براي پدر شهيدان بهمني نژاد


یاددداشت اول |

احسان مکتبي

بچه هايي که اين روزها نوجواني خود را  در محله گرگانجديد و آموزشگاه جنگل گرگان مي گذرانند، احتمالا نمي دانند در سالهاي نه چندان دور چه نوجوانان وجوانان رشيدي در آن کوچه پس کوچه ها زندگي مي کردند ، شايد قسمت زندگي من اين بوده است که با بعضي از نادره هاي دوران هم کلام باشم و با آنها زندگي کنم. آدم هاي عجيب و استثنايي که کمتر روزگار به خود ديده است. حجت و هادي  بهمني نژاد، اصغر ملک از آن دسته از بچه هاي نجيب، با عزت نفس، مودب، دوست داشتني بودند که هر شب در پايگاه بسيج مسجد قائم  با هم ديدار داشتيم. با حجت علاوه بر هم سنگري در کربلاي يک، هم کلاس هم بوديم و بيشتر موانست داشتيم. آنچه او را  از جمع جدا مي کرد، بي ادعايي و سکوتش بود، کم صحبت و اندازه گو، براي نوجواني در آن سن و سال يک بلوغ زود هنگام معرفتي بود، وقت شهادتش را نيز خوب به خاطر دارم،  وقتي از کربلاي 5 آوردندش، يک ترکش کوچک در سرش بود و آرام در تابوت خوابيده بود، آن روز اصغر ملک خيلي  بي قرار ي مي کرد، آخر اصغر و حجت هميشه با هم بودند و حالا حجت رفته بود و اصغر تاب ماندن نداشت، کمتر از دو ماه نشده بود که اصغر هم در کربلاي هشت به شهادت رسيد، همه اينها شايد قابل تحمل بود اما وقتي در کمتر از چهل روز بعد از حجت، هادي هم شهيد شد. هادي نوجواني شاد، ورزشکار و سر حالي بود و همه دوستش داشتند. رفتنش، فاجعه اي بود که کسي توان بيانش را  نداشت، باور کردني نبود و ما نوجوان ها تا ماهها هر وقت حاج عليرضا را از دور در کوچه خيابان مي ديديم، راهمان را کج مي کرديم، خجالت مي کشيديم چشم در چشم پدر حجت شويم، شرمنده مي شديم، پدر و مادري سخت جگر آور، حاج عليرضا پدر شهيدان نعمت، حجت و هادي، انساني بود آرام، موقر و بي ادعا بدون گلايه از کسي و بدون طلبکاري. از جنس  انسانهاي شريفي که تمام داشته هاي خود را براي اين ديار و باورهايشان گذاشتند و بدون هيچ چشمداشتي وظيفه اشان را انجام دادند. اين نوشته اداي ديني است به آنها که بي ادعا هم چنان مانند دوران دفاع مقدس  براي اين کهن ديار تلاش مي کنند.

صاحب  امتياز