کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

یادداشت دبیر صفحه

حالا زمان سنجش فرا رسیده است. نویسنده های گلشن مهری هم مطمئنا این روزها سرگرم مرور درس ها و آمادگی برای آزمون های مدرسه هستند. شاید شما هم این تجربه را داشته اید که دقیقا در لحظه هایی که سخت مشغول مطالعه هستید، ناگهان شعری تازه به ذهنتان می رسد و یا ایده ای برای داستان؟! و با خود می گویید به محضی که آزمون ها تمام شود، اولین فرصت این داستان را تکمیل می کنم. و چندین برنامه دیگر که همه موقع درس خواندن و فصل آزمون های مدرسه به ذهنمان هجوم می آورند. پس دست به کار شوید و سرفصل هر ایده ای که به ذهنتان می رسد را در دفترچه اهداف و برنامه ریزی، یادداشت کنید. و یا اگر نگران فراموش کردن ایده ها هستید، خلاصه ای از ماجرای داستانی که به فکرتان رسیده را با صدای بلند بگویید و گفته های خود را ضبط کنید. پس از آزمون ها و پیش از شروع نیم سال دوم تحصیلی این ایده ها را به شکل داستان یا شعری تازه در آورید.

 

 

 

 

شاهنامه بخوانیم

آزاده حسینی

بیت هایی از بخش جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب را با هم بخوانیم و با معنی چند واژه بیشتر آشنا شویم. دانستن معنی بعضی لغات کمک می کند که خواندن بیت ها برای ما آسان تر شود.

*چو بشنید افراسیاب این سخن

بدو گفت مشتاب و تندی مکن

*سخن هر چه گفتی همه راست بود

جز از راستی را نشاید ستود

*ولیکن تو دانی که پیران گـّـرد

به گیتی همه راه نیکی سپرد

*نبـّـد در دلش کژی و کاستی

نجّستی به جز خوبی و راستی

*همان پیل بّد روز جنگ او به زور

چو دریا دل و رخ چو تابنده هور

افراسیاب و پیران نام شخصیت های کتاب شاهنامه فردوسی است. «تندی» در اینجا به معنی «عجله»؛ «نشاید ستود» به معنی شایسته ستایش نیست. «گـّـرد» به معنی پهلوان و دلیر؛ «کژی» به معنی کجی و نادرستی؛ «هور» به معنی خورشید.

*چو دریا دل و رخ چو تابنده هور: یعنی دل او گشاده مانند دریاست و چهره اش چون خورشید تابان است.

 

 

 

سحر حسن زاده نوری

بازنویسی حکایتی قدیمی
در جنگلی سر سبز و پر از درختان زیبا در یکی از روزها لاک پشت و خرگوش مشغول حرف زدن بودند و داشتند از کناری درختی گذر می کردند که مورچه ای قهوه ای رنگ را دیدند. ملخی چند برابر وزنش را حمل کرده و با خود می برد. خرگوش و لاک پشت حیرت زده شده بودند و با خود می گفتند که این مورچه چطور میتواند ملخ را حمل کند؟ مورچه که صحبت ها این دو را شنید خندید و گفت یک مرد واقعی با اراده و جوانمردی  بارهای سنگین را حمل می کند نه با قدرت بدنی  و به سمت خانه اش راهی شد.

 

 

 

آیلین امیری

 میلی و ماجرای انشا  

بچه ها از همه یک سوال دارم! شما اگر مورچه بودید چه کاری می کردید؟ خب منم وقتی معلمم بهمون در این باره انشا داد به فکر فرو رفتم. همه چیز از اون موقع شروع شد که معلم برای تکلیف به ما گفت: با این موضوع بنویسید: من اگر مورچه بودم! خب من به خونه رفتم و داشتم در این باره فکر می کردم که ناگهان صدایی شنیدم. چون کسی خونه نبود کمی ترسیدم. ولی رفتم تا چک کنم صدای چی بود. همینطور که داشتم توی ذهنم به چیزهای تخیلی مانند هیولا فکر می کردم که ممکنه اون صدا رو به وجود آورده باشند؛ متوجه شدم که صدای ظرفی بود که روی زمین به شکل برعکس افتاده. با خودم فکر کردم این ظرف چه شکلی برعکس شده یکهو مورچه ای رو دیدم که از زیر ظرف بیرون آمد من که ذهنم پر از تخیلات بود با خودم گفتم احتمالا مورچه اون رو بلند کرده!

