ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

یادداشت دبیر صفحه

معاشرت با چه افرادی را ترجیح می دهید؟ آدم های که همسطح شما هستند؟ آدم هایی که از لحاظ آگاهی و اندیشه و شعور اجتماعی و فرهنگ در مقام پایین ترین نسبت به شما قرار دارند؟ یا آدم هایی که از جایگاه بالاتری برخوردارند؟ البته که انسان ها و توانمندی هایشان گاهی قابل مقایسه نیست. اما آدم ها میزان تلاش، همت، استعداد و دانش و آگاهیشان جایگاه متفاوتی دارند. این حق ماست که بتوانیم انتخاب کنیم با چه افرادی بیشتر معاشرت داشته باشیم. بعضی آدم ها ترجیح می دهند فقط با همسطح خودشان در ارتباط باشند، چون تحمل مقایسه را ندارند. بعضی ها هم ترجیح می دهند با آدمهایی باشند که تصور می کنند نسبت به آنها زیبایی و کمال و دانش بیشتری دارند؛ تا همیشه سر و گردنی بالاتر از اطرافیان خود باشند و همیشه مورد تحسین واقع شوند. و بعضی آدم ها هم ترجیح می دهند با افرادی بالاتر و با سوادتر و آگاه تر معاشرت داشته باشند تا همیشه بیاموزند و بتوانند سطح خود را بالاتر بکشانند و از ماندن و مقایسه در رده های پایین خوششان نمی آید و به قله های کوتاه و دم دستی قانع نمی شوند. شما از کدام دسته اید؟ شما چه افرادی را به عنوان دوست اجتماعی انتخاب می کنید و ترجیح می دهید با چه افرادی بیشتر معاشرت داشته باشید؟

 

 

 

 

شاهنامه بخوانیم

آزاده حسینی

بخش هایی از جنگ بزرگ کیسخرو با افراسیاب 1

*دو لشکر برآساید از رنج رزم

همه روز ما بازگردد به بزم

«بر آساید»: یعنی آسوده شود؛ در اینجا کنایه از «تمام شدنِ» جنگ. زحمت و رنج رزم و جنگ بین دو لشگر به پایان می رسد. «بازگردد» یعنی تبدیل می شود: همه روز ما یعنی این روزهای رزم و نبرد به بزم و شادی و جشن تبدیل می شود.

*ورایدون که جان تو را اهرمن

بپیچد همی تا بپوشد کفن

«ورایدون» یعنی «و اگر»؛ این کلمه کاربرد امروزی ندارد، و بارها در کتاب شاهنامه به کار رفته است. کفن پوشیدن هم کنایه از به جنگ رفتن و مردن است.

*جز از رزم و خون کردنت رای نیست

به مغز تو پند مرا جای نیست

رای به معنی قصد؛ تو فقط قصد جنگ و خون ریزی داری! حرف های من در تو تاثیری ندارد و گویی در مغزت جایی برای حرف های من نیست!

*تو از لشکر خویش بیرون خرام

مگر خود برآیدت از این کار کام

خرامیدن و خرامان در ادبیات یعنی با ناز و عشوه راه رفتن، اینجا همان «رفتن» مورد نظر است. «مگر» یعنی

باشد که. «خود» یعنی اصلا؛ تو از لشکر خویش بیرون برو! باشد که؛ امید است که با این کارت یعنی با رفتن تو، کامت برآید و آنچه که می خواهی برآورده شود.

*بگردیم هر دو به آوردگاه

برآساید از جنگ چندین سپاه

بگردیم: «گشتن»: دورِ میدان چرخیدن برای جنگ تن به تن با حریف؛ «آوردگاه» به معنی میدان جنگ. هر دو در میدان جنگ تن به تن دور هم می چرخیم و این همه سپاهیان از جنگ خلاص خواهند شد و نیازی به جنگیدن آن ها نیست.

