ادبیات نوجوان


کودک و نوجوان |

یادداشت

 دبیر صفحه

 

 

کدام خاطره هنوز در ذهنتان تکرار می شود؟ معمولا خاطره های نامطلوب ماندگارتر هستند. یکی از شخصیت های خاطره ساز هم معلمان مدرسه اند. تا حالا از زاویه معلم ها به کلاس نگاه کرده اید؟ همیشه بهانه ای برای آماده نبودن. او همیشه می خواهد دانش آموزش درس خوانده و آماده باشد. و معمولا این طور به نظر می رسد که دانش آموز به اندازه کافی تلاش نکرده است. اینجاست که معلم هر جمله ای که بگوید مستقیم به مغز دانش آموز وارد می شود و شکل توده ای از خاطرات و احساسات منفی تا مدت های طولانی در گوشه ای از مغز می نشیند. این کلمه و هر کلمه ای مانند این را بگذارید کنار! دور! خیلی دور!

بگذارید مغزتان جای امنی برای خاطرات و احساسات خوب باشد. همکلاسی ها و معلم ها هر سال تغییر می کنند و کسی قرار نیست تا ابد کنار ما بماند. این مغز ماست که تا همیشه با ماست. مواظبش باشیم و نگذاریم هر کلمه و رویدادی شکل خاطره بگیرد و جاخوش کنید! مثل درخت در آبان شاخ و برگ ذهنتان را تکانی بدهید و پذیرای بهارهای تازه باشید.

 

 

شاهنامه  بخوانیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                      آزاده حسینی

 

گردآفرید

زنی بود برسان گردی سوار

همیشه به جنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گرد آفرید

زمانه ز مادر چنین ناورید

گردآفرید یا گردآفرین پهلوان زن ایرانی و دختر گژدهم است.  وقتی که سهراب به مرز ایران نزدیک می شود؛ گردآفرید لباس رزم می پوشد و صورت خود را با نقاب می پوشاند

نهان کرد گیسو به زیر زره

بزد بر سر ترگ رومی گره

کمربند رزم می بندد و از دژی که پدرش نگهبان آن بود، بیرون می آید و سوار بر اسب می شود و به نبرد با سهراب می رود.

فرود آمد از دژ به کردار شیر

کمر بر میان بادپایی به زیر

در میدان نبرد با سهراب تیراندازی و جنگاوری می کند، سهراب هم هنگام نبرد کلاهخود از سرش بر می دارد و «بدانست سهراب کاو دختر است». گردآفرید به سهراب گفت که هم اکنون دو لشگر در حال تماشای ما هستند و بهتر است متوجه نشوند که در حال جنگ با دختری بودی! آشتی کنیم و دژ در اختیار توست! وقتی آمدی هر کاری که دلت می خواد می توانی انجام دهی!

دژ و گنج و دژبان سراسر تو راست

چو آیی بدان ساز کت دل هواست

با هم به سمت دژ می روند، اما گردآفرید در دژ را به سرعت می بندد. به بالای قلعه می رود و رو به سهراب می گوید دژ ما به کار تو نمی آید! خود را به زحمت مینداز!

اگر رستم و کاووس شاه بدانند تو به ایران حمله کرده ای سپاه تو را زنده نخواهند گذاشت.

 گژدهم پیر هم نامه ای به شاه می نویسد و خبر می دهد که نوجوانی دوازده ساله دژ را گرفته است.

یکی پهلوانی به پیش اندرون

که سالش ده و دو نباشد فزون

به بالا ز سرو سهی برتر است

چو خورشید تابان بدو پیکر است

کاووس شاه هم پس از دریافت نامه، بزرگان سپاه را دعوت می کند و نامه ای به رستم می نویسد.