داشتم به سمت دفتر مشقم میرفتم که به خودم اومدم و گفتم مورچه که زوری نداره؟! دوباره ترسیدم و جیغ زدم. مورچه ای که از زیر ظرف بیرون اومده بود، گفت: هی هی گوشم درد گرفت چقدر سر و صدا میکنی؟! من که شدت ترسم بیشتر بود، نمی تونستم صحبت کنم. مورچه که نمی دوست من میترسم گفت: «من میلی هستم. اسم تو چیه»؟! 

کمی ترسم ریخت گفتم: «اااااسم ممنن رز هست».

بهش گفتم: «من مطمئن هستم که نباید صدای تورو بشنوم چون توی کتاب علوم نوشته صدای مورچه ها در حدی زیادن که ما نمی تونیم بشنویم». مورچه خندید و گفت: «می دونم ولی من که مورچه نیستم». نگاهش کردم و گفت: «میدونم گیج شده ای ولی من هم یک روز انسان بودم به خاطر همین با مورچه های دیگه متفاوت هستم». گفتم: «چه عجیب» !؟

گفت: «من یک روز آرزو کردم که ای کاش مورچه بشم ولی خیلی عجیب بود که همون موقع مورچه شدم». همون لحظه با ذوق بهش گفتم: «میشه ماجرای تو رو برای انشای مدرسه ام بنویسم»؟ گفت: «البته ولی به نظرت جالبه»؟! گفتم: «البته که جالبه»!

ولی به جای اینکه در داستان نام میلی را بنویسم نام خودم را نوشتم تازه تونستم یک مورچه را به عنوان حیوان خانگی بگیرم. و خلاصه این شکلی تونستم انشام که خیلی ماجرای جالبی بود رو بنویسم.

 

 

 

 

ثنا سعدالهی

مادرم

مادرم! جان و تنم

مادرم! دلیل بودنم

مادرم! فرشته‌ی بی ‌بال و پرم

مادرم! شکوفه‌ی بهاری‌ ام

مادرم! زندگانی‌ ام

مادرم! بهترین رفیقم، بی تردید تو یکی از بی‌نظیرترین مخلوقات خداوند هستی، تو یکی از بهترین هدیه ‌های خدا به من هستی، پس بمان برایم، در کنارم، در قلبم. دوستت دارم تا آخرین نفس. دلت مانند دریا سخاوتمند است و شکلت همانند گل شکفته. تو بی‌همتایی. تو یک معجزه از سوی خدایی! هر گاه که دلم می‌گیرد به تو تکیه می‌کنم با تو دردودل می کنم، زیرا می‌دانم تو همانند کوه پشتمی. آغوشت را به هیچ ‌کسی در دنیا نمی‌دهم، یک تار موهایت را با کسی عوض نمی‌کنم. دوستت دارم تا آخرین نفسم.

 

 

 

مایسا محمدخانی

پدر

پدر عزیزم ممنون که اینهمه برای ما زحمت کشیده ‌ای. ممنون که از همه چیزت گذشتی تا ما در آسایش و آرامش زندگی کنیم. پدر یعنی یک دنیا هدیه و نعمت خدا که تمام نشدنی است. ممنون که به من یک دنیا عشق و محبت داده ای! پدر عزیز و دلسوز من!

 

 

 

زهرا چیت ‌سند

غصه‌ طبيعت 

فصل زمستان داشت به پایان می‌رسید. برف‌ ها روی درخت‌ ها آب می‌شد، چند روز بعد همه ‌جا سبز شد، گل‌ ها در آمدند، رودخانه دوباره به راه افتاد. یک روز گل سوسن با درختی حرف زد به او تبریک گفت و ادامه داد: «ای درخت روزهای خوب تو هم دارد می آید و سبز میشوی! بچه ‌ها زیر سایه‌ ات می‌نشینند و از صدای رودخانه لذت می‌برند»!

