شخصیت ها و معرفی فضا، لحن و ژانر؛ (داستان یک دانشمند فیزیک مبتلا به سرطان است، او شش سال از عمر و زندگی اش را صرف کشف اثبات سیاه چاله ای کرده که قرار است خیلی زودتر از موعود دنیا را به اتمام برساند و موازی با او تی تی یک خدمه بیمارستان را می بینیم که رحم اش را اجاره می دهد و سخت کار می کند تا زندگی ایی ساده داشته باشد.) اتفاقی می افتد که شخصیت اصلی را به تکاپو می اندازد، مسیر و روند عادی زندگی اش را تغییر می دهد، (ابراهیم که معتقد است بالآخره توانسته وجود سیاه چاله را اثبات کند، کاغذهایی که فرمول ها در آن نوشته شده اند را گم می کند. او برای پیدا کردن کاغذها وارد ماجراجویی می شود.) بعد از اتفاق محرکه که در پایان مقدمه می آید، وارد کشمکش های میانه داستان می شویم، این بخش تقریبا سه پنجم از کل داستان است. داستان‌های جانبی و خرده پیرنگ ها، گره افکنی و گره گشایی ها، چرخش ها و شکست ها و پیروزی های موقتی تا جایی پیش می رود که شخصیت بر اساس حادثه محرکه تغییر کند و بهترین حالت این تغییر، نشان دادنش به صورت دو راهی است، در اواخر پرده میانی، نقطه اوج درام رخ می دهد. (جایی که دانشمندِ قصه ما، بین کاغذهای اثبات فرمول و نجات تی تی، باید یکی را انتخاب کند.) در پایان که یک پنجم از کل داستان است نیز بعد از اوج، فرود را داریم، قصه که با ریتم تندتری تا اوج پیش رفته، اکنون از سرعت می افتد تا پایان قصه را نشان مان دهد. (ابراهیم در پی تغییرات سفر قهرمانانه اش، تی تی و زندگی ساده اش را به کند و کاو در میان کهکشان ها ترجیح می دهد.)  حالا شما به عنوان بیننده خودتان کلاه‌ تان را قاضی کنید و ببینید تی تی چقدر خودش است؟ یعنی به دور از هر غلظت احساسات و ترحم خواهی، چقدر به شخصیت باورپذیر ذهنی شما نزدیک شده، ابراهیم و امیرساسان چطور؟ چقدر روند قصه و بازی ها باعث شده که شما آن ها را الناز شاکر دوست و پارسا پیروزفر و هوتن شکیبا ببینید یا تی تی و ابراهیم و امیر ساسان و یا نه، هر یک را خود ببینید، (خود را در نقش ها دیدن: بالاترین درجه از همذات پنداری که نقش ها می توانند در ذهن مخاطب ایجاد کنند.) و بعد پای بابا ارسطو را به میان بکشید و ببینید شخصیت، لحن، ژانر و محرک قصه در مقدمه تا به تغییر شخصیت در اوج، درست پیش رفته؟ شما باورش کردید؟ آیا حوادث علّی و دومینو وارِ میانه در پی هم زنجیروار رخ داده یا بوهایی از اتفاقات سفارشی از آن گرفته اید؟ شاید با تمرین و تکرار بتوانید به خوش آمدن یا نیامدنتان از فیلم، توضیحی منطقی بدهید. تمرینش کنید، تجربه بدی نیست!

 

هنر این است؟!

 