 

 

 

ترانه محمدی

دمپایی

  پشت ِ خانه ی بابا بود، باغ ِخوب و مُصفّایی

  آخر ِ باغ ِقشنگ ما، آب و رود ِ دل آرایی

کلثوم بود و غلام و من، ممّد بود و صدیقه، مجید

با دوستان ِ قَدّ و نیم قد، بازی های تماشایی

شلوارها همه تا خورده، لوله شده، سر ِ زانوها

گاهی شُل(تَر)شده، می افتاد، گریه و خنده و شیدایی

با گونی پاره ی جنس ِ کنف، دنبال ِ بچه ی قورباغه

فکر واهی ِ ماهی ها، صید و فروش و دارایی

دو سه روز، بابا خریده بود، از دُکّان (آقا) معماران

برای شادی ِ تک دختر، بَه بَه، یک جفت دمپایی

سبزِ علفی رنگی داشت، نقشش شاخه و برگ ظریف

در آااب صاااف رودخانه داشت، برق ِ جالب و شهلایی

خوشحال بودم و لذت آب، چشمم به تماشاها بود

کَند و یکی را با خود برد، ای داد: دمپایی، دمپایی

شالاپ شلوپ، همه دنبالش، در شیب ِ کم ِ رودخانه

 مثل قایقی جلو می رفت، شاید، رسد به دریایی

 ایستاااده و چشم چشم کردم، کاشکی بگیرَدَش مَمّد

 توی دلم با آن گفتم: رفتی و حالا تنهایی

 ریگ ها به پا فشار آورد، آخ، کف ِ پایم گرفته درد

  لی لی به خانه برگشتم، با یک لنگه ی دمپایی 

 

 

 

 

سحر حسن زاده نوری  

پرنده ای در قوس

دلش می خواست پرواز کند

 اما نشد 

دلش می خواست تنها نباشد

 اما نشد 

هم صحبتی می خواست

اما نداشت 

همدم و غمخواری می خواست

اما نداشت 

بعد از گذشت سال ها در قوس باز شد

اما چون از ابتدا در قوس بود 

حال و هوای پرواز دیگر نداشت

 

 

 

 

فاطمه دیوسالار

کار کلاسی؛ تمرین با حرف «ج» 

جامعه جای عجیبی است. جواب هایی داریم که سوالی ندارند و سوال هایی است که جواب های جورواجور دارند. دیروز خانم جباری معلم جغرافیا به جمیله گفت که برای جشن فارغ التحصیل چند تا جوک آماده کند. جملیه با کمک جانا، جوک های جالبی آماده کردند؛ اما بعضی جوک هایشان جواب های بی سوال بود و سوال های بی جواب بود. خلاصه جامعه جریان های جالب و شگفت انگیزی دارد. شاید با جواب جواب های جالب بتوانیم به مجموعه جالب تری برسیم.

 

 

سیده فاطیما عقیلی

تمرین کلاسی با حرف «ش»

 

دیشب شام آش کشک داشتیم که خاله شمیم و دخترخاله شیدا از شهرستان به خانه ما آمدند. مامان داشت میوه می‌شست که دید شمس و شلیل نداریم. به من گفت: «برو فروشگاه و شمش و شلیل بخر»! که شیر از دستم افتاد و روی کتاب شعر شیدا ریخت. و بعد از تمیز کردن به راه افتادم که به فروشگاه بروم و شمس و شلیل بخرم. در راه عمو شاهین را دیدم که شلوار گشاد به رنگ شنی و کفش مشکی پوشیده بود و من را به فروشگاه رساند. بعد هم دیدم فقط شش هزار و شصت تومان همراهم هست ولی شلیل و شمس هشتاد هزار تومان میشد.

 

 

 

بهارجام خورشید

تمرین کلاسی با حرف «ش»

یک روز داداشم داشت تکالیف درس نگارش را می نوشت من هم رفتم پیشش و بهش گفتم: «داداش شهاب به من هم یاد میدهی»؟! داداش شهابم گفت: «بله حتما اول برو واسم یک لیوان شیر بیار»! خلاصه داداشم گفت: «شاهنامه فردوستی رو هم بیار»! من گفتم: «آبجی شیرین می گه من دارم شاهنامه می خوانم». گفت: «بر وشش تا شیرینی بیار و شش تا شفتالو»! من برای داداشم آوردم و به او دادم. بعد گفت هشت تا شلیل بیار! بعد گفت شانزده تا شاخه شنبلیله بیار! من هم خسته شدم و دیگر نخواستم به من نگارش یاد بدهد.  شنبه شد و ما به مسافرت شهر شیراز رفتیم. آنجا دوستی پیدا کردم نامش بنفشه بود. من با او بازی شهاب سنگ بازی کردم وخیلی هم خوش می گذشت وخلاصه بعد از چند روز به شهر خودمان بازگشتیم. در راه انگشت شستم درد می کرد. به بابام گفتم و ساعتی که گذشت بابام گفت: «حالا که انگشت شستت درد می کنه بریم شمال خونه بابا شهرزاد» و ما کمی شکلات و شیرینی خریدیم برای باباجون شهرزادم و به خانه ی بابا جون شهرزادم رسیدیم و وقتی زنگ در را زدیم باباجون شهرزادم با یک شلوارک شل و گشاد و شیری رنگ در را باز کرد و ما همگی با دیدنش خندیدیم.