 درخت دستی بر سر گل کشید و گفت: «آری اینها شنیدنش زیباست، اما حقیقت این است که وقتی بچه ‌ها زیر سایه ‌ام می‌نشینند شاخه و برگ مرا می‌شکنند و آتش درست می‌کنند و روی تنه ‌ام یادگاری می‌نویسند و من در نهایت می‌خواهم برای آنها کتاب، دفتر و میز شوم». گل گفت: «عمر من هم کوتاهست بچه ‌ها مرا می‌ چینند و از بین می‌برند». رودخانه دلش گرفت، گریان به سمت درخت و گل رفت و کمی آب به آنها داد و گفت: «بچه‌ ها در آب رودخانه زباله می‌ریزند و من را آلوده می‌کنند». طبیعت از دست بچه ‌ها ناراحت بود و اشک می‌ریخت. کاش ما بچه ‌ها قول بدهیم که وقتی در طبیعت رفتیم درخت‌ها را نشکنیم و گل‌ها را نچینیم و در رودخانه زباله نریزیم و به خواهر و برادر کوچکتر از خودمان هم یاد بدهیم. چون طبیعت متعلق به همه‌ ی ماست و ما باید همیشه طبیعت را تمیز نگه داریم.

 

 

 

فاطیما عزیزیان

ماشین زمان

روزی روزگاری، داشتم میرفتم به خونه‌ ی مادر بزرگم که دیدم دوستانم در حال بازی هستند. من هم رفتم که باهاشون بازی کنم. بهشون سلام دادم و گفتم بریم قایم‌ موشک بازی کنیم، اونها هم موافقت کردند. یکی از دوستانم که اسمش مونا بود، رفت چشم گذاشت و من و دوست دیگرم که اسمش کیانا بود رفتیم توی زیر زمین خونه ‌ی مادر بزرگم قایم شدیم؛ من دیدم پشت کاه ‌ها یک در شیشه ‌ای هست. من و کیانا از روی کنجکاوی رفتیم ببینیم چیه که دیدیم مثل یک اتاق هست، رفتیم داخلش که کیانا از بین هزار تا دکمه یکی رو فشار داد؛ ما بیهوش شدیم. وقتی به هوش آمدیم، دیدیم در جنگلی هستیم که دورمان پر از سنگ‌ های بزرگ بود و در دل سنگ ‌ها غارهایی بود که از آن غارها چندتا آدم بیرون آمدند که لباس ‌های عجیب و غریب داشتند. در دست آنها چوب ‌هایی بود که سرهای تیزی داشت، بعد متوجه شدیم زمین در حال لرزیدن است، ما دیدیم که روبه رویمان یک دایناسور هست. آن آدم‌ ها با چوب‌ هایی که داشتند دایناسور را کشتند. من و کیانا خیلی سریع رفتیم در اتاق و از آنجایی که می‌دانستیم دایناسور به زمان گذشته تعلق دارد فهمیدیم که ما به زمان گذشته رفتیم. بعد برای اینکه از آنجا برویم یکی از دکمه‌ ها را شانسی فشار دادیم، دوباره بیهوش شدیم. وقتی به هوش آمدیم دیدیم در جایی هستیم که ماشین ‌ها در هوا معلق هستند بیشتر انسان ‌ها کارهایشان را با ربات‌ های هوشمند انجام می‌دادند. حتی ساختمان ‌ها هم هوشمند بودند که یک دفعه دیدیم که رباتی به سمت ما می‌آید. دویدیم توی اتاق، من یک کتاب پیدا کردم که به ما نشان می داد چطوری به خانه برگردیم و هر دکمه ‌ای که  کتاب می گفت را امتحان می‌کردیم؛ توی آن کتاب نوشته بود چیزی که سوارش هستید یک ماشین زمان است و با راهنمایی‌ های کتاب من و دوستم کیانا به خونه برگشتیم.

 

 

 

 

فاطمه فندرسکی

شهر شکلاتی 

 

