ادبیات نوجوان


کودک و نوجوان |

یادداشت

 

 

تا حالا شده که از دست کسی آن قدر عصبانی شوید که با خود بگویید: «به خدا دلم می خواد بکشمش»؟ یا مثلا به دوستی که با او خودمانی هستید، به حالت شوخی بگویید: «به خدا اگه دستم بهت برسه! می کشمت»! چرا قسم؟ چرا کشتن؟ بیایید این عادت قسم خوردن را از کلام دور کنیم. معلم از دانش آموز می پرسد: «دفترت کجاست»؟ و دانش آموز با نگرانی پاسخ می دهد: «اجازه به خدا توی کیفمون گذاشته بودیم، همه تکالیف هم به خدا نوشته بودیم. ولی الان نیست»! امیدوارم هرگز بی دفتر و تکلیف در مدرسه نباشیم؛ اما اگر هم این حالت پیش آمد، لزومی به قسم نیست. جمله ها را تغییر دهیم و دلیل و عذری دیگر بیاوریم. البته بدون قسم! و اما مساله کشتن! به گفته شکسپیر: «بودن یا نبودن؟ مساله این است» قرار نیست که کشتن، مساله ما انسان ها باشد. بیایید تا دیر نشده و مانند آدم بزرگ ها به کارهای عجیب عادت نکرده ایم، دست از کشتن آدم ها در ذهنمان برداریم. فانتزی کشتن آدم ها تا حدودی طبیعی است و احتمالا هر فردی این را در ذهن خود تجربه کرده است. به عقیده روانشناسان این حس در مواقع خاص ممکن است به ما کمک کند که عملکرد بهتری در کنترل خشم خود داشته باشیم. پیشنهادهای خود را برای انتخاب جمله های جایگزین با ما در میان بگذارید.

 

 

 

 

 

 

 

دهکده ای که

 بی پول نداشت!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سیده فاطیما عقیلی

 

روزی یک ماهیگیر جوان به نام جان در حال ماهیگیری بود که قلاب ماهیگیری اش به یک گردنبند طلا گیر کرد. جان که باورش نمی شد! با هیجان طلا را بررسی کرد. او بسیار ساده دل بود و مهربان. پس به تمام مردم در مورد طلا گفت. همه برای پولدار شدن و زندگی بهتر به رودخانه رفتند و دست به کار شدند. آنقدر طلاها زیاد بودند که به همه مقدار زیادی رسید. هر فرد به اندازه ی یک کیسه ی پر، طلا داشت. حالا همه پولدار بودند. دیگر کسی کار نمی کرد یا زحمت نمی‌ کشید. کم کم همه گرسنه شدند و از گرسنگی بیمار. چون کسی نبود که کشاورزی کند یا غذا و میوه بفروشد و پزشکی که بیماری را درمان کند. حتی جان هم به بیماری مبتلا شده بود. حالا مردم دهکده متوجه شده بودند که پول و طلا هیچ ارزشی در زندگی ندارد. درست است که ثروتمند می شویم اما ثروت از زندگی و سلامتی مهم تر نیست و همه باید کار کنند تا ثروتمند شوند. ماجرای طلاها هم از یک دزد دریایی شروع می شود که می خواست یک روزه دنیا را فتح کند و با بدی پولدار می شود اما به دلیل سنگینی طلاها و سکه ها، کشتی اش غرق می شود و به عمق رودخانه می‌رود. هیچ وقت طلا را با ارزش تر از عمر ندانیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ترانه محمدی

 

شکل هندسی، مثلث

من سه گوشم، یعنی سه گوشه دارم

یاد میگیری اسمم و رسم و کارم

مثلثه اسم من آی بچه ها

مسلسل و َنگین که من نیستما

اون اسلحه ست، اما من، یه سه گوشم

نه گربه ام نه حتی مثل موشم

سه گوش، مثه تابلوی راهنمایی

با علامت، بهت میگه کجایی

بعضی سه گوش ها، پاهاشون درازه (متساوی الساقین)