انعکاس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه مزنگی

 

انعکاس های بی نهایتش در پس زمینه آسمان گم شده بود. هر طرفی را که نگاه می‌کردی چیزی جز او نمی دیدی. زمین هم مانند آسمان شیشه ای بود و سخت تر از فولاد و شفاف تر از آیینه. گویی او را در چارچوبی شیشه ای زندانی کرده بودند. دوستی نداشت. اما در میان هزاران انعکاس تصویرش یکی را به عنوان دوست انتخاب کرده بود. گهگاهی که حوصله اش سر میرفت، رو به روی تصویرش می نشست و با او شکلک در می آورد. انعکاس هم بی هیچ کم و کاستی در بازی تمام تلاشش را می کرد. ولی گاهی رشته بازی از دستش خارج می شد و به جای بالا بردن دست راست، دست چپش را بالا می برد. اما همین اشتباهات کوچک انعکاس خنده به لب او می آوردند. اغلب با او صحبت میکرد و از آرزوهایش می گفت. گاهی هم سوالاتی می پرسید که تا انتها بی پاسخ باقی می ماندند. اما برای او چندان اهمیت نداشت. او به همین همنشینی ها بسنده میکرد. در یکی از همین روزها بود که اتفاقی غیر منتظره رخ داد. اتفاقی که میان سکوت و یکنواخت بودن زندگی اش چیزی عجیب قلمداد می شد.  انعکاسی که به عنوان دوست خود می شناخت؛ دچار شکستگی شده بود و هر ثانیه خورده های شیشه بیش از پیش بر زمین فرو می ریخت. دوستش در حال نابود شدن بود و وجودش به آرامی ناپدید می شد. روزها با نگاهی نگران به دوستش نگاه می‌کرد و شب ها با کابوس از دست دادن او به خواب می رفت.  بالاخره اتفاقی که رخ دادنش دور از انتظار نبود او را به بهت فرو برد.

شیشه عمر دوستش کاملا شکسته شده بود و چیزی جز خرده های شیشه که مانند پشته ای نقره بر روی زمین می رقصیدند باقی نمانده بود. دستش را به سمت جای خالی شیشه حرکت داد. در کمال ناباوری از انگشت تا مچ دستش ناپدید شد. با وحشت خواست دستش را از آن سوی شیشه بیرون بکشد که به طور ناگهانی با نیرویی به همان اندازه وارد جهان شیشه و آیینه شد. وقتی سرش را بلند کرد خودش را روی سطح گرم و نرمی دید که جسمی سرد در گوشه ی تخت چمباتمه زده بود. با برگرداندن سرش به سمت خودم شوکه شدم. خودم را از بدن دور کردم. بدون دانستن معنا کلمه ی جسد در ذهنم طنین انداز می شد. چیزی در دلم احساس آشنایی داشت. گویی دوستی چندین و چند ساله را بعد از مدت ها دیده باشد. درد در قلبم ریشه دواند و به چشم هایم رسید. ناخودآگاه دستم را به طرق دستش دراز کردم و محکم نگه داشتم. احساس می کردم سایه ای از دورن من به واسطه ی اتصال دست هایمان در حال منتقل شدن است. با سیاه شدن یکباره ی چشمانم نوع نگاهم به اطراف تغییر کرد. حالا جز رنگ سفید و خاکستری دنیا پر از رنگ بود. بدن مال من بود و آینه ی بالای تخت همچنان شکسته در جای خودش باقی مانده بود. دروازه ای از دنیای آینه ها.

 

 

 

روباه کتاب دوست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سیده فاطیما عقیلی

 

-خب این کتاب هم به آسانی تمام شد. وایی کتاب هایم تمام شده؟! باید همین الان به کتابخانه ی آقای جغد بروم.

+روباه کوچولو بیا غذا آماده است!

-اومدم مامان روباه جونم.

+ حتما باز کتاب هایت تموم شده؟ چون وقت هایی که کتاب برای خواندن نداری بی قراری می کنی تا شب شود! حالا هم غذایت را کامل بخور و تکالیف مدرسه ات را انجام بده‌. شب به کتاب فروشی می رویم.

_ چشم مامان

روباه کوچولو به اتاق خودش رفت و با انبوه تکالیف مواجه شد ولی همه آنها را در زمان کمی انجام داد. او دانش آموز زرنگ و باهوشی بود و بیشتر کتاب ها را که در سطح سنش بودند حفظ شده بود. او بعد از انجام تکالیف مدرسه چرتی زد و بعد بیدار شد و به همراه مادرش راهی کتاب فروشی شدند. خیلی هیجان داشت که ببیند چه کتاب های جدیدی چاپ شده و آنها را بخرد. اتاق روباه کوچولو را کتاب و از طرفی بوم نقاشی پر کرده بود. روباه کوچولو علاوه بر خوانش کتاب نقاشی های زیبایی هم می کشید.