روزی روزگاری در جنگلی بودم که ناگهان یک سایه سیاه از پشت سرم رد شد. اول فکر کردم که خیالاتی شده‌ ام و به کارم ادامه دادم، ولی بعد دیدم که نه انگار آن سایه سیاه واقعی بود. اول کمی ترسیدم و فکر کردم جن، روح، پری، یک حیوان درنده ای چیزی پشت سر من هست. ولی وقتی که به آن سایه سیاه با دقت نگاه کردم دیدم یک موجود عجیب که نمی‌شد به آن گفت آدم؛ ولی آن موجود شبیه به انسان بود. با موهای پشمکی و عصای آبنباتی، صورت کلوچه ‌ای و دو چشم  شکلات قهوه ‌ای و لبی به شکل آبنبات‌ های قرمز داشت. من از آن آدمک خیلی خوشم آمده بود نزدیک او شدم و گفتم: «تو چقدر بانمک هستی! من تو را خیلی دوست دارم»! او پیشم آمد و با من سخن گفت. خیلی خوشحال بودم که آن آدمک شکلاتی با من سخن گفت، از او پرسیدم که: «تو چگونه به این شکل درآمدی»؟ او گفت: «من از شهر شکلاتی آمدم و تلاش کردم تا به یک جنگل واقعی برسم. اگر بخواهی می توانم تو را به آن شهر ببرم». من هم که آرزویم بود یک شهر شکلاتی را ببینم؛ از او خواستم مرا به آن شهر ببرد. او دستم را گرفت و گفت که چشمانم را ببندم و من این کار را کردم. زمانی چشمم را باز کردم دیدم که در شهر شکلاتی هستم. خیلی خوشحال بودم که توانستم به آن دنیا یعنی دنیای آبنباتی و شکلاتی بروم. دست به دست آن آدمک دادم و پا به دنیای شکلاتی گذاشتم. آنجا خیلی زیبا بود. رودخانه ‌ها با نوتلای  فندقی، گل‌ ها با آبنبات پولکی و چمن‌ ها با شکلات پوشیده بودند. خانه ها به شکل دونات بودند و پرده ها مانند پولک. من آن شهر را خیلی خوب می شناختم، حس می کردم که دارم کتاب داستان حسنی و سفر به شهر آب نبات را می خوانم. کمی که فکر کردم به خود آمدم، دیدم در جنگل زیر درخت دارم کتاب حسنی و سفر به شهر آبنات را می خوانم.

 

 

 

 

سیده فاطیما عقیلی

بوته ی شگفت انگیز 

به تازگی در جنگل پهناور کاج، بوته ای پیدا شده بود که لوبیاهای نورانی داشت و حیوانات جنگل را به خود جذب می کرد؛ اما وقتی خورشید از پشت کوه طلوع می کرد خبری از آن نورها نبود.خلاصه، این قضیه برای حیوانات جنگل کاج جالب شد و آنها تصمیم گرفتند طی عملیاتی به نام «بوته ی شگفت انگیز» متوجه ی قدرت درخت در شب شوند. حیوانات آقای جغد را در شب دیدند؛ او بسیار قوی است و گوش بسیار تیزی دارد. قرار شد آقای جغد ترتیب عملیات را بدهد. وقتی که شب شد تِسکا پسر آقای جغد و شَبره دختر آقای جغد همراه پدر به سوی درخت رفتند. وقتی رسیدند درخت شروع به درخشیدن کرد. تسکا پسر آقای جغد که گوش تیزی داشت متوجه بحث و گفتگو میان مورچه ها شد و شبره دختر آقای جغد که دیدی قوی داشت؛ دید که مورچه ها در حال بحث هستند.  تسکا به پدر گفت:« پدر، مورچه ها دارند می گویند که اتفاق ناگواری برایشان رخ داده! آقای جغد ابروهایش را بالا انداخت و به صحبت مورچه ها گوش داد که یک مورچه با عصبانیت گفت: «اگر لوبیا را به محل بدون رطوبت می بردی دیگر این اتفاق نمی افتاد» صدای مورچه ی دیگری آمد که می گفت: «خوب شد که بوته ی خربزه نبود»! و دوباره همان صدای اول هنوز با همان عصبانیت ادامه داد: «حتما می خواستی دانه ی خربزه را به چهار قسمت تقسیم نکنی»!

آقای جغد میان کلام آنها گفت: «ای وای! چقدر با هم بحث می کنید! حالا دیگر اتفاقی است که افتاده. تازه جنگل هم با وجود این بوته ی لوبیا زیباتر شده»!

مورچه ها به بوته نگاهی انداختند و به نشانه ی کار بد خود با تاسف سر تکان دادند زیرا شدت دلخوری آنها بود که لوبیاها را نورانی می کرد و شب ها چشم حیوانات را اذیت می کرد.

 

 

 

آرنوش جان از نویسندگان تازه وارد به گروه گلشن مهر است، این ماجرا را بر اساس حکایت هایی که از گلستان سعدی مطالعه کرده و شناخت هایی که از شاعران ایران داشته، برای ما فرستاده است.

 

 

 

 

 

آرنوش یوسفی

پادشاه و سه شاعر

پادشاه رستم در قصر خود بود که در قصر به صدا در آمد. پادشاه رستم با خود گفت: «دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/ گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند».

