شعر


شعر و ادب |

 

 

 

1

در سرزمین خارهای در هم تنیده

در انجماد ماهیانِ تنداب

در این بی کرانِ وحشیِ گربه های صحرایی

اینجا که ابرش رو به آسمان می بارد

زمین به انحطاط می رقصد

بهار به پاییز می گرید...

اینجا سخن از بودن است اما

تا وهم تب آلود انگشتانم

به چشمان خمار بامدادی

پیام شرقی دهد

جنس شعله های آفتاب

که بگشاید نقاب تردید از دل

تا بروید از این

انتقال سرد و گسین

امید در باغ بی خوارهایِ نا امید زده.

اینجا سخن از امید است و بودن

در سرزمین خارهای تنیده

در انجماد هر چیز و هرجا.

 

 

احمد قلیش لی

 

۲

تَش

تقدیم به استاد «نظام وفا» باغبان نیما

با تو هستم!

ای  «بر آئینِ بِهی» دختر!

ای کبوتر!

ای شگفت انگیز نا باور!

من درختی پر غرور و شاخه ها در آسمان زیر فتحَم

وه که سوزاندی مرا با آتش مهرَت

آنچنان گشتی و چرخیدی میان ساقه های هیچ یا هرگز

تا بجا ماند از غرور و شاخه ها یک مشت خاکستر

...

سرپناه برگ ها را با همه سبزی به راهت پهن می کردم

تا مگر اندام پاکت را نیازارد

هر نگاه سرد و باران زمستانی

تا مبادا

یا که نه ...

هرگز نیاید روز یا آن شب

تا که پایت بر زمین سخت و خشک ای زن

خسته و زخمی، خراشیده شود همراه قلب من.

...

روز و شب هر دم که می بافی

چون دو یلدا گیسوانت را

تاریک و بلند

ای به غایت حیرت آور!

گویی ای وای نمی دانی که به جانم می زنی پیوند.

آه دردا میهمانا دلفریبا آتشا نورا... ببین آخر

میزبان هر بهارت را که می گفتی

خوش سخن می گوید از هر جا به شیوایی

گول و گنگ است و نمی داند چه می گوید دگر

ای آه

بس که لرزاندی مرا ایمان ای باور!

پاک سوزاندی مرا دختر.

...

وای اینک نابرابر بی تحرک عابران بر من قضاوتگر

...

با نفس هایت طنین شعله را بیدار می کردی

در نگاهت زیرچشمی با دلم پیکار می کردی

آن سکوتت را همیشه بر لبت تکرار می کردی

...

ناگهان دیدم نمانده از منِ آتش گرفته سایه ای دیگر

هر زبان دشمنان چون آتشِ در زیرِ خاکستر

از نگاه دوستان و دیگران بر من ملامتگر

تا سکوتت کز هزاران ناله و فریاد کاری تر

گفتم آری:

{با صدایی رو به خاموشی

از ترسِ فراموشی}

ای بمان با من... بیا با من بیا، اینجا بمان باور

با توأم کفتر نپر، یک سر بشین، اینک نرو دختر!

با تو هستم، یک دمک، یک آن بمان نزدیک من دیگر

یک نفس دختر، بمان پیشم، بمان تا لحظۀ آخر...

حمیدرضا مشکانی

 

۳

الاتو

می دویدم می دویدم از پی دیوانه ای ...

مجنون وار، می پریدم، در پی سوسوی آفتاب

سر کوه های بلند. بوته ها از دور نمایان

سایه های کُتل هم، با نور خورشید. سرازير می دویدند می دویدند

خاطراتم  سرزیارت  جا مانده

پشت بامهای گلی، شاید هم در آچرانی، سقف چوبی

می دویدم از پی اسب سفیدی گیسوانش به سحر می مانست

یالش، خُرجینی در باد پریشان

دُمش تازیانه همچون دازی، گاهی بنچه ی خرمنی

پالانش، آلاتویی، که من دیوانه اش می خواندم

من درون کوچه های تنگ و تاریک جا ماندم، جا ماندم

من وارش خورده، گرگ باران دیده

دلم اسب چموشی می خواهد

سنجه باغی، سر آن تپه روبار، سینه سرخ و پاکی آب زلالی

هی دویدم، هی دویدم، زوزه با خود کشیدم

ندریدم، نچیدم، هی دویدم

به سر تخته سنگی رسیدم

دیدم آن پیر خجسته، ابروهاش بهم پیوسته، عصا در دست نشسته، بَه بَه چه عصایی

عینکش ته استکانی، برق چشمش مهربانی،

گونه اش، سیبِ گُدازه

من گرفتم بوسه ای بر جان نشسته

ولی امروز پشت این دیواره بسته

هی گریستم هی گریستم

سایه من جا مانده، پی آن پستوی پی سار، پی سنگی کلوخ دره

هی دویدم هی دویدم هی دویدم

علی سهرابیان