جنگل پرتقال


سینما |

یادداشت دبیر صفحه

 

در قسمت سینمای جهان به یک سریال می‌پردازیم؛ حمله به تایتان. یکی از پرطرفدارترین سریال‌های انیمه‌ی تاریخ که مدت پخش‌اش چیزی در حدود ۱۰ سال به طول انجامید، این سریال بر اساس یک مانگای ژاپنی به نویسندگی هاجیمه ایسایاما ساخته شده است. یکی از شگفت انگیزی‌های متحیر کننده‌ی این سریالِ به ظاهر عریض و طویل، غافلگیری و منتظر نگاه داشتن مخاطب در آخر هر قسمت آن بوده، در کنار این بارزه‌ی عامه پسند، سوالات و پاسخ‌های بزرگان تاریخ فلسفه را هم به آن اضافه کنید که به زیرکانه ترین شکل ممکن در بطن اتفاقاتِ داستانی سریال جای داده شده است، البته بدون کوچکترین ادا و یا توی ذوق زدنی. این هفته به سراغ نقد این سریال و فیلم داغ دیوید فینچر، یعنی قاتل می‌رویم. فینچر کارگردان کارکشته‌ی سینمای هالیوود است که آثارش همواره مورد توجه منتقدین و مخاطبان حرفه‌ای سینماست. و همچنین به یکی از فیلم‌های روزِ سینمای کشور خودمان یعنی جنگل پرتقال با بازی میرسعید مولویان نیز می‌پردازیم.

 

قاتل دیوید فینچر

 

علی درزی

 

تبعیت از طبع یک امر غریزیست ولی حین این تبعیت، طبع هم بصورت اکتسابی پرورش می‌یابد. دیوید فینچر در اقتباس از: کتاب باشگاه مشت زنی، یا فیلم دختری با خالکوبی اژدها، یا داستان کوتاه از فیتز جرالد در بنجامین باتن یا بیوگرافی زاکربرگ در شبکه اجتماعی، نشان داده که برای به تصویر درآوردن دنیای ترسناک و پر از تعلیق خود فقط به قتل و جنایت وابسته نیست، بلکه کُنه داستان‌ها هستند که او را ترغیب به خلق آثار دنیای خود می‌کند. حال می‌خواهد  اقتباس از یک فیلم ساخته شده از روی یک رمان سوئدی باشد یا داستان کوتاهی از اسکات فیتز جرالد. شکوفایی متناقض نمای این دنیا را در زودیاک به حد اعلا می‌رساند. فینچر یکی از دنباله‌روهای هیچکاک است، عنصر تعلیق مرکز ثقل دنیای اوست و در کنار این عنصر حیاتی، شخصیت‌های منفی که منفی بودنشان پر بیراه هم نیست را اضافه کنید، منظورم رذالتی است که در اعماق نقاب زده‌ی همه ما پنهان است و بصورت پنهانی از به نمایش درآمدنش در فیلم لذت می‌بریم‌. فینچر هم مانند استادش هیچکاک به رمان‌ها و بازخورد آن‌ها بین مردم توجه خاصی دارد و تا حدودی می‌شود گفت: پیش‌بینی سلیقه‌ی مخاطب را هم در دستور کار دارد.

اما برای این بزرگ مرد چه اتفاقی افتاده؟

او بعد از شش سال وقفه در عرصه سینمایی و به ازایش مدیریت پروژه‌های سریالی، فیلم منک را ساخت، و سه سال بعد فیلم قاتل. در این مدت چه اتفاقی بر سر فینچر آمده؟ او تمام این سال‌ها کاندید ساخت جنگ جهانی زِد ۲ بوده، فیلمی که دلخواه هیچ یک از طرفدارانش نبود و همه از پیش، اتفاقی که در بیگانه در اولین فیلمش افتاده بود را برایش پیش بینی می‌کردند.