در قصر باز شد مرد تا پادشاه رستم را دید زانو زد و گفت: «درود بر پادشاه رستم جوان»! رستم گفت: «برخیز ای مرد جوان»! مرد گفت: «پادشاه شما به کجا میروید»؟! پادشاه رستم گفت: «به جلسه‌ی پادشاهان جهان»! مردگفت: «به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و این به خوابی متغییر گردد. معشوق هزار دوست را دل ندهی گر می دهی آن دل به جدایی بنهی»!

پادشاه رستم به فکر فرو رفت و به جلسه ی پادشاهان نرفت. حتی پیغامی هم برای پادشاهان نفرستاد که نمی آید. پادشاه رستم قبل از رفتن مرد به او گفت: «این شعر و حکایت از کیست»؟! مرد گفت: «از سعدی». پادشاه پرسید: «سعدی کیست»؟ مرد گفت: «من سعدی هستم».

پادشاه گفت: «پس تو کی هستی»؟!  سعدی پاسخ داد: «من و حافظ و فردوسی از بهترین شاعران دنیا هستیم».

سعدی، حافظ و فردوسی را پیش پادشاه آورد و شعرهای زیادی را به پادشاه آموختند و بالاخره پادشاهان نامه دادند و برای آنکه به جلسه نیامد از او پول خواستند ولی پادشاه رستم یکی از شعرها را خواند و پول هم نداد.

 

 

 

 

 

 کوروش رئوفی

رنگین کمان بنفش

در یک روز بهاری در کشور نروژ رنگین کمان زیبایی بود که در کنار این رنگین کمان یک رنگین کمان بنفش به وجود آمده و رنگین کمان با حرف هایش رنگین کمان بنفش را اذیت کرد و می گفت: «من از تو خوشگل تر هستم». اما رنگین کمان بنفش اصلا اهمیت نمی داد و بعد از هزار سال رنگین کمان بنفش کل کشور نروژ را گرفت. و همه از او تعریف می کردند و او خوشحال شد و به خودش افتخار کرد که مشکلاتی که برایش رنگین کمان ایجاد کرد با قوی بودن توانست خودش حل کند.

 

 

 

 

محمد علی دیلمی

یکی بود یکی نبود در جنگلی یک شیر با پدر و مادرش زندگی می‌کرد. یک روز صبح بچه شیر رفت که با دوستش بازی کند. روباهی به او حمله کرد و بچه شیر ترسید، دوید به طرف خانه. روباه نتوانست بچه شیر را بگیرد. بچه شیر ترسیده بود و دیگر از خانه بیرون نرفت. روباه که دید بچه شیر ترسیده گفت حتما می‌تواند به راحتی او را شکار کند. روزها گذشت و بچه شیر بزرگتر شد، هنوز هم توی دلش ترس بود. یک روز که ازخانه بیرون رفت روباه از مخفیگاه بیرون آمد و تعجب کرد که شیر چقدر بزرگ شده. جلو رفت شیر هم مُشتی  به صورت روباه زد. روباه متوجه شد که دیگر شیر قوی شده از آن روز به بعد رفت و دیگر پیدایش نشد.

 

 

 

 

 

امیر علی آبین 

 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یکی از روزها گنجشک کوچولو خسته و بی حال بود. اما هر بار که به مدرسه می رفت، چهل و پنج بار عطسه می زد. بعد که به خانه می رفت مادرش به او شربت می داد. هر روز که به او شربت می داد، حالش بدتر می شد. اما یک روز با هم رفتند پیش پزشک. بعد که رسیدند گنجشک کوچولو دوستش را دید و به او سلام کرد. دوستش هم به او سلام کرد. بعد پزشک گفت: «گنجشک کوچولو فقط باید غذاهای خوب بخورد و یک آمپول بزند  و بعد گنجشک کوچولو خوب می شود». به خاطر شجاع بودن تو این مشکلات برای تو دیگر پیش نخواهد آمد و الان می توانی به خانه بروی»!

