سینما


سینما |

 

 

رامخانه / فیل‌مرغ/ زاغ و کشاورز / اسما

علی درزی

انسان نخستین، جنس نرش روزها پیِ شکار می‌رفت، از شانس خوب یا بدِ ما اولین پدرمان در نزاع بقا شکار نشد بلکه شکار کرد، توانست اولین شکارش را به غار بیاورد و با شریکش نوش جان کنند، یقینا هنوز آتشی هم اختراع نشده بود و به احتمال زیاد هنوز نه هوس گیاه‌خواری به سرشان زده بود و نه نخستین جنس ماده از انسان، خواستار حقوقی برابر با جنس نرش در زندگی بوده تا در شکار و تمیزکاری غار مساوات را رعایت کنند، احتمالا او در غار منتظر می‌ماند و مقدمات خوردن را مهیا می‌کرد، اولین سرگرمی که آنها تجربه کردند یقینا خواب بود. نمی‌دانم عمو فروید یا دایی یونگ اولین خواب آنها را چگونه تعبیر یا تفسیر کردند، اگر عرفانی بنگریم احتمالا یا نهر می‌دیدند و یا ماری استحاله از شیطان، که دو سر رویا و کابوسیِ خواب‌ها را شکل می‌داده، اگر هم سیب را خواب می‌دیدند یقینا بخشی از هر دو را در خود داشته.یعنی انسان نخستینِ عارف با علم به پیشینِ ماقبلِ اولی‌اش اگر نمادی از سیب را هم برای خودش ساخته طی یک داستانی که رخ داده است ساخته، اگر در دنیایی غیر عارفانه این زوج خوشبخت را متصور شویم باز هم در بی در و پیکریِ خواب اگر هم چیزی دیده باشد به واسطه پایی که روی زمین سفت می‌گذاشته توانسته آن را به گراز یا خرس یا ماری که در طبیعت دیده تفسیر یا تعبیر کند. هر چه بوده این تسبیح‌های پخش و پلا با نخِ قصه به انسجام می‌رسیدند. اگر برای والدین نخستین‌مان، هنوز زبانی کشف نشده را در نظر بگیریم و ارتباط بین‌شان را به ایما و اشاره و ارتباط چشمی تقلیل دهیم، باز هم در تاریکی شب قبل از به خواب رفتن، قصه برای هم تعریف می‌کردند تا صبح شود و دوباره پی غذا برای سیری شان بروند.(احتمالا داستانی شبیه به راز بقا) شاید قصه امری جانبی برای فردا شدنشان بوده تا تاریکی شب را پشت سر بگذارند ولی از من بپرسی آنها روز را به شب می‌رساندند برای قصه پردازی‌هایشان تا مرد از شکارش افسانه‌ها بسازد و زن از دور و بر غار پلکیدنش تعریف کند! خلاصه از من بپرسند آمدنم بهر چه بود؟ شاید ندانم بهر چه بود ولی یقینا برای قصه بود، قصه و قصه و قصه