جنگ جهانی زِد ۲ هیچگاه توسط فینچر ساخته نشد ولی حاصل چه شد؟

اول منک: فیلمی است که می‌خواهد سرگذشت فیلمی به نام همشهری کین را روایت کند، اینکه حین ساخته شدنش توسط اسوه‌ی سینمای هالیوود یعنی اورسن ولز، چه اتفاقاتی برایش افتاده؟ چه اتفاقی بر سر هالیوود آمده بوده؟ و در نهایت چه بلایی سر آمریکا آمده بوده؟

فون‌تریر و تا حدی هم آرنوفسکی (مخصوصا در آثار متاخرشان) مخاطبانشان را به دو دسته عاشق یا متنفر، صفر یا صد تبدیل می‌کنند ولی در مورد منک بعید می‌دانم همچین اتفاقی افتاده باشد. احتمالا منک آنقدر دور از فینچر است که مخاطب آگاه‌تر، بعد از دختر گمشده به دنبال تحلیل و درک تغییری که فینچر اتخاذ کرده می‌گردد. می خواهد درک کند که فینچر با این تغییر قدم در چه راهی گذاشته؟ یقینا همان مخاطب آگاه‌تر در اثر بعدی بیشتر دنبال آن بارزه‌های تغییر می‌گردد، اما واقعاچه اتفاقی افتاده؟

دوم قاتل: قاتلی فیلسوف که با صحبت‌های خسته کننده‌اش روی فیلم به عنوان راوی، از خودش می‌گوید. او یک اجیر شده‌ای است که فقط و فقط پول را می‌شناسد و به ازای پول‌های هنگفت برای کارفرمایانش قتل‌های بی‌نقص انجام می‌دهد. او به قدری پول نقد دارد که می‌توان گفت از هر بانکی پولدارتر است. فیلم از جایی آغاز می‌شود که این قاتل در ماموریتش شکست می‌خورد (طوری تیرش به خطا می‌رود که هر تک تیرانداز آماتوری هم ممکن است آن اشتباه را انجام بدهد!) و خانواده‌اش (دختر مورد علاقه‌ای که حاضر است جانش را هم برایش بدهد) تاوان این اشتباهش را پس می‌دهد. اینجاست که شخصیت قاتل بی رحم فیلم به دنبال انتقام می‌رود.  داستان کلیشه است و بدتر از آن شخصیت‌ها هم به همان نسبت کلیشه‌اند و چگونگی رسیدن به هدف هم به کلیشه‌ترین شکل هالیوود نشان داده می‌شود. فیلم فینچر در روند قصه هیچ تعلیقی به وجود نمی‌آورد، هیچ دلواپسی برایمان به وجود نمی‌آید، او گره‌ها را یکی پس از دیگری به راحتی آب خوردن باز می‌کند و به اهداف نقطه به نقطه‌اش می‌رسد، بدون کوچکترین مشکلی! نه همذات پنداری با شخصیت رخ می‌دهد و نه نفرت. شخصیت هیچگاه به خطر جدی نمی‌افتد که ما منتظر عکس‌العملش باشیم تا بلکه به واسطه‌ی آن عاشق هوشش شویم، هوشی که فقط راوی از آن گفته و هیچ چیزی از آن نشان داده نمی‌شود. نه معمایی طرح می شود و نه خلاقیتی در باز کردن گره ها خرج می‌شود، این فیلم نه جیمز باند است که تکنولوژی را نشان‌مان دهد و نه گوست داگ سامورایی مسلک، قاتلمان همچون عروسک خیمه شب بازی است که نخ‌هایش را خردسالی با هیجان کودکانه‌ای به حرکت در می‌آورد؛ هر کسی را که سر راهش سبز می‌شود را به سهل‌العبورترین شکل ممکن، طبق منطقی بچه‌گانه از جلوی رویش برمی‌دارد. فینچر مردِ صحنه‌های تاپِ اکشن در سینما نیست، ولی دعواهای باشگاه مشت زنی به خاطرِ ذاتِ قصه‌ای که دارد یقینا می‌توان مبارزات آن را یکی از جذاب‌ترین مبارزات تاریخ سینما دانست. در فیلم قاتل، زد و خورد در حد متوسط است و موضوعِ زد و خورد هم کلیشه‌ای بیش نیست. قاتل ما به اصل عدمِ دل رحمی پایبند است و تا آخر هم به همان اصلش وفادار می‌ماند و شکست هم نمی‌خورد. در قصه، مخاطب توسط نقطه ضعف قهرمان است که نگرانش می‌شود و با او همذات پنداری می‌کند وگرنه رویین تن به معنای شکست ناپذیر، هیچ جذابیت داستانی ندارد. از پاشنه آشیل تا چشمان اسفندیار است که روئین تنی در اسطوره‌ها و قصه‌ها معنی می‌شود، حتی رستم خودمان هم که قهرمان است، همواره تا آستانه شکست می‌رود ولی، این زال است که به دادش می‌رسد، او برای پیروزی حتی به فریب و نیرنگ هم متوسل می‌شود، ولی قاتل فینچر چیست؟ یک ابر مردِ اجیر شده توسط خودش که روئین تنِ بی ضعف است. طبع تربیت شده‌ی فینچر در سال‌های سریال سازی‌اش منجر به فیلم قاتل شده، فیلمی که بیشتر شبیه به سریالی است که قرار است در قسمت‌های بعدی با نقاط ضعفش آشنا شویم.