هر دوتا پا، یکی و یه اندازه

اما یه دونه از پاهاش کوتاهه

بین دوتا ضلع، با اونا همراهه

آهان، نگفتم، ضلع یعنی همون پا

به همدیگه میرسن تو گوشه ها

دو تا مثلث چفت هم بذاری

می بینی با هم، یه چارگوشه (مستطیل) داری

گاهی سه تا پاش، یه اندازه هستن (متساوی الاضلاع)

با مهربونی یه گوشه ِنشستن

اگه دوتاشو پیش هم بذاری

حتما، یه چار گوش، میشه در بیاری

هم شکلِ لوزی رو دارین بچه ها

هم مستطیلِ کج، ِنشسته اونجا (متوازی الاضلاع)

یه ُمدل دیگه ش، کج و معوجه (مختلف الاضلاع)

هر یکی از پاش یه جور، انگار لَجِه

اگه دو تا، کنار هم بذاری

شکل های جور واجوری در میاری

بادبونِ کشتی و کوه های تیز

بالِ هواپیما، قایقِ تمیز

مستطیل کج، متواضی اضلاع (متوازی الاضلاع)

دوباره پیدا می کنین بچه ها

حتی یه فرفره میشه درست کرد

یا پشتِ بوم و یا پاکتِ پست کرد

 

 

رزم لبخند

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه زهرا ترابی

 

 

رخت سپید بر تن کن!

از آن جامه های بلند که بر تن عروسک ها می پوشیدند.

از همان ها که شکوفه دارد.

تار به تار گیسوانت را شانه کن!

با همان شانه های چوبی

از همان ها که بوی درخت گردو می دهند.

آنگاه

گیسوانت را بباف!

بگذار گیسوانت گیس شوند

گیس که شوند زیباتر می شوند

گام هایت را رها کن!

بگذار به دشت گل ها بروند

آنگاه بچرخ

رها و آزاد!

بگذار باد میان شکوفه های پیراهنت برود.

بگذار برقصاند باد نخ به نخ پارچه را.

همان گاه بایست

گیسوانت را از بند رها کن

بگذار نفسی تازه کند

باز هم بچرخ

آن قدر بچرخ که باد لا به لای مردمک هایت برود

بسوزاندش و اشک بریزد.

بگذار اشک هایت هم از بند رها شوند

می خواهی بنشین به فکر میان دشت

و می خواهی فریاد بزن

و نخواستی اشک بریز

و آن آخر تو باخته ای به لبخند

تو را می گویم

تو باید

لبخند بزنی!

نمی دانم می خواهی لبخند با گیسوی رها بزنی

یا گیسوی گیس شده؟

تو لبخند خواهی زد!

 

 

 

 

 بعضی اوقات

 

 

 

 

 

 

 

 

هلیا میرسیدعبیری

 

بعضی اوقات واقعا خسته میشم. نه از درس خواندن. نه از نقاشی کشیدن. نه از مطالعه کردن. هیچکدام؛ بعضی اوقات از خود زندگی کردن خسته می شوم. بعضی اوقات انسان وقتی به مسیر طولانی و تاریک خود ادامه می دهد، بدون هیچ آمادگی و خبری به زمین می افتد. و من این را تجربه کردم؛ ولی من بلند شدم. درسته، زمین می خوردم و پا میشدم. زمین می خوردم و پا می شدم. زمین می خوردم و پا می شدم... و تا آخر. ولی، ولی ایندفعه نتوانستم پا شوم و انگاری متوقف شده ام، البته فعلا! می دانم شرایط من فعلی است ولی چه جوری این دفعه پا بشوم؟! انگار این دردم با تمام دردهایم فرق دارد. انگار این مشکلم با تمام مشکلاتم فرق دارد. انگار این ناراحتی هایم با تمام ناراحتی هایی که قبلا داشتم، فرق دارد. هر چیزی که فکرش را می کنید؛ تغییر کرده است. انگار دیگر کسی از ته قلبش نمی خندد. یک سوال دیگر هم دارم. کلید گشایش این مشکلم کجاست و چطوری می توانم این کلید را پیدا کنم. میدانی عجیب تر از این چیست؟