 

 

تمرین کلاسی با حرف «ش»

سیده زهرا علوی نژاد 

شاه به کتابخانه ی قصر رفت و وقتی همسرش را دید که آنجا نشسته است به سمتش رفت و شاهنامه را در دست همسرش اشلی دید. چشم های همسرش آنقدر زیبا بود که او را پریشان کرده بود. لب از هم باز کرد و شعری عاشقانه از شاعر مورد علاقه اش برای همسرش خواند. همسرش به او لبخندی عاشقانه هدیه داد و دل شاه پر از آرامش و آسایش شد. همسرش هیچ آلایشی نداشت. آشپز به کتابخانه آمد و گفت که شام حاضر است و برای شام آش درست کرده است. شاه و همسرش از آشپز تشکر کردند و به سمت آشپزخانه راه افتادند. در همین حین که می رفتند موشی به سمتشان دوید و همسر شاه که به موش فوبیا داشت جیغ بنفشی کشید و غش کرد و به زمین افتاد. شاه با عجله همسرش را در آغوش کشید و با شتاب به حیاط رفت. سوار ماشینش شد و با سرعت زیاد به طرف بیمارستان راه افتاد. آنقدر همسرش را دوست داشت که حتی با غش کردن ساده ی او در این حد آشفته شده بود. وقتی همسرش به هوش آمد به طرف قصر رفتند و شاه در راه برای خوشحالی همسر قشنگش مارشمالو و شکلات خرید.

 

 

 

نرگس کوه کن

چهره ای جدید

در یک روز نسبتا آفتابی و گرم حیوانات جنگل لی لی هر کدام مشغول کاری بودند. از جاده ای دور خانم فیلو می گذشت که به پرطلایی رسید. خانم فیلو با ذوق و هیجان گفت: «سلام پر طلایی جان»!

پرطلا متحیر از ذوق و خوشحالی فیلو با تعجب گفت: «سلام فیلو جان! چقدر امروز خوشحالی اتفاقی افتاده»؟!

فیلو ابرویی تکان داد و گفت: «بله من به عروسی شاهزاده ی بزرگ شیرا دعوت شدم». پرطلایی با لبخند گفت: «چقدر خوب فیلو جان امیدوارم بهت خوش بگذره»!

فیلوگفت: «ممنونم حتما همین طوره! خدانگهدار»

همین طور که خانم فیلو به راهش ادامه میداد چشمش به آرایشگاهی افتاد و نگاهی به دماغ بلندش انداخت در فکر فرو رفت و با خود گفت: «یعنی من با همین دماغ زشت به عروسی برم»؟!

و بعد هم تصمیم گرفت به آرایشگاه برود. در را کوبید و طاووس را صدا زد: «طاووس جان در را باز کن لطفا»!

 طاووس سراسیمه خودش را به در رساند و گفت: «سلام خانم فیلو خوش آمدین بفرمایین تو»! خانم فیلو دست هایش را به هم چسباند و با لبخند گفت: «اوووو طاووس جان واقعا مثل همیشه زیبا و با شکوهی»!

طاووس سرش را پایین انداخت و با لبخند ملایمی تشکر کرد. و بعد صندلی تخت مانندی را به خانم فیلو نشان داد و با اشاره رو به او گفت: «خانم فیلو بفرمایین اینجا بنشینید چه کاری از من برمیاد»؟! فیلو با اظهار ناراحتی از چهره اش گفت: «من به عروسی شاهزاده شیرا دعوت شدم اما از دماغم خوشم نمیاد و چهره ی من رو زشت کرده لطفا برام عملش کنین»! طاووس با تعجب گفت: «اما شما همین طور زیبا هستید و چهره ی شما دلنشین تر است»! اما فیلو پافشاری کرد و خواست دماغش را عمل کند. طاووس دماغ فیلی را عمل کرد.