 

 

 

 

نگاهی به سریال

 حمله به تایتان

 

علی فریدونی

 

بالاخره یکی از بهترین و محبوب ترین سریال های جهان به اتمام رسید و حال میتوان آن را قضاوت کرد. داستان در گذشته های دور اتفاق میفتد جایی که آخرین انسان ها در قلعه ای که به دور خودشان درست کرده اند از غول هایی عظیم الجثه پنهان شده اند اما قرار نیست همه خود را برای همیشه پنهان کنند و اگر فکر میکنید که با یک داستان فانتزی معمولی روبرو هستید دارید اشتباه میکنید چونکه ایسایاما یکی از کامل ترین داستان های تاریخ تلویزیون را نوشته است و به مسائل مختلفی پرداخته است. داستان سیاست مدارانی که حافظه تاریخی ملت شان را پاک کرده اند و میخواهند یک جامعه جدید با افراد برگزیده خودشان برپا کنند اما قرار نیست که فاصله طبقاتی در آن از بین برود و قرار نیست که تمام افراد آن آزادی را فراموش کنند و برای دیدن بیرون دیوارها از جان شان نگذرند و جامعه آرمانی دیکتاتوری افلاطونی دوباره شکست میخورد. الگوی رفتاری شاه_خدای درون دیوارها برگرفته از پریکلس(سیاستمدار یونانی عصر طلایی یونان) است که باشکوه ترین بنای عصر خودش(پارتنون) را ساخته است، کاری که در سریال هم پادشاه انجام داده است و معماری باشکوهی برای شهرش درست کرده است کاری که دلیلی فرای زیبایی دارد و بعدها متوجه آن میشویم. توسیدید در مورد پریکلس نوشته است که او استراتژی اش در جنگ فرسودگی دشمن و حفظ وضعیت موجود بود و البته اینکه معتقد است که آتن در ظاهر یک دموکراسی بود، اما در واقع توسط اولین شهروند خود اداره می‌شد ویژگی هایی که پادشاه دیوارها و سرزمین وی هم داشت و اما از لحاظ فلسفی_سیاسی و روانشناسی سریال به شدت وامدار نظریات داروین، نیچه و فروید است. بقای برتر در جای جای اثر مشخص است و ما شاهد درگیری های متعددی هستیم که قوی ترها همیشه در آن پیروزند و چرخه زندگی تکرار میشود و میل پنهان جنسی رابطه اصلی اثر را میسازد و مهم ترین ارتباط داستان است و دلیل قتل عام چیزی نیست جز حس سرخورده جنسی یک زن(یمیر) نسبت به همسرش. فروید تمام حرکات و حس های انسانی را به قوه جنسی ارتباط میدهد و میگوید که قوه جنسی سرکوب شده میتواند دلیل بسیاری از رفتارهای انسانی باشد و ما اینجا میکاسا را داریم که با سرکوب قدرت جنسی و رابطه اش با ارن ییگر به یمیر(مادر تایتان ها) که شکلی تحقیر شونده از رابطه با همسرش را داشته است و همچنان مقهور او و افکارش است امیدی برای رها شدن میدهد البته با کشتن ارن بعد از نابودی هشتاد درصد از جمعیت جهان و ظلم و ستمی که در سرتاسر سریال پابرجاست و قرار نیست که درصدی کم شود. یمیر با تبعیتی که از خاندان سلطنتی دارد و بعد با تستی که میخواهد از میکاسا بگیرد در کنار ارن ظالم ترین شخصیت داستان است و بله تبعیت بی چون و چرا از ظالم بزرگ ترین خیانت نه تنها به خود که به کل بشریت است. نظریه نیچه و بازگشت جاودان اش و البته نظریه شوپنهاور و اینکه نسل بشریت نباید ادامه پیدا کند چرا که جز ظلم و تباهی در کار نیست را زیک از آن خود کرده است و در صدد نابودی این چرخه است او که به شدت در این راه مبارزه میکند به عنوان یک ماتریالیست و در هنگامی که کاملا از مبارزه ناامید شده است با امیدهایی کوچک ولی ارزشمند به زندگی باز میگردد تا جلوی غرش را بگیرد و البته نسل تایتان را از زمین پاک کند تا شاید کمی از آلام جهان کم کند هر چند جواب این را هر کسی میداند که چیست، رنج های جهان تمام نشدنی هستند هر چند میتوان آنها را کم کرد. اگر این مجموعه را بخواهیم در یک جمله خلاصه کنیم جمله معروف هابز تعریفی جامع از آن است: انسان گرگ انسان است