اینکه این چند روز نه فقط من، خیلی از مردم مثل من ناراحت هستند! شاید کلید مشکلم خودم هستم. شاید باید با واقعیت رو به رو بشوم. اینکه هیچکس من را نجات نمی‌دهد. من را هیچکس قرار نیست از گودال بکشد بالا؛ من باید خودم خودم را نجات دهم. بله، کلید من این است. و من تا حد توانم برای خودم می جنگم؛ نه اینکه بخواهم خود قبلی ام را بسازم؛ خیر! می جنگم که یک فرد قدرتمندتری از خودم بسازم! مشکلات من را قوی تر نمی‌کند، بلکه برایم تجربه می‌شود تا اگر دوباره تجربه اش کردم ایندفعه راحت تر از پسش بر بیایم. همیشه سعی کردم خودم را گول نزنم و هی نگویم: «درست می شود» یا «صبر می کنم».

این اشتباه است. بیشتر خودت را گول میزنی و آن مشکل بیشتر در قلبت می‌ماند و بزرگتر می‌شود؛ من فقط تلاش کردم که درستش کنم و حتی همین الان هم دارم تلاش می‌کنم. می‌دانم این همه تلاش بیهوده نیست. می دانم که این کلید اسرار من است، می دانم. این راز موفقیت من است! شاید باید فقط و فقط بعضی اوقات به جای گول زدن خود دنبال راه حل مشکلاتم بگردم.

 

 

دو دوستی

 

 

 

 

 

 

 

 

حلما رسولی

 

صبح یک روز بهاری، فاخته ای به دنبال لانه بود. فاخته ی ما نامش کوکو بود. خانم کوکو چشمش به سوراخ میان درخت افتاد. ناگهان دید که باران نرم نرمک می بارد. رفت توی سوراخ و دید که یکی آنجا زندگی می کند. هر چه صاحبخانه را صدا زد، جوابی نشنید. انگار که بیرون رفته بود. صاحب خانه زیره بود، کلاغ نوک طلایی که خیلی باهوش بود. در همین لحظه سنجاب هم وارد خانه شد. خانم کوکو گفت: «سلام سنجاب! تو میدونی اینجا کجاست»؟ سنجاب گفت: «نه». زیره وارد خانه خودش شد و دید دو نفر دارند تلویزیون نگاه می کنند. زیره آنها را صدا زد و گفت: «شما کی هستید؟ توی خونه من چه کار می کنید»؟ آن دو خود را معرفی کردند و گفتند: «ما لانه ایی نداریم». زیره گفت: «چرا بی اجازه وارد خانه ی من شدید و به وسایلم دست زدید»؟ آن دو گفتند: «بارون میومد ما هم لانه و غذا نداریم. به خاطر همین اومدیم اینجا. ببخشید. میشه بمونیم؟ تا بارون بند بیاد. زیره قبول کرد. آنها نشستند و شروع به صحبت کردند و کلی خاطره تعریف کردند. باران بند آمد. زیره گفت: «می خواهید با من زندگی کنید؟ من، توی این خونه ی بزرگ تنهام». آنها هم با شادی فراوان قبول کردند و برای همیشه پیش هم ماندند.

هم ناهار خوشمزه ای که مامان بزی درست کرده بود را خوردند و سفره را جمع کردند و همگی نشستند دور مادربزرگ. و مامان بزرگ بزی شروع کرد به تعریف داستان:

یکی بود یکی نبود. غیر خدای مهربون هیچ کی نبود. تو دشت بزرگ که همه زندگی می کردند؛ خانواده «هاپی» بودند و خانواده «پیشول». همیشه با هم دعوا داشتند. اما بچه هایشان با هم دوست بودند. خانواده هایشان نمی دانستند. مامان پیشی به کیت کت می گفت: «با هاپولی دوست نشی اونا دشمن ما هستن»! ولی کیت کت می گفت: «اون دوست خوبیه»! خلاصه یک روز که بچه ها به مدرسه می روند، موقع برگشت مامانِ کیت کت نتوانست دنبال بچه اش برود. هاپولی برای اینکه کیت کت نترسد و کسی اذیتش نکند، کنارش ماند؛ تا اینکه مادر کیت کت آمد و دید که هاپولی مراقب کیت کت است و هر دو با هم منتظر ایستاده اند. آنجا بود که گفت: «وای من زود قضاوت کردم». از آن روز به بعد اجازه داد کیت کت با هاپولی دوست بماند.