و خانم فیلو غرق تماشای چهره ی جدید خودش بود. آنقدر به خود می بالید و احساس تکبر می کرد که دیگر حرف های طاووس به گوشش نمی رسید. در همین میان صدای کوبیدن در می آمد. آقای طاووس در را باز کرد و کلاغ وارد آرایشگاه شد. کلاغ سلام گرمی به فیلو کرد و فیلو بی هوا سلامی خشک داد. کلاغ به طاووس رو کرد و گفت: «طاووس چه پرهای زیبایی داری خوش به حالت! من هم به عروسی شاهزاده شیرا دعوت شدم و دوست دارم برای جشن زیبا باشم، میتونی کاری کنی تا پرهای من هم زیبا باشند»! فیلو ناگهان با اخم های در هم رفته چشم و ابرویی نازک کرد و گفت: «کلاغ تو چطور با این پرهای سیاهت میخواهی زیبا باشی و به عروسی شاهزاده شیرا بری؟!  تازه صدای بد گوش خراشی هم داری مطمئن باش جایی برای تو نیست»!

فیلو بعد از گفتن حرف هایش نگاهی به چهره اش انداخت و با لبخند تلخی کلاغ را تحقیر کرد. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. کلاغ بیچاره از حرف های فیلو غصه می خورد و زار زار گریه میکرد. طاووس سعی کرد کلاغ را آرام کند و به او گفت: «کلاغ پرهای تو زیبا هستند احتیاج نیست آنها را رنگ بزنی و تغییر بدهی تو پرنده ی باهوش و ذکاوتی هستی صدای تو باید بلند و رسا باشه تا حیوانات جنگل از اخبار و اتفاقات آگاه بشن و اینکه کلاغ اگر بال و پرتو رنگی نیست دلیل بر زشتی آن ها نیست بلکه به خاطر این است که تو را از خطر شکارچیان دور می کند و تو میتوانی آزادانه در آسمان پرواز کنی»! کلاغ با آرامش به حرف های طاووس گوش می کرد و طاووس ادامه داد: «کلاغ جان به خاطر چیزی که هستی خجالت نکش تو پرنده ی خوب و مفیدی هستی سعی کن هر جا که هستی خودت باشی و لذت ببری»! کلاغ با حرف های طاووس متقاعد شد و از تصمیمش صرف نظر کرد. حیوانات جنگل فیلو و کلاغ هم به عروسی شاهزاده شیرا رفتند، اما چیزی از عروسی نگذشته بود که سرو کله شکارچی ها پیدا شد، شکارچی ها به فیلو حمله کردند کلاغ جلوی تفنگ آن ها را گرفت و فرصتی برای فرار بقیه حیوانات فراهم کرد. شکارچی ها کلاغ را گرفتند اما کلاغ آنقدر قار قار کرد که شکارچی ها او را رها کردند. فیلو بعد از آن اتفاق خیلی به حرف های طاووس فکر کرد و از رفتارش با کلاغ پشیمان شد. پیش کلاغ رفت. از او عذرخواهی کرد و با پشیمانی گفت: «کلاغ من کار اشتباهی کردم دماغم را عمل کردم و الان قدرش را می دانم خداوند به من نعمت با ارزشی داد و من قدرنشناسی کردم دیگر نه میتوانم آب و غذا بخورم و نه میتوانم دوش بگیرم وقتی در جنگل راه می روم نمی توانم شاخه و برگ درختان را از جلویم بردارم. برای صدا کردن دوستانم نمی توانم از دماغ بلندم استفاده کنم ای کاش دماغم را عمل نمی کردم و به این وضع دچار نمی شدم. کلاغ دلش به حال فیلو سوخت و او را بخشید. اما فیلو هیچ وقت خودش را به خاطر تصمیمش نبخشید و پشیمان است در حالیکه پشیمانی سودی ندارد.

 

 

یسری شهواری

پرستو

دختر کوچکی به نام پرستو با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. پرستو کلاس اول بود که در اثر زمین خوردن دیگر نتوانست راه برود و مجبور بود از ویلچر استفاده کند. و هرگز ناهید را که او را زمین زده بود نبخشید. همیشه به خود میگفت: «خدایا! هرگز ناهید را نمی‌بخشم، اگر او را به جهنم بیندازی خوشحال می‌شوم».