چه در درون دیوارها و چه برون از آنها انسان ها حیواناتی هستند بی رحم و ظالم که به هیچکس رحم نمیکنند جز گله خودشان حتی آرمین که معصوم ترین فرد در میان آنهاست با تبدیل شدن به غول عظیم الجثه دستانش به خون صدها هزار نفر آلوده است و خاطرات و زندگی هزاران نفر را نابود کرده است، زیک که اومانیستی عجیب است حتی به نزدیک ترین اطرافیانش رحم نمیکند و برای رسیدن به هدفش هر کسی را که جلوی راهش باشد قربانی میکند،کاپیتان لیوای که از محبوب ترین شخصیت های داستان است برای زنده ماندنش تمام افرادش را تکه تکه میکند و ارن هم که به ادعای خودش برای آزادی میجنگد در نهایت هشتاد درصد جمعیت دنیا را زیر پا له میکند. از لحاظ سیاسی حمله به تایتان به فاشیسم و توتالیتاریسم توجهی خاص دارد از سخنرانی های جذاب اروین گرفته که گردانی از سربازان را برای رسیدن به تایتان هیولا قربانی میکند تا به هدفش برسد گرفته تا ارتش ییگریست ها که نمادی از وطن پرستی افراطی و فاشیسم هستند، اشارات ایسایاما به ژاپن قبل از جنگ جهانی دوم و وطن پرستی افراطی آنها که در نهایت به فاجعه رسید برگرفته از خاطرات جمعی کشورش است. اما انسان آزاد است یا اختیار ندارد و در جبر گرفتار است؟ ارن خودش را برده آزادی مینامد و در لحظه به لحظه زندگی اش به دنبال آن است ولی در گفتگوی پایانی اش با آرمین همه چیز را از قبل تعیین شده مینامد و هیچ امیدی به تغییر سرنوشت ندارد، در کتاب سلاخ خانه ی شماره پنج موجودات فضایی میگویند اختیار کلمه ای است که فقط در زمین وجود دارد و هیچ جایی از این دنیا کلمه ای مشابه آن وجود ندارد که معنایی شبیه آن داشته باشد. اما چرا انیمه ای با این حجم از فلسفه و تاریخ و بینش سیاسی توانسته است که اینچنین در میان مردم به محبوبیت دست پیدا کند و جز پر بیننده ترین های تاریخ تلویزیون باشد؟ جواب در هیجانی است که توانسته است در مخاطب ایجاد کند و تقریبا در هر قسمت یک شگفتی و اتفاق عجیب را رقم میزند و این ویژگی مثبت را تا قسمت های پایانی هم حفظ میکند. و در نهایت میخواهم از کورت ونه گات نویسنده پست مدرن آمریکایی مثالی بیاورم که دلیل فوق العاده بودن هملت را این میداند که مثل اغلب داستان های هالیوود با اثری روبرو نیستیم که یک نفر از اوج بدبختی به اوج خوشبختی میرسد و در نهایت همه موجودات خوب به شادی مطلق میرسند بلکه با داستانی روبرو هستیم که کرکترها همگی در رنج هستند و قرار نیست که یک اتفاق آنها را از رنج و محنت دور کند بلکه زندگی همیشه در یک محور باقی خواهد ماند.