در پایان داستان، بچه ها با خوشحالی دست زدند. مامان بزرگ بزی گفت: «انتخاب دوست خوب خیلی مهمه و باید دقت کرد. ولی یادتون باشه در مورد کسی زود قضاوت نکنید»!

 

 

 

دوست های

 چندین ساله

 

 

 

 

 

 

 

 

ویانا روح افزایی

 

 

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، موشی و خرگوشی داشتند با هم بازی می کردند. آنها چندین سال بود که با هم دوست بودند. یکی از روزها توی بازی قایم باشک، موشی تقلب کرده بود به همین دلیل این دو دوست با هم قهر کرده بودند. یک روز مادر خرگوشی رفته بود خونه موشی. مادر موشی و مادر خرگوشی داشتند با هم صحبت میکردند که دیدند بچه ها با هم حرف نمی زنند. هر دو سرشون تو گوشی بود. مادر خرگوشی پرسید: «بچه ها چرا بازی نمی کنید؟» خرگوشی با طعنه گفت: «مامان جون می ترسم موشی تقلب دیگه ای کنه»

مادرها سعی کردند که آنها را دوباره آشتی دهند. اما آنها آشتی نمی کردند که نمی کردند. مادرها خیلی سعی خودشان را کردند و بی خیال شدند. یک روز مادر موشی بچه ها را صدا زد و کنار هم نشاند تا آشتی دهد. اما باز هم آشتی نکردند و گفت: «به قول سعدی: دوستی را که به عمری فراچنگ آرند، نشاید که به یک دم بیازارند. شما دوست های چندین ساله هستین. شما از بچگی با هم بودید. الان به خاطر یک تقلب کردن با هم قهر کردید؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ زود باشین آشتی کنین»!  بچه ها به کارهاشون فکر کردند و دیدند که حرف های خانم موش موشی درست است. خلاصه این ها هم آشتی کردند و دیگر سر چیزهای مسخره با هم قهر نکردند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فائزه رسولی

 

در سالن انتظار منتظر بود. نگاهی به او انداختم؛ نوجوان شانزده ساله و جبهه؟ وقتی نوبتش شد با هم به داخل رفتیم. سرگرد به جثه ی کوچکش نگاه کرد و گفت: «میخوای جبهه بری»؟ پسر، صدایی در گلو انداخت و گفت: «بله»! سرگرد گفت: «تو که هنوز به سن قانونی نرسیدی. نمیتونی جبهه بری»! پسر با همان صدای به گلو افتاده گفت: «من بیست سالمه، فردا پس فردا میخوان برام زن بستونن». سرگرد خندید و گفت: «نمی شود. پسر با همان صدای به گلو انداخته گفت: «آقا تو رو به مولا علی بذار برم». سرگرد مبهوت مانده بود. پسر شانزده ساله از دفاع چه می دانست؟ سری تکان داد و گفت: «باشه امضا می کنم». پسر را عازم به خط بیست و سه کردیم. بعد از رفتن عبدالرضا، سرگرد رو به من کرد و گفت: «مثل چشمت از این پسر نوجوان مراقبت کن! اینارو سپردم دست تو آقا مهدی»! دستم را به نشانه ی اطاعت بالا آوردم و گفتم: «به رو چشم».

فردای آن روز همه ما عازم بودیم. غصه ها را جارو کردم. دلتنگی را شستم و آویزان کردم. یک روز در پادگان بودیم تا بچه های حسینی را برای جنگ حاضر کنیم. بعد از چند روز بچه ها برای جنگ حاضر شدند. فردای آن روز، نگاهی به عبدالرضا کردم. تفنگ را در دستان کوچک خود گرفته بود و نام حسین را بالای سرش داشت. به او نزدیک شدم و گفتم: «عبدالرضا، این شوخی نیست! جنگ است. ممکن است بمیری»! عبدالرضا گنگ مرا نگاه می کرد. گفتم: «آرزویت چیست»؟ گفت: «شهادت»! گفتم: «جثه ی کوچک و آرزوهای بزرگ»؟