قصه‌ها آنقدر به گردنمان حق دارند که دینمان را هم مدیونشانیم، کتب الهی مگر چیزی جز قصه‌هاست؟ پدران و مادرانمان آنقدر ادا و اطوارِ پانتومیم‌وار برای یکدیگر در آوردند تا زبان کشف شد، نقاشی بر غارها رسم شد و در آخر خط ابداع شد، گفتند و کشیدند و نوشتند تا رسیدند به قصه‌‌‌های مکتوب که آخرینش برای آنها و اولینش برای ما، رسید به گیلگمش که برسد به دست انسان امروزی، کهن ترین داستان امروز، داستانی با طول عمر ۲۰۰۰ سال قبل از میلاد، گیلگمش است، حالا صنعت چاپ و دن کیشوت قصه‌ای مدرن‌تر دارد که از آن فعلا صرف نظر می‌کنیم. حالا این داستان ازلی که من دارم تعریف می‌کنم چه دخلی دارد به نقد؟ می‌گویم حالا! هفته قبل که به دعوت دوست عزیزی به اکران فیلم‌های کوتاه کانون فیلم انجمن سینمای جوان به سینما کاپری رفتیم تا در پاتوق فیلم کوتاه به تماشایشان بنشینیم چهار فیلم رامخانه، فیل‌مرغ، اسما، زاغ و کشاورز را دیدیم. در تمام مدت تماشا فقط یک چیز ذهنم را مشغول کرده بود: مگر می‌شود؟!  اجازه بدهید بیشتر برایتان توضیح بدهم: هیچ گربه‌ای محض رضای خداوند موش نمی‌گیرد، من هم اگر بیشتر از یک سال و کمتر از دو سال است که به همراه هم پیاله‌هایم گربه شده‌ایم و در پی موش‌ها پنجول بر مقوای این سینما می‌کشیم، چیزی جز زنده نگه داشتن یک رویا نیست، و آن هم رویای روزی فیلم ساختن است که بتوانیم فیلم خودمان را بسازیم. تا همین اندازه خیلی دور و خیلی نزدیک. حالا نقد فیلم چه دخلی به ساختن آن دارد را اجازه بدهید به خودمان مربوط باشد. در طول تماشای فیلم‌ها مدام از خودم می‌پرسیدم مگر می‌شود؟ همیشه برایم سوال بود این جوانانی که در کافه‌های باکلاس و پاخورِ فراستی‌ها می‌نشینند و  قهوه می‌خورند و سیگار می‌کشند، پول و وقت هر شب به کافه آمدنشان را از کجا می‌آورند؟ سطح دغدغه‌های من که در آستانه چهارمین دهه‌ی زندگی‌ام هستم همین‌جا به سقف می‌خورد. مگر می‌شود؟ مگر می‌شود با هزینه‌های سر سام آور این روزها چنین فیلم‌هایی ساخت؟ با کدام پول؟ چه بودجه‌ای؟ صلاحیت تخصیص این بودجه‌ها با چه کسانی است؟

فیلم اول رامخانه

داستان حدیث نفس یک دیوانه‌ای است که روز خواستگاری خواهر کوچکتر، خانواده تصمیم می‌گیرد که پسر کوچکتر را که دیوانه‌است به تیمارستان (رامخانه) ببرند. آن همه حدیث نفسی که گفتم از ازل تا به گیلگمش، تاکید من تنها بر قصه بود، من نمی‌دانم سینمای تجربی یا فرمیک چه کوفتی است؟ واقعا می‌شود؟ همچین ایده‌هایی را به فیلم تبدیل کرد و جایزه هم برد؟ کاندید هم شود؟

بیاییم تیتر سایت تخصصی انجمن فیلم کوتاه ایران را ببینیم:

برنده تندیس بهترین فیلم تجربی هجدهمین جشنواره فیلم کوتاه نهال در سی‌وهشتمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم کوتاه تهران نامزد بهترین فیلم تجربی شده و در دهمین جشنواره بین‌المللی فیلم دانشجویان ایران نیز موفق به کسب تندیس بهترین فیلم تجربی و بهترین تدوین شده بود، با بیانی فرم‌گرا به مفهوم روانشناختی انسان مطرود می‌پردازد. آنقدرها غریبه با عالم سینما نیستم، از تسخیر زولاسکی و انزجار پولانسکی تا همین اواخر فیلمِ بو می‌ترسد آری استر! ما هم اندازه خودمان تجربه و فرم و مطرودی یک انسان در این فرم حالی‌مان می‌شود، قاب می‌دانیم چیست، ولی سوال اینجاست! جشنواره‌ها چه کسانی را به قضاوت می‌نشینند؟ مگر غیر از این است که مثل فلینی می‌بایست سینمای کلاسیک را خورده باشی تا به یک سینمای ساختار شکن برسی؟ مگر غیر از این است که مانند پیکاسو بعد از تبحر روی نقاشی کلاسیک به فرم کلیشه شکن خود برسی؟ آیا کارگردان رامخانه چیزی از مونولوگ می‌داند؟ کارکرد آن را بلد است؟ یا اینکه بودجه ای کسب کرده تا سینمای فرمیکش را به نمایش بگذارد! اعتماد به نفس بسیار چیز والایی است، چیزی که ما شهرستانی‌ها در قبال پایتخت نشینان همواره کم داریمش، ولی این اعتماد هم سقفی دارد، ندارد؟ چطور می شود این ایده‌ها به اجرا در بیایند و در لوای جشنواره‌ها با جایزه‌ها مشروعیت بگیرند؟