 

 

جنگل  پرتقال

 

 محمدصالح فصیحی

من کم پیش میآید که به سینما بروم. عجیب است شاید. دوستدارِ سینمایی که نمیرود سینما. همانطور که کم کم نمیتوانم کتابهای چاپ جدید را بگیرم. از سینما میروم به سایتهای دانلود که به مدد آپارات و فیلیمو و نماوا انبوهی از فیلترها ریخته سرشان و از کتابهای جدید میروم به کتابخانه های عمومی و دست دوم فروشی ها. اما این سینما رفتنم شاید بعد از یک سال و خرده ای بود؛ همراه با نوری-ستاره ای. جنگل پرتقال فیلمی شخصیت محور است. با یک شخصیت مرکزی. جنگل پرتقال درباره زندگی معلمی است که قرارست آموزش ببیند. فیلم اسمی از آموزش نمیبرد، این را من میگویم. فیلم میتواند به خوبی در غالب جاها نمایش دهد و دهنش را باز نکند به دیالوگ و شعار.  مرد معلم(: سیر و سلوک ادیپی) به علت تحویل ندادن مدرکش به مدرسه ایی که در آن درس میدهد، مجبور میشود بعد از پانزده سال برود به دانشگاهش که در شمال است تا لیسانس ادبیات نمایشی اش را بگیرد. هنگام انجام دادن کارهای دفتری، بهش میگویند که کارت پایان خدمتش را تحویل بدهد، اما او نیاورده کارت را از تهران. برای همین مجبور است زنگ بزند تا کارت را از تهران برایش بفرستند و به اجبار مدتی را در شهر میماند. شهری که آشناهایی از قدیم او را میبینند و میشناسند و از گذشته و زمان دانشگاهشان تعریف میکنند. و از خود مرد هم. مرد که بوده؟ بیایید خلاصه بگوییم: ازین هنرمند-نویسنده هایی که پر از ادا و اطوار و اصول مندرآوردی هستند و به فلان فرم خشک و تئوری پایبند و اصلا شماها نویسنده نیستید و من از دماغ فیل افتاده م و این بدست و آن بدست و اصلا من فرشته ی روی زمینم و این را بکوب و نقد کن و آن را بکوب و حالا جناب عزیز، متنت کو؟ داستانت کو؟ نویسنده نیستی مگر؟ اثر! اثرت را بده نشانم. گور خودت. بنشین و بنویس!  اما این جناب معلم-نویسنده در طول این سن سی و خرده ای ساله اش، هنوز یک نمایشنامه را دارد تکمیل میکند. شاید هم تمامش کرده. اما خب چاپ نکرده هنوز. یک اثر در این همه سال. بابا گوته تشریف دارید شما؟ یا فردوسی اید؟ بعد نه تنها در زمینه ی ادبیات و داستان نظر میداده و همچه شخصیتی داشته، بلکه رو بازی و کارگردانی دیگران هم نظر میداده و نقد هم میکرده – او و دوستش یک نشریه دانشگاهی هم راه انداخته بودند - و چندین دختر هم عاشق این پسر-معلم ما شده بودند. یکی ازین دخترها بازیگر بوده و معلم هم محل نمیذاشته بهش. اما دختر دوستش داشته و حتی برایش صدایش را ضبط کرده و مثلا برایش از باغ باباش پرتقال هم آورده و وقتی هم که هول شده گفته که ما یک جنگل پرتقال داریم. داستان از جایی وارد پرده ی دوم میشود که معلم ما در گشت و گذارش در بین شهر-دوستانش میفهمد که این دختر مدتی را در کما بوده و حالا فراموشی گرفته. و تصمیم میگیرد برود به دیدنش.  