وقتی به کتابخانه رسیدند با آقای جغد خواب روبرو شدند!

روباه کوچولو با تعجب گفت:

_ آقای جغد! آقای جغد! خواب هستید؟

+ چی بود؟ چی شد؟ آها سلام کوچولو

_ آقای جغد چه وقت خواب؟

+ دست رو دلم نذار که خونه!

_ چی شده آقای جغد مهربون؟

+ چند تا کتاب اومده اما کسی نقاشی های کتاب رو نکشیده!

_ چرا؟

+ تصویرگر معروف جنگل آقای طوطی به دیدار دوستش ماکائوی اسکارلت نام دارد رفت. برای همین هم کسی نیست تا نقاشی کند. از آقای دارکوب پرسیدم اما گفت متاسفانه این کار من نیست! کار من ساخت اولیه ساختمان است. از آقای سگ آبی پرسیدم او هم گفت متاسفانه کار من نیست! کار من ساخت خانه و سد است.

_ آقای جغد نگران نباشید من برای کتاب نقاشی می کنم.

+ خیلی ممنونم روباه کوچولو!

و صدای خر و پف آقای جغد در آمد، انگاری کل صبح را مشغول کار بوده!

مادر لبخندی زد و روباه کوچولو کتاب را برداشت. او چند روز دیگر امتحان داشت ولی سعی کرد با برنامه ریزی همه ی کارها را انجام دهد.

_ صبح بخیر!

+ صبح بخیر روباه کوچولو!

_ نقاشی کتاب تمام شده، امیدوارم مورد پسند آقای جغد قرار گیرد!

مادر با تعجب گفت:

+ اول صبح از چه کلماتی استفاده می کنه!

+ امشب پیش آقای جغد می رویم و کتاب رو بهش تحویل می‌دیم!

_ چشم بابا فقط باید زود غذا بخورم که از امتحانم عقب نمونم!

روباه کوچولو با عجله غذا خورد و مدرسه رفت. روباه کوچولو نمره ی بیست در امتحان گرفت و نتیجه ی برنامه ریزی هایش را هم دید. روباه کوچولو الان یک نویسنده مشهور و البته تصویرگر مشهور است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سوگند خبلی

 

من بارانی ات را روی دوشت می اندازم تا بپوشی

تو  هم چادرم را روی سرم مرتب میکنی!

و بعد، هم قدم با هم خیابان های بارانیِ شهر را گز می کنیم.

سرمای هوا را با  آش داغی که خریده ای

و شوق چشمانت به فراموشی می سپاریم.

میان حرف هایمان تو می خندی و حتی حالا گرمای آش هم،

کم می آورد، در  مقابل دلگرمی که خنده هایت‌ تزریق

می کند.

باران هم از شوق دیدنمان شدت می گیرد

به هم چشم می دوزیم.

یک  دو سه.

ما هم چون باران پا تند می کنیم تا خود را به

به همان کافه همیشگی برسانیم.

پشت میز کافه، خودمان را دعوت به یک فنجان مسابقه می کنیم.

هر کسی که بتواند زودتر هات چاکلت فنجانش را تمام کند می بازد.

مثل همیشه من برنده می شوم

و تو می بازی تا  فرصت بیشتری را  به تماشایم بنشینی!

باز هم مثل قبل ابروهایت را بالا میبری و با کمی چاشنی لبخند می گویی:

می دانی که  این باخت را همیشه برد می دانم.

و بعد

شیشه، آیینه ی باران می شود

و چشمان تو، آیینه ی من!

و این لحظه، تمام زندگی من!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تصور

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معصومه مازندرانی

 

ما همه ی انسان ها از زمان‌ کو‌دکی تا بزرگسالی با تصورات زندگی رشد می کنیم. تصور برای هر شخص معنای خاص خودش را دارد، شخصی تصور را در خوشبختی و فرار کردن در موقعیت های سخت زندگی می‌ بیند و دیگری تصور را بر اساس رویاها و آرزوهایش تجسم می کند.