چطور ممکن است؟ مگر می‌شود همچین فیلمی بودجه بگیرد؟ عوامل اجرایی بگیرد؟ و ساخته شود. مگر می‌شود؟!

دوم زاغ و کشاورز

داستان پیرمرد زارعی است که بسیار سیگار می‌کشد و زاغی به واسطه‌ی غذایی که از دست کشاورز می‌خورد با او دوست می‌شود، پیرمرد بر اثر مصرف بی‌رویه‌ی سیگار دچار حمله قلبی می‌شود ... چطور سینماگر به جایی می‌رسد که چنین فیلمی می‌سازد؟ ما در سینما از الاغ و سگ گرفته تا گرگ و کانگورو، کم فیلم و سریال ندیدیم که حیوانات در یک داستان و قصه‌ای گیرا بازیگران نقش اصلی‌اش هستند، ولی در این فیلم در پشت پرده یک مربی حیوانات را می‌بینیم که به واسطه تربیت زاغی، می‌خواهد از آن در فیلمی استفاده کند، اما چه فیلمی؟ فیلمی در حد یک انشای دانش آموز دبستانی، انشای کودک دبستانی باز به لحاظ خودش خلاقیت‌هایی دارد، اما داستان این فیلم بیشتر شبیه به تبلیغات تربیت کلاغ است تا فیلم. و باز هم بودجه و باز هم ایده‌هایی که نمی‌دانم با کدام تجربه‌گرایی و برای چه ساخته می‌شوند! آیا واقعا به چنین شکم سیری‌ایی رسیده‌ایم که چنین فیلم‌هایی دیده شوند؟

 

سوم فیل‌مرغ

داستان پیرمرد و گروهی فراری از افغان را نشان می‌دهد، پیرمرد می‌خواهد فیل‌مرغی را به عنوان هدیه برای نوه‌اش ببرد در حین سفر با اتوبوس مکرر از آشنا و غریبه مورد بازرسی قرار می‌گیرند و هر یک به نحوی مال و ناموسشان را به تاراج می‌برد... انگار که می‌خواهد قصه بگوید که باز هم نمی‌تواند، نه اینکه نتواند، قصه‌ای که می‌گوید بی راه است، پر بی راه! می‌خواهد فضا بسازد که نمی‌تواند، می‌خواهد پشت تریبون فریاد بزند که این کار را متاسفانه می‌تواند! جنگ داخلی و خارجی افغان‌ها، پروپاگاندا مگر جایش در رسانه نیست؟ پس در سینما و هنر چه می‌کند؟ آن هم از نو پایه و اولیه‌اش! تا به کی می‌خواهیم عدم امنیت افغانستان و کشت و کشتار و سیل و زلزله و کشتار پلیس آمریکا، یکه تاز تیتر تاریخ و فرهنگ و هنر و رسانه ما باشد؟ پول این پروژه‌ها از کجا می‌آید؟ همین جنگل‌های ما کم ناامن است؟ کم شکاربان و محیط بان جانشان را از دست داده‌اند؟ همینجا زیر سر ما کم ناامنی اتفاق می‌افتد؟ الان می‌بایست برویم از ناامنی افغانستان فیلم بسازیم؟ به لحاظ سیاسی هم که ایران چنان تغییر رویه‌ای داده که تا چند وقت دیگر همین فیلم‌های سفارشی هم می‌بایست ممنوع شوند.