 محمدصالح فصیحی_ من نمیدانم که معیارها و اصولی که من در ذهنم دارم – یا گاهی ما داریم – خیلی خشک و جزمی است، یا اینکه واقعاً در سیری افتاده ایم که مثلِ همان سیاه چاله ی در فیلم، دارد ما را به سمت خودش میکشد. بعد عجیب اینست که هربار با نگاهی نو و امیدی نو میروی و فیلم ها را جستجو میکنی تا فیلم هفته ی بعد را انتخاب کنی-پیشنهاد دهی، و نتیجه ی گشتن-گشتن ها میشود همچه فیلم هایی. یک بار در تیم نقدمان به شوخی گفتم که باید مثل منتقدان کایه دو سینما، مثل گدار و تروفو مثالً، دست بکشیم از نقد و برویم سراغ ساختن. همانطور که بیشتر کسانی که در گروهمان هستند همچه فکرهایی یا دارند یا داشته اند. منتهی خب مسائل مالی – الاقل فعالً – اجازه ی کار نمیدهد. شنیده اید که میگویند خدا پول را دست چه کسانی میدهد؟ قضیه ی تی تی هم همین است. فیلم های شبیه به تی تی هم، همینطور. یک بار با دوستی درباره ی هنر و اصول هنری صحبت میکردم. دوستم معتقد است که در دانشگاه نه میشود و نه میتوان که هنر را درس داد. در دانشگاه کسی هنرمند نمیشود. با یک سری اصول و تئوری، هنرمند بار نمی آید. البته که منکر فهم کامل تئوری ها نبود و نیست. همانطور که با ادبیات خواندن، شما شاعر و نویسنده نمیشوی، با فلسفه، فیلسوف. میگفت که دانشگاه اگر فایده ای داشته باشد برای عالاقه مندان به هنر، صرفاً در جمع ها و افرادی است که ممکن است به شما کمک کنند. بعد میرسید به اینکه هنر چیست و چرا این همه تعریف از هنر زیادست. و این همه سال طول کشیده و پاسخی قطعی نیامده برایش. یا باز بهش اشکال وارد است. میگفت هر هنرمندی که اثری خلق میکند، با آفرینش اثرش، تعریف هنر را عوض میکند. میگوید که هنر اینست! این اثر من است که هنر را میسازد و معرفی میکند. و همین زایندگی و بالندگی آثار هنری است، که درین سال های طولانی، تعریف هنر را مشکل کرده است. پس تعریف هنر سیال میشود. و طبعا ازین تعریف، نوعی اعتدال-تغییر برداشت میشود. که هنر، طرحی نو در انداختن است. هنر بدعت است و خلقت، آشنایی زدایی است و دیدی جدید به شما دادن. و ... تکرار مکررات در تمامی معانی کلیشه وار محتوایی-فرمیکش، چه سودی دارد؟ با این تعریف، بیایید به تی تی نگاه کنید. خانم پناهنده، تعریف جدید میدهد از هنر؟ اصلاً نه تنها در تی تی، بلکه در اسرافیل، بلکه در زاالوا؛ شما چه میبینید؟ از گفتگو شروع کنیم. بیایید این گفتگوها را بنویسید. کاملا کامل و منصفانه. خب؟ بعدش گفتگوهای یک سریال تلویزیونی را – که تماماً با سرمایه های مشخص و حلال ساخته شده – مقایسه کنید. تفاوتی میبینید؟ بعدش هم به یک سوال دیگر فکر کنید و آن اینکه: اگر قرار بود کسی از شماها برای شبکه های صداوسیما، اشتراک بخرد – مثل شبکه های کابلی یا فیلیمو یا نماوا – آیا کسی حاضر بود پول بدهد و برنامه های شبکه های یک و دو و سه را ببیند؟ پس اگر کسی پول نمیدهد، به طبق اینکه چیزی نیست که مجانی باشد، پس باید هزینه ای داده شود برای تامین این شبکه ها، و هزینه داده میشود، و همچین تولیداتی ازش بیرون میزند. حاال یک وقتی هست که ممکن است معلوم نشود مخاطبان تلویزیون، یا اینکه شما مجبور باشی حین شامی-ناهاری تلویزیون را روشن کنی و ببینی، و کل خرج ظاهریش برایتان یک تلویزیون و آنتن و برق است. اما یک وقتی شما پول میدهی تا فیلمی را ببینی، بعد میروی و میبینی که شده شبیه صدا و سیما. سپس هنگامی که برمیگردید از سالن بیرون، به دوست و آشنایتان نمیگویید که پولتان را دور نریزید و نبینید؟ ارزش ندارد؟ و یکی گوش نمیکند به حرفتان. دومی اما میبیند و میگوید که درست میگفتی. و امتیاز نمیدهد به فیلم. به دیگری هم همین را میگوید. و میرسی به نمره ی زیر شش،این نتیجه ی طبیعی چنین فیلمی است. همانطور که نتیجه ی طبیعی صدا و سیماست که بی مخاطب باشد. که مترسک باشد. مثالً در مواجهه با فیلمی که مبتذل است، تکلیفمان مشخص است. که بله، من میخواسته ام صرفاً سرگرم شوم، با چهارتا جک اینترنتی-جنسی بخندم، و کل هدفم نشخوار تکه های دهه هشتاد است و دوگانه سازی یا جلف و یا مذهبی، یا خوب و یا بد، یا این دهه و یا این دهه باشد، و هم تکلیف من سازنده مشخص است که بی هنرم و برای پول - و شاید یک درصد کمدی و خنداندن - میسازم، هم منِ مخاطب میدانستم که این فیلمها، صرفاً سرگرمی است و یک سری تصویر متحرک است که از شانس بدش، همنام است با آن فیلم-هنرهای متعالی. اما یک وقتی شما ژست جدی ای میگیری، میآی از همان ابتدا مخاطب را قلقلک میدهی که حواست هست؟ دارم داستانم را روایت میکنم. بعد اما کیست که – راست و حسینی –یعنی کسی هست که وقتی ابراهیم میآید و دم در خانه ی دوست تی تی میرسد و میگوید من دوستش دارم تی تی را، با خودش بگوید که نه بابا؟ چه عجیب! من فکر میکردم فقط برای آن کاغذها بوده که مانده. بابا خرق عادت! یا در زمینه ی بازیگری، به احتمال زیاد بیشتر شما بازی شاکردوست و پیروزفر و شکیبا را دیده اید. مثالً بازی شاکردوست در وقتی که ماه کامل شد. آنجا چه بازی ای ازش گرفته شده و اینجا چه بازی ای. شاید بگویید نقش با نقش فرق دارد. بله، نقش با نقش فرق دارد. اما نقش را چه میسازد؟ شخصیت پردازی در ابتدا، و سپس ظاهر فرد. اما شخصیت پردازی اندک، وقتی که کش پیدا میکند به یک ساعت و چهل و دو دقیقه، صرفاً بار عمقی داستان-شخصیت را کم میکند. ممکن است همین تی تی، وقتی که در یک ساعت روایت میشد، سرعت را اضافه میکرد به داستان، سپس سرعت باعث جذابیت میشد، از آن سو با سرعت باال، شما مجبور بودی اطلاعات غیرضروری را حذف کنی و اطلاعات مهمتر بماند، اینطوری هم میشد اطلاعات مهمتر را نگه داشت و هم اگر قصد داشتی که بروی به نماد و سمبل، مثل دریا یا بشریت یا بچه یا ابرسیاه چاله، آن وقت نمادهایت در ابهام، معنی شان گسترده میشد، و هرچیزی میشد، جز این. آخر شما مینشینی پای فیلم. بعد قرارست یک داستان عاشقانه روایت شود. عشق، میتواند موضوع باشد. چنانکه سال های سال بوده است. این مهم نیست. مهم اینست که از چه نگاهی به عشق نگاه میکنی. تو مثلِ هیچکاک به زن نگاه میکنی، یا مثل شانتال آکرمن، یا مثل موالنا، یا مثل تولستوی، یا مثل مارکس. این مسیر رسیدن عاشق به معشوق است که مهم است؛ این ماندن شان، این زوایای گفته نشده و کشف نشده و جدید عشق است که اهمیت دارد. که عشق، پیوسته نوکردنِ خواستنی است که خود، پیوسته خواهان نوشدن است، و دیگرگون شدن.(نادر ابراهیمی) شخصیت ها در تیپ میمانند، دیالوگ های تکراری تقابل پولدار و فقیر هم همینطور، بعد اشخاص سعی نمیکنند نقطه عطف بزرگی راه بیندازند، دیالوگها هم آن شکلی است، و نتیجه میشود همینی که میبینید. از اینجا مانده و از آنجا رانده. نه سرگرم کننده است و نه تامل برانگیز. نه هنری و نه غیر هنری. نه جذاب و نه کسل کننده. همه کاره و هیچ کاره است حتی با وجود سه تا شخصیت اصلی. شاید تنها چیزی که برایش سوای تمام نقدها، قطعی باشد، این باشد که تی تی هیچ تعریفی از هنر از خودش ارائه نمیکند. نمیگوید این هنرست. نمیکوبد هنرش را رو میز؛ که این منم و هنرم؛ ببینیدم! یا راحتتر بگوییم؛ نه تنها تی تی، بلکه دیگر فیلم های آیدا پناهنده و ارسلان امیری. همه مشتند نمونه ی خروار. و تا الان که مثل هم!

