زندگی- بخش هجدهم


یادداشت |

مهدی سیف حسینی

 

در بررسی اندیشه متفکران و فلاسفه تاریخ، متوجه می شویم که آنها غالبا درباره معنا و مفهوم زندگی با نوعی یاس و حرمان نگاه خود را بیان می کنند و اکثرا از ملال زندگی، تکرار و یکنواختی سخن می گویند. حتی فیلسوفانی چون کی یرکگور از آغاز خلقت بشر این ملال را از خداوند تا تاریخ انسان معاصر کشانده است. شگفت آور است که راه حل این متفکران برای فرار از این ملال چیزی جز بی تفاوتی و بی اعتنایی و پذیرش یک واقعیت که همین است و چاره نیست، نمی باشد. (چه باید کرد که زیستن قابل تحمل گردد.) در حالیکه اگر بخواهیم به عالم هستی نگاه کنیم، می بینیم که در اطراف ما چیزی تکراری و یکنواخت، آنگونه که می گویند، مشاهده نمی شود. طبیعت و جهان پیرامون دائم در حال تغییر و دگرگونی و نو شدن است و تغییرات فصول، رشد گیاهان، تولد انواع پدیده ها و تغییرات اقلیمی، خود شاهدی بر این مدعاست. اگرچه بعنوان یک واقعیت باید پذیرفت که در 2 قرن اخیر، تحولات زیستی بشر آنگونه سریع بوده که بحران های مدرنیته و پست مدرن با شکل موجود که دست آوردی جز پوچی و بیهودگی نیاورده، تحمل زندگی را برای انسان ها بخصوص در غربت سخت کرده است. اما واقع این است که انسان وقتی خود به درون خود رجوع می کند، می تواند این مشکل ساختاری را در قالب درمان های شخصی و فردی حل نماید و زندگی را در وجه زیبا و خوب آن ببیند تا خود را از یکنواختی، تکرار، ملال، پوچی، بیهودگی و تسلیم رهایی بخشد. آدمی که به یک شاخه گل توجه می کند، آدمی که پرواز پروانه ها را دنبال می کند، آدمی که از پریدن گنجشک ها از این شاخه به آن شاخه لذت می برد، آدمی که به آواز قناری ها و عشق بازی پرندگان حس خوبی پیدا می کند، این آدم که اینگونه نگاه به هستی دارد، همه چیز را تازه می بیند. همه چیز را در حال نو شدن و تغییر می بیند، این آدم در درونش احساس خلاء و تنهایی نمی کند. این آدم از زندگی پیرامونش احساس انقطاع و بیزاری نمی کند. این آدم به مرز پوچی و بیهودگی نمی رسد. چون در اطراف خودش چیزهایی می بیند که آدم های تنها نمی بینند. این آدم در زیست خودش مسائلی را معنادار می بیند که درونش از اضطراب و نگرانی خبری نخواهد بود. او عین هستی را ملاحظه می کند و برای بودن خودش معنا پیدا می کند و خیلی خوب در این عصر پرتلاطم و پر از وحشت که زندگی را دچار چالش کرده و ارزش های آن را از دست داده، می تواند مسائل خودش را در این جهان پرآشوب حل کند و فقط خود این آدم است که می تواند به خودش کمک کند و از تنهایی و تهی بودن فاصله بگیرد. ارتباط خودش را به جمع و جامعه زیاد کند. حرف بزند و به دیگران نشان بدهد که او هم کسی هست و نظر و اندیشه ای دارد تا این گونه بتواند هویت تاریخی خودش را بیشتر بشناسد و در جهت کمال و ارتقاء آن تلاش کند. در غیراینصورت اگر این آدم خودش را گرفتار آن پوچی و بیهودگی که دست آورد عصر مدرن در دنیای غرب است، بکند، گرفتار یاس، افسردگی و استرس خواهد شد که تداوم آن می تواند هم برای خودش و هم برای اطرافیان خطرناک باشد.