زیبا دختری در روستای کوچک زندگی می کرد. از زمان کودکی تا نوجوانی تصور کردن در زندگی را از پدر خود آموخت،‌ پدر به او می گفت: «دخترم تصور مانند یک نیروی قوی هست اگر با عمل همراه باشد مانند الماس بی نظیر است؛ من در کارهایم این را سرلوحه زندگی ام قرار دادم و باعث شد فرد موفق و نویسنده و مولف کتاب های متفاوت شوم، دخترم تو هم بیاموز تصور کردن را به خوبی یاد بگیری»!

 زیبا گفت: «چشم پدر»!

 پدر گفت این چند نصحیت را خوب گوش کن دخترم: اولین راه تصور کردن فکر کردن به زیباترین آرزو که فکر میکنی در آن موفق میشوی حتما باید عمل کنی نه اینکه فقط فکر کنی و عملی با آن همراه نباشد، و بعد از تصور آن را تجسم کن که به آن هدف دلخواهت رسیدی!

 زیبا از کودکی تا نوجوانی با نصحیت خوب پدر به بزرگترین آرزوهایش رسید، فرد موفقی در چاپ مقالات متفاوت شد و به شغلی رسید که همیشه تصورش را می‌کرد و باعث افتخارش بود فیزیوتراپ شد و راه های درمان جدیدی را کشف کرد و کتاب های زیادی در مورد علم فیزیوتراپی نوشت، پدر خیلی خوشحال شد که دخترش به نصحیت هایش گوش داد و موفق شد. زیبا کتابی چاپ کرد به نام تصور که در کتاب نوشته شد: تصور مانند یک نیروی قوی هست اگر با عمل همراه باشد مانند الماس بی نظیر است پس سعی کن تو آن الماس بی نظیر باشی!

 

 

 

 

معشوقه ی ماه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نرگس کوهکن

 

چرا ستاره ها در روز دیده نمی شوند. شب آرام آرام فرا رسید و پرده بر زمین پوشاند؛ ماه مهمان آسمان شد و مانند چراغی زیبا و یکتا خود را در دلش جای داد. ستاره های چشمک زن مانند مرواریدی یکی پس از دیگری چشمان خود را باز کردند. ماه از زیبایی ستاره چشمانش درخشید سلامی کرد و گفت: «ستاره ی زیبا دوباره شب شد و ما چه زیبا در دل تاریکی می درخشیم. درخشش تو چقدر زیباست هر بیننده ای را مجذوب خود میکنی!

ستاره آهی سرد کشید و گفت: «ای کاش این زیبایی را در روز هم داشتم»!

ماه با تعجب به ستاره گفت: «چرا در روز نمی تابی تا همگان را محو خود کنی»!

ستاره ی درخشان آرام گفت: «در روز کسی که از من زیباتر است می درخشد آنقدر تابیدنش زیباست که درخشش من به چشم هیچ بیننده ای نمی آید».

ماه با حیرت گفت: «تویی که در دل شب زیبا می درخشی، برق چشمانت همه را مجذوب خود می کند»!

ستاره غمگین پاسخ داد: «آری در شب اینگونه می درخشم، و درخشندگی من تنها آسمان شب را زیبا میکند، کسی از من زیباتر است که از وجودش روز متولد  می شود و برق چشمانش فراگیر بر زمین است».

ماه که  اینگونه شرمساری ستاره را در برابر زیبایی دیگری میدید کنجکاو شد که او کیست؟

ستاره لبخندی بر چهره ی غمناکش نشست و گفت: «او همان کسی است که از بخشندگی اش در شب نور داری، نورت از وجود اوست»!

ماه از ستاره تمنا کرد به او بگوید این چه کسی است؟

ستاره گفت: «آن خورشید تابان است آنقدر درخشش زیبا و نورانی دارد که درخشندگی من در روز به چشم نمی آید، برق چشمانش از نور است و در زیبایی اش یکتاست؛ همان است که در شب نور می گیری و بر زمین می درخشی! او نورش را منعکس می کند تا تو هم نورانی باشی»!

ماه گفت: «چطور می توانم ببینمش»؟

ستاره با مهربانی پاسخ داد: «امشب نزدیک به ماه نو است و تو به آن نزدیک می شوی فرصت خوبی است برای دیدار»!

ماه بی صبرانه خودش را برای دیدن خورشید آماده کرد در ثانیه ای کوتاه چشمش به خورشید افتاد و به نگاهش را به دل سپرد.