گفت: «بله آقا! چی بهتر از این که در راه اسلام و برای دفاع از خاک سرزمینت بجنگی»؟

گفتم: «نمی ترسی»؟ گفت: «نه آقا مهدی ترسیدن واسه دشمنه»! روی یا حسین سرش بوسه ای زدم و گفتم: «دوره خدام بگردم‌ که همچین بنده ای داره»! رفتیم ‌پشت تپه ها. همه ی بچه ها سینه خیز حرکت ‌می کردند. حتی مار هم‌ آنقدر نمی توانست خوب سینه خیز برود. دشمن با تانک و ماشین آلات، اما ما دست خالی بودیم. اتکای اصلی دشمن ماشین آلات بود. اما اتکای ما خداوند متعال بود. بسم الله رحمان رحیم. میان گلوله ها گیج و گنگ بودم. صدای گلوله ها مانند هزار تویی بود که گوشم را بارها و بارها می پیچاند. در چشمانم فقط عبدالرضا بود. درد می کرد، قلبم را دشمن شکافته بود. عبدالرضا آمد بالای سرم و گفت: «آقا مهدی! آقا مهدی! آقا مهدی بلند شید! شما نباشید ما چیکار کنیم»؟ نگاهی بهش کردم. با صدایی که دیگر نای حرف زدن نداشت، گفتم: «دور خدام بگردم»! عبدالرضا چشمانش پر از اشک شده بود و گفت: «آخه چرا پریدید جلو»! از مدار کنار چشمش دستی کشیدم و گفتم: «مرد که گریه نمی کنه! آقا محمد تو رو به من، من هم تو رو به خدا می سپارم»! مادر آقا مهدی هر روز چشم به راه پسرش است. بنده خدا نمی دانست پسرش شهید شده. یک روزی یکی گفت: «عبدالرضا تو به مادرش بگو، بنده خدا تو سینه ش قلب نموند آنقدر انتظار کشید»!

با قدم هایی پر از غم، به سوی مادر آقا مهدی رفتم و گفتم: «سلام مادر»! مادر آقا مهدی با لبخندی که محو بود گفت: «سلام گل پسر، خبری از مهدی آوردی برام»؟ از شرمندگی دستی میان موهایم کشیدم و گفتم: «آقا مهدیتون به آرزوش رسید مادر! الانم دست خدا امانته»! مادر آقا مهدی گفت: «می دونی چی توی زندگی یه مادر تلخه»؟ گفتم: «چی مادر»؟ گفت: «اینکه آرزوی پسرت شهید شدن باشه و آرزوی تو، دومادیش! اول منتظر برگشتش باشی و الان منتظر جنازه اش! خدا به همراهت پسرم! مهدیم که دست خدا امانته، تو رو هم به اون بالا سری می سپرم»!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه  مزنگی

 

دو داستان بداهه از خانم فاطمه مزنگی

فاطمه جان این دو داستان را به عنوان تمرینی از کارگاه نویسندگی روزنامه گلشن مهر برای ما فرستاده است. هر دو داستان در واقع فقط تمرینی در همنشینی کلمات است با آرایه ی واج آرایی. یکی از متن ها واج آرایی حرف «م» و دیگری تمرینی بر مبنای واج آرایی حرف «ر» است.

 

1.«م» مانند «مشکل»

مرتضی مشت محکمی بر میز مشکی کوبید و سپس مشتش را بالا برد و با میلاد شروع به دعوا کردند. محمد میان آن دو آمد تا آنها را از هم جدا کند ولی مل مل که روی میز مربعی مرمری نشسته بود، گفت تا مداخله نکند. مشکل بزرگ تر از آن بود که آن دو بتوانند مداخله کنند. این مشکلی حل شدنی نبود. در واقع میلاد ماشین مرتضی را بدون اجازه برداشته بود تا با آن در میدان شهر دور بزند ولی در نهایت ماشین را دزدیده بودند. اما او اصرار داشت که گم شده است و آن را پیدا می‌کند. میلاد نه تنها چنین مشکل های بزرگی می‌ساخت بلکه خودش هم یک مشکل یک متر و هشتاد سانتی متری بود که قابل حل به نظر نمی رسید. مل مل که در انتها از مشت و لگدهای پی در پی آن دو اعصابش چون موکت صاف شده بود؛ میزی که روی آن نشسته بود را بلند کرد و آن را محکم سمت آن دو پرتاب کرد، و مشکل از آنچه که بود بزرگ تر شد.