و در آخر اسما

اسما داستان یک زن رزمنده سوری است که شهرش مورد حمله قرار گرفته و در یک موقعیت بین نوزاد و یک تروریست تکفیری سعودی قرار می‌گیرد. اسما یک فیلم بی شرم است، بی شرم‌تر از بلوط پیر کن لوچ، یک پروژه عظیم که نام عواملش در تیتراژ پایانی احتیاج به یک موسیقی متن دارد تا به اتمام برسد، مگر فیلم کوتاه بستری برای نشان دادن خلاقیت نیست؟ مگر حداقل امکانات و حداکثر تاثیرگذاری نیست؟ چطور یک فیلم تا این حد رک و پوست کنده دهن باز می‌کند و این چنین عده‌ای را عاری و مبرا و عده‌ای دیگر را همچون خوک و سگ نجس می‌داند؟ پول چند میلیاردی این پروژه از کجا تزریق می‌شود؟ برای نشان دادن چه؟ مفهوم جنگ همواره کثیف است. کثیف‌تر از جنگ آن‌هایی هستند که از عقیده طرفین دعوا استفاده می‌کنند و برای منافع خود مفهوم سازی می‌کنند! سابقه فیلم کوتاه‌هایی که ساخته می‌شود نشان می‌دهد که همیشه قصه را نادیده می‌گیرند و پشت فرم و تجربه‌گرایی مخفی می‌شوند، یا تجربه‌های پراعتماد به نفسی‌اند که حتی اقوام نزدیکشان هم نمی‌توانند به تماشای فیلم‌شان بنشیند و یا صدای رسای پشت تریبونی می‌شوند که در حد تبلیغات فقط می‌خواهند فریاد بزنند. فیلم نامه نویس اسرا اگر چاره داشت، یک سری از اطلاعات را روی کاغذ می‌نوشت و نشان بیننده می‌داد تا مطمئن شود که بیننده فهمیده که چه کسانی از بهشت می‌آیند و چه کسانی به جهنم می‌روند. مطمئن می‌شد که مخاطبش در جنگ سوریه لحظه‌ای به بشار اسد شک نکرده! نمی‌دانم، مثلا کانون پرورش فکری را در گذشته در نظر بگیرید که خروجی‌هایی مثل کیارستمی داشته، امیر نادری و بیضایی برایش فیلم ساختند ولی این انجمن‌ها چه؟ نمی‌خواهم که بگویم چرا خروجی مثل ده فرمان کیشلوفسکی در سینمای خودمان نداریم، نه! اما واقعا هدف چیست؟ خروجی چیست؟ هیچ، جز سوزاندن سرمایه و ایجاد افسردگی برای رویابافانی که سودای ساختن فیلم دارند نتیجه دیگری دیده‌ایم؟ وگرنه جرقه و ظهور استعداد‌های مقطعی همیشه و همه جا بوده! سوداگرانی که حتی نمی‌توانند بودجه ناهار یک روز فیلمبرداری را تهیه کنند چه برسد به ساختن فیلم! آخرش چه می‌شوند؟ چه آه و حسرت‌هایی که پشت در سینماها از جگر سوخته‌شان بالا نمی‌آید! امروز هرچه قدر هم خلاقیت داشته باشی، اگر پول نداشته باشی هیچ کاری نمی‌توانی بکنی، مگر اینکه بتوانی راهی به این دریای سرمایه‌های بی حساب و کتاب پیدا کنی. شاید به لحاظ تاریخی، به بلندای قدمت تاریخ از اولین روز قصه‌گویی اولین پدرمان، اولین جماعتی باشیم که از قاعده تا راس هرم، کمر به نابودی قصه بسته‌ایم، که البته خودش کم قصه‌ای برای آیندگان نخواهد بود، قصه‌ی قصه کشیِ ما کم از واقعی شدن ۱۹۸۴ و دنیای قشنگ نو و فارنهایت ۴۵۱ نیست!