گردش ماه و خورشید آنقدر است که به هم برسند این است قصه ی معشوقه

 

 

 

 

 

داستان مورچه وقند

 

 

 

 

 

 

 

 

کوروش رئوفی

 

یک روز مورچه ای می خواست با چند دوست به سفر برود. مورچه و دوستانش در یک کتاب دیدند که یک جزیره پر از قند بود. آنها می خواستند به این جا بروند و قند بگیرند و ثابت کنند که حرف هایشان واقعی است. و با کل مورچه ها قند را بخورند. و در آخر مورچه ها به سفر رفتند. توی سفر مورچه ها اصلاً از تلاش و کوشش دست بر نمی داشتند؛ چون که از طبیعت لذت می بردند. و حتی در شب مهتابی و ماه کامل، صبح با نور بسیار زیبا غرق شادی شده بودند. یک روز یک کرم ابریشمی را دیدند که داشت از درخت بالا می رفت. خیلی خسته بود. مورچه ها گفتند: کرم ابریشم صبر کن ما همین حالا به تو کمک می کنیم که زودتر بروی بالای درخت تا یک پروانه زیبا شوی. مورچه ها به کرم ابریشم کمک کردند و او هم تشکر کرد. وگفت شماها چه مورچه های مهربانی هستید. سپس مورچه ها با کرم ابریشم خداحافظی کردند. و آنها در راه یک عنکبوت دیدند که از دیوار یک خانه داشت بالا می رفت اما باران اجازه نمی داد تا عنکبوت از دیوار بالا برود. عنکبوت خیلی خسته شده بود. مورچه ها به عنکبوت کمک کردند تا بالای دیوار برود و او از آنها تشکر کرد. وگفت یک روز زحماتتان را جبران میکنم و از آنها خداحافظی کرد. بعضی از مورچه ها در راه خسته شدند و ادامه ندادند. اما سه مورچه به راهشان ادامه دادند. در راه یک مورچه خوار بزرگ و گرسنه دیدند. مورچه ها فرار کردند وخیلی خیلی ترسیدند .عنکبوت وکرم ابریشم که به پروانه تبدیل شده بود، به کمک سه مورچه رفتند. پروانه زیبا با بالهایش پرواز کرد تا جلوی مورچه خوار را بگیرد ولی نتوانست.  اما عنکبوت با تارهایش جلوی چشم هایش را گرفت. آن اطراف یک صخره بود و مورچه خوار چون نتوانست ببیند افتاد و مرد. آن سه مورچه از عنکبوت و پروانه تشکر کردند. و گفتند شما سرزمین قند را نمی‌دانید کجاست؟

آنها گفتند ما می دانیم شما دنبال ما بیایید! یک ماه در راه بودند تا اینکه به قند رسیدند.

مورچه ها گفتند: شما می توانید دوستانمان را هم به این جا بیاورید؟!

آنها پاسخ دادند: بله؛ اما چرا از شما جدا شدند؟ مورچه ها گفتند: چون خسته شده بودند. بعد سه ماه آنها را پیدا کردند. و قندهایی را که قبلاً حفاری کرده بودند به آنها نشان دادند. قندها به اندازه نهنگ بود. همگی خوشحال شدند. پروانه و عنکبوت مورچه ها دوستان خوبی شدند و همه به خوبی و خوشی زندگی کردند.

 

 

 

 

دست آویز مرگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه زهرا ترابی

 

جنگ دست برای آغاز است و

صلح دست آویزی برای فرجام

جنگ ها دشمنان خونین انسانند

و صلح کیسه خون برای ذخیره

ذخیره زندگی و آنچه به آدمی مربوط است.

جنگ، خون است و خونابه

ترکش پیری بر رخ جوان

تن تکه تکه شده سربازان

جنگ پسران را با خود می برد و

دختران را با گیسوی

سپید نگاه می دارد.

بندی از عشق و نفرت است.

جنگ بند باشد

 پاره شدن بند عشق با شتاب اتفاق می افتد و

اگر صلح بند باشد نفرت بند برگزیده برای از هم گسستگی است

در ناخودآگاه آدمی هر چه نماند نفرت خواهد ماند!

جنگ انتخاب کسانی است که قدرت را

غریق نجات خود از هر گردابی می بینند.

جنگ خشن و نفرت انگیز است.