 

در دنیای تو

ساعت چند است؟!

 

جواد فرشباف 

 

گویا هر اندازه که انسان در علم و تکنولوژی پیشرفت می‌کند، به همان اندازه نیز شخصیت پیچیده‌تر و ناشناخته ‌تری پیدا می‌کند. دانشمندان و افراد صاحب نظر در این روزها درباره فایده و زیان «هوش مصنوعی» بحث و گفتگو می‌کنند. صد البته موضوع بسیار مهمی است. اما انسان ها سال‌ها و قرن‌هاست  به یکدیگر ضرر و زیان می‌رسانند ولی به اندازه خطر هوش مصنوعی برای ما نگران کننده نیست! در فیلم «تی‌تی» ابراهیم «با بازی پارسا پیروزفر» یک دانشمند فیزیک است. او سال‌هاست زندگی خود را بر روی اثبات وجود یک سیاهچاله فضایی گذاشته است. ابراهیم قصد دارد با اثبات وجود این سیاهچاله در نزدیکی زمین، مردم دنیا را از خطر وجود آن باخبر کند تا بتواند به بشریت خدمت کند. اما «تی‌تی» و «امیرساسان» از افکار و دنیای ابراهیم بی‌خبرند. ابراهیم ارزش فوق‌العاده‌ای برای دست نوشته‌های خود قائل است؛ اما از نگاه تی‌تی و امیرساسان، آن‌ها شاید چند ورق‌پاره‌‌ای باشند که فقط بدرد این می‌خورد که در زیر سبزی های پاک شده یا قفس خرگوش قرار بگیرند. جهان آدم ها از یکدیگر دور هستند و این فاصله هر روز بیشتر می‌شود و انسان ها از حال و هوا، علایق و روحیات همدیگر شناختی ندارند و شاید کسی نداند در دنیای بغل دستی او ساعت چند است! آیدا پناهنده در فیلم  «تی‌تی» سعی دارد مفهوم عمیقی از شناخت و تعامل انسان‌ها را به نمایش بگذارد. نگاه متفاوت او به داستان، مخاطب را به سمت لایه‌های عمیق داستان هدایت می‌کند. قصه‌ی فیلم مرا به یاد داستان‌هایی می‌اندازد که در آن رئالیسم جادویی وجود دارد. به طور مشخص منظورم قدرت خارق العاده تی‌تی و توانایی منحصر به فرد او در جابجا کردن اجسام است. تی‌تی «با نقش آفرینی الناز شاکردوست» دنیای رنگارنگی نسبت به بقیه افراد دارد! وقتی اکثر افراد ابراهیم را دکتر یا استاد صدا می‌زنند، تی‌تی برای اولین بار او را «آقای بادکنک قرمز» خطاب میکند. جهانی که تی‌تی در آن زندگی میکند ساده و در عین حال پرتحرک است و زندگی درآن جریان بیشتری دارد. او حتی سعی دارد افراد حاضر در زندگی خود را بشناسد و درک کند. اما کسی قصد فهمیدن تی‌تی را ندارد ولی همیشه از سمت اطرافیان خود مورد قضاوت های نابجا قرار میگیرد. برخلاف تی‌تی، ابراهیم و امیرساسان «با نقش آفرینی هوتن شکیبا» دنیایی محدود و تک بعدی دارند. یکی تمام دنیا را در حل معادلات پیچیده و چند مجهولی خود میبیند و دیگری سود شخصی‌اش مهم‌تر از بقیه‌ی اتفاقات دنیاست! ما در هزاره‌ی سوم قرار داریم و در آن زندگی می‌کنیم. در دوره‌ای که مغزها بسیار بزرگ ولی قلب‌ها خیلی کوچک شده‌اند! عاطفه، همدردی و انسان دوستی کمرنگ‌تر شده و آدم ها از حیث معنا روز به روز از هم فاصله می‌گیرند. روایت «تی‌تی» از آدم های امروزی بیانگر این درد بزرگ است. ممکن است بیگانگی انسان‌ها از یکدیگر به مراتب خطرناک‌تر از سیاهچاله‌های فضایی باشد.