 

 

 

 

 

 

ای خدا!

محمدصالح فصیحی

متن اول، برای قسمت اول سریال ده فرمان.

ما درگیر تناقضیم. بی تعارف. تناقض در پوست و استخوانِ ما، پوست درآورده و استخوان ترکانده. از همین دست تناقضات، سخن گفتن و فکر کردنمان است درباره ی خدا. خدا تا عمق عمیق فرهنگمان ریشه دوانده و تا سطح زرد فرهنگمان نفی شده است. از شروع فلان درس خارج با نامش و از قسم فلان لات سر کوچه به اسمش؛ از بلندبلند قرقره کردن اسامی اش حینِ امضای بهمان قرارداد استخدامی تا نفیِ هرآنچه که معنوی-الهی است در بهمان قراردادِ استخدامی. راهت کدام سمتی است؟

پسر میگوید:«خدا کیست؟»

عمه میگوید:«چه حسی داری الآن؟»

پسر میگوید:«دوستت دارم.»

عمه میگوید:«دقیقاً. خدا همین دوست داشتن است.»

خدا عشق است. خدا عشق است؟ اگر عرفانی نگاه کنیم، بله: خدا عشق است: زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. عشق ازلی است و ابدی: خدا هم: شناسنده حق تعالی آنگاه باشی که ناشناس شوی: گم شو از خودت: و در آفریدگار اندیشه مکن که بیراه تر کسی آن بود، که جایی کی راه نبود، راه جوید، چنانک رسول  اله (ص)گفت : تفکرو فی آلاء الله و لا تفکرو فی ذاته: به جای ذات، در موهبت های خدا بیندیشید.(قابوس نامه؛ عنصرالمعالی؛ نفیسی) موهبت ها؟ واقعاً؟ کدامتان راضی میشوید با اینکه من از الطاف خدا بگویم و از آفریده های خدا و کمک ها و محبت های خدا بگویم و شما بگویید که دمت گرم، من خدا را شناختم و ایمان آوردم هم. بعد من مینشینم و سخنرانی میکنم و رو به جمعیت کثیرِ که در حال مقایسه تهران و کوفه هستند، از خدا بگویم و اینکه من سایه ی خدایم. بعد شما میبینی که من یک آدم عادی ام با هزار راه خطا و صواب، با کلی کار کرده و نکرده، بعد از چیزهایی دم میزنم که پس فردا و پسان فردا ضدش را میگویم یا ضدش عملی میشود یا حرف و عملم را نافی هم میبینید یا حتی پایم را فراتر میگذارم و....   خب کیست که وقتی صبح تا شب، گشنگی و تشنگی و مرگ و فقر و عشق و درد و زلزله و سیل و فیلتر تلگرام و اینستاگرام و اعتصاب کارگران بی نوا و دزدی و اختلاس و فساد و سرمایه و جنگ و تورم و هزاران چیز دیگر را گردن خدا میندازم و تقدیر و خواست او را همیشه علم میکنم، کیست که نگوید خر خودتی؟ کیست که نگوید آنجای آدم دروغگو؟

بت ها شکسته میشوند. ابراهیم می شکاند و موسی هم. سپس ده فرمان را داریم. فرمان اول؟ خدا!