 

 

سوگند میری 

گاهی با مهربانی

 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود. خانواده ای زندگی می کردند که خیلی پولدار بودند و زندگی خوبی داشتند. ستایش دختر بلند پرواز خانواده بود که می خواست هرجور شده به رویاهایش برسد و همیشه سعی می‌کرد هرچیزی را برای خودش داشته باشد و همیشه آرزوهای بلند بلند می کرد. روزی مادر ستایش گفت: «ستایش آماده شو دخترم می خواهیم بریم عروسی»! ستایش فوری لباس مجلسی خودش رو پوشید و آماده شد و خیلی شیک و تمیز رفت به مراسم عروسی.  مامان ستایش داشت با یکی از خانم های آنجا حرف میزد. آن خانم بهشون گفت: «شما که آنقدر پولدارین خدا رو شکر دستتون به دهنتون میرسه حداقل به بچه های یتیم و فقیرها کمک کنید». مادر ستایش که تا حالا هیچکدام از این کارها را‌ نمی‌کرد و اعتقادی هم نداشت، با شنیدن این حرف ها روزی تصمیم گرفتند بروند سراغ کودک های بی سرپرست. ستایش که تک فرزند بود و اصلا دوست نداشت هیچ خواهر و برداری داشته باشد و حتی می‌گفت: «مامان کجا بریم من نمیام آخه اونجا میری بچه های یتیم رو نگاه کنی»؟! مادرش گفت: «نمیدانم بیا بریم»! ستایش گفت: «نمیام»  و در نهایت مادرش تنهایی به آن مرکز رفت و کودک و نوجوان هایی را دید. بعضی روی نیکمت نشسته و بعضی ها در حال بازی تنیس، بعضی هایشان قدم می‌زدند و هر کدام مشغول کاری بودند. مادر ستایش وارد سالن آنجا شد و خانم هایی را دید که گویا برای کمک به آنجا آمده بودند. از صحبت هایشان متوجه شده که یکی در حال پرداختن هزینه کمک تحصیلی است. دلش هوایی شد و می خواست یکی از آن کودکان را قبول کند و ببرد اما با خودش گفت: «بیخیال نه من نه ستایش هیچکدوم که بچه دوست نداریم». وقتی به طرف کودکان کوچکی رفت؛ جلوی راهش ‌دختری  قرارگرفت با موهای طلایی چشمان رنگی و قد و قامت زیبا و گفت: «چه خانوم زیبایی هستین»! با چهره غمگین گفت: «عزیزم شما خودت زیبایی و چشمانت و موهایت تو را زیباتر کرده اند»!  دختر با چهره ای گریان گفت: «کاش من هم مادری مثل شما داشتم، مادری که وقتی میدید بچه اش گریه می‌کنه دستشو میذاشت رو سرش، مادری که برای بچه اش غذا درست میکرد، مادری که منو میبرد پارک».

مادر ستایش خیلی تحت تاثیر قرار گرفت، دلش سوخت و بغلش که کرد؛ وابستگی به او حس کرد.به خانه آمد و همچنان فکر می کرد. آنقدری که شب خوابش نبرد  و فکر آن دختر  بود. جوری که در یک نگاه و بغل وابسته شده بود. صبح که شد رفت تا به آن کودک سر بزند وقتی رسید و داخل رفت دید دارد بازی می کنند و دختر تا او را دید پرید بغلش. مادر ستایش به دفتر مدیریت رفت و با خانومی حرف زد گفت می‌خواهم سرپرستی این دختر را بپذیرم. بعد از مدتی مراحل اداری تمام شد و با هم به سمت خانه رفتند. وقتی رسیدند ستایش داشت نقاشی میکرد و وقتی آن دختر را دید دختر گفت: «سلام من هستی ام اسم تو چیه»؟ ستایش با تعجب گفت: «سلام اینجا چیکار می‌کنی»؟! مادرش گفت: «ستایش جان! هستی از این به بعد خواهر تو حساب میشه ما او را به فرزندی قبول کردیم». ستایش که خیلی خشمگین شد، با عصبانیت گفت: «من خواهر و برادر نمی خوام». و به خودخواه بودنش ادامه داد تا اینکه هستی بیرون رفت و نشست یه گوشه ای گریه کرد و گفت: «آخه خدایا یه مادر مهربون و پدر خوب دادی خب چرا الان آبجیم قبولم نمیکنه»؟!  که ستایش با حرف هایی که مادرش بهش زد رفت و هستی را بغل کرد و گفت: «تو آبجی منی آبجی کوچکم»! هستی هم گفت: «آره»!

 آدم ها می‌توانند خودشون رو تغییر بدهند عین ستایش و مادرش و کمک بزرگی در راه خدا و هستی کردند.

 بعد هم مادرشان صدایشان زدند و رفتند با خوشحالی سفره شام را آماده کردند. و از آن روز به بعد یک خانواده کامل بودند و خوشحال!