پنج سال بعد

پرستو همچنان افسرده بود، با کسی بازی نمی‌کرد، زنگ تفریح بیرون نمی‌رفت. معلم پرستو برایش غصه می‌خورد زیرا پرستو شاگرد اول کلاس بود؛ ولی افسرده بود. ناهید همیشه عذاب وجدان داشت و دوست داشت با پرستو دوست باشد. یک روز بالاخره به او گفت: «پرستو اینقدر ناراحت نباش، حالا که پیش اومده این اتفاق، بیا بهت بازی‌ های مخصوص ویلچری را یاد بدهم». پرستو با اخم گفت: «به تو چه که من چمه، تقصیر تو بود! تا آخرین ثانیه عمرم نمی ‌بخشمت و همیشه نفرینت می‌کنم». زمستان و بهار آرام سپری شد کارنامه را دادند و مدرسه تعطیل شد. در یکی از روزهای تابستان ناهید که همیشه عذاب وجدان داشت دق کرد و جانش را از دست داد. فردا در کل شهر این موضوع پیچید:

خبر آمد که دانش ‌آموز دوازده ساله به نام ناهید احمدی با عذاب وجدان مرد. در چشمان کوچک پرستو اشک جمع شد. خانم پرستو از دست خودش ناراحت بود و به خانواده ‌اش گفت: «می خوام به مراسم ختم ناهید برم». پرستو سر خاک ناهید رفت و به او گفت: «امروز بخشیدمت دوسِت دارم ناهید، ولی چرا تو رفتی من عصبانی بودم تو چرا آخر...»!

۱۵ سال بعد

در یکی از روزهای بهاری پرستو با مرد مهربانی ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد به نام بهار و ناهید.

 

 

فاطمه زهرا ترابی

مادر

گور کن نعش من مادر است.

او مرا غسل می دهد.

کفن می کند.

او بر مزار من تنها می گرید میان شلوغی

او غمش ناب است

او با من می رقصد

او شادی هایم را در آغوش می‌گیرد

او شادی کنان میان شادی هایم شاد است

شاد و غمگین ترین دلدار من

او تنها مادر است. مادر!

 

 

فاطمه فندرسکی
ام ابیها
ای فاطمه ای ام ابیها
ای حضرت زهرا گل بابا
ای روشنی خانه ی حیدر
ای نور دو دیده ی پِیَمبر
نام تو بود دوای هر درد
عشق تو هر آتشی کند سرد
ای مادر اَطهر و تبارک
ای بانو ولادتت مبارک

 

 

زهرا ریاحی

مگس سرمایه دار

مگسه باز داشت فضولی می‌کرد. مگسه می گفت: «ای بابا! چرا یه چیزی پیدا نمی کنم که بخورم! برادر و خواهرام که دارن جوجه ها رو اذیت می کنن! اون دیگه چیه؟! دلم می خواد مزه اش کنم!» مگسه اون رو گاز گرفت؛ اما فلزی بود. مگسه داد زد: «وای خدا! این چِشه چرا داره حرکت می کنه! وای!»  بله! اون موشک بود. اون به سوی فضا پرواز کرد و در یک سیاره ای که چند برابر بزرگ تر از زمین بود، یعنی سیاره ی مشتری، افتاد! یکدفعه، رعدوبرق زد! مگسه گفت: «وای الان بالام خیس میشه!» ولی باران نیامد. توپ های براق، به زمین ریخت؛ اونها الماس بودند. مگسه، دست هاشو به هم مالید و الماس ها رو جمع کرد و سوار موشک شد و به زمین برد و آنها را به فروش رساند و سرمایه دار شد.

 

 

فاطمه مزنگی 

رنج

آشیانه ام را ترک کرده ام 

بال هایم توان ندارند 

و باد در جهت مخالف من می وزد 

آسمان طوفانی است 

زمین سرد و خشک 

دانه ای نیست 

چشمه ها خشکند 

آتش نیمی از جنگل را ربوده است 

و جای آن خاکستر به جای نهاده 

چشمانم نور جوانی را ندارد 

در جوانی به کهنسالی رسیده ام

پرهایم می ریزند 

و چشمانم به دنبال گمشده اش

زندگی را فراموش می‌کند.

 

 

سیده نیایش حسینی

باران

روزی گرم و تابستانی، ابرها در آسمان جمع شدند و بدون هیچ اطلاع قبلی، باران شروع شد و همه جا را فراگرفت. قطرات باران آسمان را شسته و خاک را از گرما تازه کرد. دختر کوچکی با چترش در حال دویدن در باران بود و با لبخندی بزرگ، هر قطره باران را به شگفتی تماشا می‌کرد. او به سرعت در یکی از خیابان ‌های شهر کوچک قدم بر می داشت. هنگامی که به خانه‌ اش رسید، لباس هایش را عوض و موهایش را خشک کرد و در حالی که از پنجره ‌اش به باران نگاه می‌کرد، فکر کرد که چقدر زندگی می‌تواند زیبا و پرمعنا باشد، همانند باران که زندگی را زیبا و تازه می‌کند.