اسپویل کنم کلش را؟ بروید ببینیدش خب. نمیدانم طعم گیلاس را دیده اید یا نه. برای آن فیلم، من نقدیادداشتی نوشتم با عنوانِ انسانی زیاده انسانی. که قابلیت تعمیم پذیری به انسان های زیادی را داشت و حتی گاهی از آن ور بام میفتاد. جنگل پرتقال دو مزیت دارد نسبت به طعم گیلاس. یکی اینکه انسانیت انسان را، با وجود ذکر مصادیق-نمایشی کردن، همچنان در عامیت-کلیت نگه داشته؛ و دومین اینکه داستان هنری را به داستانی عامیانه و مینی مال – هرچند کمی خاص پسند - تبدیل کرده است.  معلم درین سفر، قرارست با خودش روبرو شود. قرارست خودش را بشناسد. قرارست پیرهنش را پاره کند تا تجربه بیاورد به دست. تجربه ی زیسته. تا بفهمد چه بوده و چه هست. از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود. بفهمد که همین کارهای به ظاهر کوچک و کم اهمیت چقدر موثرست رو زندگی خودش و دیگران. بفهمد که ممکن است از کسی که بهش محل نمیگذاشته ای و حتی بدش را هم گفته ای حین بازیگری اش، خوشت بیاید ولی دیگر دیر شده باشد و عشق، سفر کرده باشد و جنبیده باشد و رفته باشد از دستت. و یادگاریتان بماند فقط یک .... بماند فقط یک قطعه ی موسیقی. و تو غرق شوی در بوی پرتقال و سبزی جنگل ها و حماقت-جهالتی که داشته ای. به جبری که شاید از سرت گذرانده ای. به اینکه خودت را اصلا میشناخته ای؟ یا حتما باید بزنند تو سرت و تحقیرت کنند و واقعیت را پرت کنند تو صورتت تا بخواهی بفهمی که بوده ای و چه کرده ای و ما تازه تو را بشناسیم؟  جنگل پرتقال در ذکر جزئیات تقریبا به خوبی عمل میکند. از دلستر در همان اوایل فیلم گرفته، تا الموت، تا صفحه ی گرامافون و دانشجوی جدید دانشگاه مثلا. صرفا نکته ای که این وسط باقی میماند اینست که کمی زیاده روی میکند در منفی کردن معلم. معلم تا جایی تماما خوب است و مثبت، و از جایی شروع میشود به بدگفتن ازش. اگر معلم مانند همه ی ماست و آدمی معمولی است پس باید میزان منفی بودن به حدی بود که خاکستری بودنش رعایت شود و وجهه ی منفی بودنش تا پیش از پایان، اینقدر زیاد نشود. البته که میشود با تسامح رد شد ازش. صرفا پیشنهاد میدهم و بر سندان میکوبم. جنگل پرتقال فیلم شخصیت محور و مینیمالِ خوبی است. کوچک و جمع و جور و با حرف حساب شده-انسانی اش.