*

قسمت اول سریال ده قسمتی ده فرمان، درباره ی خداست. ساختارش، ساده است. سه شخصیت اصلی داریم. پدر، عمه، پسر. پدر استاد دانشگاه است و برنامه نویس که با یک کامپیوتر قدیمی برنامه مینویسد، و منطقی است و نمی داند خدایی وجود دارد یا نه. عمه مسیحی است و خدا را قبول دارد. و پسر، واسطی است بین پدر و عمه، بین قلب و مغز، بین کنجکاوی و پرسش و ایمان. پسر شخصیت اصلی است. زیباست و کوچک. دبستانی. دل نازک و باهوش و مهربان. هوا سرد است و زمستان میسوزاند. دما چندین درجه زیر صفر است. رود یخ میبندد و دریاچه هم. مردم گاهی میروند رو این رود-دریاچه ی یخ زده راه میروند، یا اسکی میروند روش. یخ سفت سفت است. پدر و پسر حساب میکنند که تا فلان جای دریاچه، طبق دمای این چندروزه ی هوا، به قدر کافی یخ زده و سفت و سخت باقی میماند و از پانزده متر آن طرف تر است که سطح یخ قطرش تغییر میکند. آنجاست که خطرناک است، نه قبلترش. پس میتوان تا قبلترش رفت. منطقی است دیگر. نه؟

هوا سرد است و زمستان میسوزاند. دما چند درجه زیر صفر است. رود یخ میبندد و دریاچه هم. میتوانی بروی رو رود و میتوانی نروی هم. یخ زده است دیگر. ممکن است خطر داشته باشد. یکهو دیدی که میشکند. پات میرود فرو. پای کسی تا حالا نرفته فرو؟ حتی در تابستان هم رود یخ زده میماند همچنان؟ خب اگر اتفاق افتاد چه؟ یک بار فقط؛ یک بار عدل سر ما و برای ما اتفاق افتاد، آن وقت چه؟ میدانی؟ دلم نیست من. دلم نیست که لیز بخوریم روش. انگار مورمور میشوم، انگار چیزی تو دلم میلرزد و آوار میشود، مثل حس قبل تهوع. نه بابا تهوع ندارم من. فقط حس خوبی ندارم. دلی است دیگر. نه؟ در قسمت اول این سریال، نشان میدهد که هرچقدر هم سرت تو کتاب باشد، هرچقدر هم چیزهای زیادی را بدانی، باز هم چیزهایی هست که هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت، نمیتوانی بفهمی اش. نمیتوانی بهش برسی. نمیتوانی بفهمی که چطور یخِ رود میشکند در حالی که تماماً محاسبه کرده ای که سفت و سخت و مثلِ سنگ است این یخ. و بچه ات – همان پسر دبستانی و مهربان – میفتد توش و جسدش را میکشند بیرون بعدترتر. از زیر یخ ها. از زیر آب سرد. از زیر یخ.

یخ یخ یخ. بایرامی در لم یزرع مینویسد که در برف و سرما حتی احساسات هم یخ میزند. اما اینطور نیست حقیقتاً.

پسر میپرسد:«چی باقی میمونه بعد مرگ؟»

پدر میگوید:«هرکاری که کردی. خاطره ی هرکاری که کردی به عنوان انسان.»

بعد پسر میمیرد. پدر یخ را میبیند. همان یخی را که با پسر روش راه رفته اند، همان یخی را که حساب کرده بودند سفت است. همان یخی را که سرد است و میلرزاند تنت را. که باعث میشود پسر برود زیر پتو. کنار همان فیل گنده. حینی که نگاه میکند به کفشهای اسکی. به اسکی ای که دوست داشت بکند. به لبخندش. به عینکش. به وقتی که دمای هوا را درآورد و بهت گفت. به جسد خشک و منجمد و خیسی که از دل آب استفراغ میشود بیرون. به دلت که میریزد در قعرِ رود. به خواهرت که مات میماند به روبرو. به خاطره ای که ازش میماند به جا. و تو میزنی درجا، که مرگ چیست و خدا چیست. نمیدانی. سرد میشوی و میتوانی گرم شوی به چیزی. در جایی-کلیسایی. شاید هم نشوی گرم. اما اینجا خودتی و خودت. بی واسطه. میتوانی گرم شوی اگر خواستی و از خود شوی بی خود و قلب و مغزت را یکی کنی(آینه، بهرام، خودها.).