 

2.«ر» مانند «رها»

رها و رامین خواهر و برادری ایرانی هستند که در روسیه زندگی می کنند. رها بسیار رازدار است و رازهای رامین را برای کسی فاش نمی‌کند. اما رامین اینگونه نیست و در روز روشن آتش می‌سوزاند و اگر کسی رازی به او بگوید همه جا جار می‌زند. رها و رامین برای روز تعطیل به جنگل می‌روند؛ و کنار رودخانه ای که آن را سال قبل پیدا کرده بودند زیرانداز پهن می‌کنند و راکت هایشان را از جایش بیرون می آورند. رامین می‌خواهد راکتش را از روی زمین بردارد که ناگهان رتیل بزرگی از درخت بر روی دستش می افتد و جیغش را در می آورد. رامین آدم ترسویی است که از حشرات به شدت می هراسد. رها با خنده رتیل را از روی دست رامین برمی‌دارد و جای دیگری می‌گذارد و تا آخر آن روز رامین را مسخره می‌کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شاهنامه  بخوانیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آزاده حسینی

 

*به جایی که سیمرغ را خانه بود

بدان خانه این خُرد بیگانه بود

*چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

*فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

یکی از مهم ترین موجودات در ادبیات پارسی، سیمرغ است. سیمرغ در اوستا، پرنده ای فراخ بال است که بر درختی درمان بخش آشیان دارد و در بردارنده تخم همه گیاهان است. در حماسه شاهنامه فردوسی، سیمرغ دو چهره متفاوت دارد. یکی چهره یزدانی در داستان زال، و دیگر چهره اهریمنی در خوان پنجم از داستان هفت خوان اسفندیار. نخستین بار در شاهنامه فردوسی، زال که نوزادی سپیدموی بود در صحرا رها می شود و  سیمرغ به سبب مهری که خدا در دلش افکنده زال را به آشیانه خود در کوهستان البرز می برد و می پرورد. زمانی که زال نوجوان به آغوش خانواده باز می گردد؛ سیمرغ پری از خود به زال می دهد تا زمان نیاز و سختی آن را به کار گیرد. هنگام تولد رستم، فرزند زال، سیمرغ به یاری اش می آید. در جنگ رستم و اسفندیار نیز سیمرغ به یاری رستم می آید و روش مغلوب ساختن اسفندیار را به او می آموزد و بعد زخم هایش را مداوا می کند. در سایر کتاب ها نیز نام سیمرغ آمده است. سیمرغ در کتاب منطق الطیر عطار، چهره ای عرفانی و کاملا متفاوت از شاهنامه فردوسی دارد. منطق الطیر، داستان گروهی از پرندگان است که به رهبری هدهد به کوه قاف می روند.

 

 

 

فهیمه زرگری

 

 با شنیدن نامش از جای برخواست. تمامی حاضران آن جمع برایش دست میزدند و تشویقش میکردند. با غرور به سمت جلو حرکت میکرد. هر قدمی که برمی داشت از خود و خدای خودش تشکر میکرد. به خودش افتخار کرد که توانست با آن همه سختی و مشقت به اینجا برسد. اینجا همان جایی بود که سال ها قبل برایش آرزو بود. حالا مانند جمله کتاب ها: آرزو برایش خاطره می شود. گام های استوارش نشان از مقتدر بودنش می داد. هرکسی با حالتی به اون نگاه میکرد اما برای او این چیزهای پیش پا افتاده مهم نبود. مهم این بود که تمامی آن رنج هایی که طی سالها کشیده بود بالاخره به پایان رسید. لبخندی از روی رضایت بر لبانش نقش بست و چشمانش را برای لحظه ای بست؛ با خود گفت: به پایان رسید دوران سختی و مشقت؛ حال، بهترین ها را رقم خواهم زد گرچه راهی که پیش رویم بود آسان نبود اما من توانستم از پس پیچ و خم های این جاده زندگی برآیم و حال به اینجا برسم. خدایا شکرت!