يادداشتي بر نمايش عهد سياوش: يک تئاتر ملي


یادداشت |

مهران موذني - نمايش عهد سياوش کار جديد رضا پورترابزاده، کارگردان و نويسندهي گرگاني است که موفق به کسب عنوان پرفروشترين تئاتر دور از پايتخت در سايت تيوال شد. قطعا دستيابي به چنين عنواني براي شهر نسبتا کمجمعيتي مثل گرگان کار سادهاي نيست. آن هم براي تماشاگر گرگاني که پيشتر شاهد تئاترهاي 3 ساعته نبوده. اين يعني موفقيتي چشمگير براي عهد سياوش و گامي بزرگ براي تئاتر گرگان. فراموش نکنيم که اين نمايش برگرفته از داستانهاي شاهنامهست و همين يعني راه رفتن روي لبهي تيغ! ...

تيغي به برندگي قلم حکيم توس که ممکن است اثر را با شکستي بزرگ روبرو کند. چرا که  شاهنامه  به خودي خود يک شاهکار ادبي است و تبديل آن به يک اثر نمايشي، ريسک بزرگي ميطلبد. چنين امري نيازمند مطالعهي دقيق و عميق يک تيم است تا به بهترين نحو ممکن صورت بگيرد. توليد يک نمايش از شاهنامه، نيازمند يک تيم پژوهشي براي مطالعهي دقيق و عميق آن است. تيم سازندهي عهد سياوش با مطالعهي شاهنامه و ديگر آثار کهن ايراني، شجاعت به خرج داد و دست به بازآفريني داستانهاي شاهنامه زد. البته هنوز هم بيدقتيهايي در اثر وجود دارد.

از کيکاووسي که به وقت مجادله با سودابه از زرتشت پيامبر که سالها بعد هنگام پادشاهي گشتاسپ وارد داستان خواهد شد، اسم ميبرد تا اهريمنهايي که چوبدستيهايي با جمجمهي گاو در دست دارند! مگر گاو حيوان مقدس ايرانيان عهد باستان نبود؟ از گرزهي گاوسر و گاو نخستين و برمايه و گاوش و هديوش تا اين باور کهن که جهان روي شاخ يک گاو قرار دارد، همگي مهر تاييدي بر اين موضوع هستند. پس چرا در يک نمايش برگرفته از داستانهاي کهن ايراني، براي اهريمن که خود اسطورهاي ايراني است، از يک نماد غربي استفاده شده؟ حال آنکه نماد لوسيفر جمجمهي بز است و نه گاو. شايد باقي نمادگراييهاي نمايش به اندازهي اين مورد از اهميت برخوردار نباشند. اما بد نيست نگاهي هم به آنها داشته باشيم. در برخي موارد، نمادگرايي به درستي انجام شده. براي مثال زره توس که به نقش فيل مزين است. درست همانطور که فردوسي ميگويد: ((زده پيش او پيلپيکر درفش/ به در بر سواران زرينهکفش.)) اما برخي موارد در نوع خودشان تعجبآورند. از جمله استفاده از طرح درفش شهباز، پرچم کوروش هخامنشي براي مهر و نماد گوزن براي سياوش. اينکه چطور نقش گوزن روي زره سياوش سر در آورده، مشخص نيست. اما با ريشهيابي نام سياوش (سياوخش)، بنا به تفسير کريستيان برتولومه، زبانشناس و خاورشناس آلماني، به عبارت ((دارندهي اسب سياه)) برميخوريم. پس شايد اسب نماد بهتري براي سياوش ميبود تا گوزن. اينطور حضور شبرنگ بهزاد، اسب سياه سياوش چفت و بست بيشتري در نمايش پيدا ميکرد. حال که حرف از اسب سياوش است، جا دارد گذري به اين مسئله بزنيم که اگر اسب را به طور کلي از نمايش حذف کنيم، اثر ضربهاي ميخورد؟ با در نظر گرفتن محدوديتهاي تئاتر و فراهم نبودن اين شرايط که سياوش سوار بهزاد شود، اساسا چه نيازي به حضور آن در نمايش بود؟ بهتر نبود سياوش به جاي اينکه افسار به دست با اسبش از آتش گذر کند، به تنهايي اين کار را انجام دهد؟ علاوه بر اسب، خورشيد و ماهي زرين که طرح پرچم کيکاووس است، ميتوانست گزينهي مناسبي براي زره سياوش باشد: ((يکي برز خورشيدپيکر درفش/ سرش ماه زرين غلافش بنفش.)) لباسهاي تورانيان همانطور که بايد مشکي بود: ((درفشش سياه است و خفتان سياه/ ز آهنش ساعد ز آهن کلاه.)) اما نقش اژدها روي آن قابل پيشبيني نبود. اگر جنبهي نمادشناسي قضيه را در نظر بگيريم، اژدها رستم است و نه افراسياب و اگر پرچمهاي شاهنامه را مبنا قرار دهيم، باز هم اژدها طرح درفش رستم است: ((درفشش به ديد اژدهاپيکر است/ بران نيزه بر شير زرين سر است.))

از بحث مفصل نمادگرايي که بگذريم، يکي از مسائل مفصل اين دسته از نمايشها، دشواريهاي بازآفريني است. حتي اگر بنا به بازنويسي و نه بازآفريني باشد، باز هم کار دشواريهاي خودش را دارد. چرا که نويسنده بايد به جاي فردوسي بزرگ قلم بزند. البته مسئله دشوارتر از اين حرفهاست. شاهنامه به عنوان يک منظومهي ادبي نگاشته شده و نه يک نمايش. همين يعني تبديل آن به تئاتر کاريست کارستان. بگذاريد از چند پله پايينتر به مسئله بپردازيم. مَثَلي نه چندان قديمي هست که ميگويد: از رماني که به قله رسيده، فيلم خوبي در نميآيد. مگر چند درصد از علاقهمندان به سينما از اقتباس کارگردان بزرگ و صاحبنامي مثل آکيرا کوروساوا از رمان ابله داستايفسکي خبر دارند؟ شايد آنچنان هم بيجا نبود که آلفرد هيچکاک براي اقتباس به سراغ رمانهاي متوسط ميرفت. آخر چطور ميشود برخي موارد مثل راوي غيرقابل اعتماد آثاري چون ناتور دشت جي. دي. سلينجر يا سه قطره خون صادق هدايت را در يک فيلم يا تئاتر با حداقل تغيير نشان داد؟ اين يک نمونه از موانعي است که سبب شده تا هربار اقتباس از آثاري چون مسخ کافکا با شکست روبرو شود. چرا که اين قبيل داستانها قلههاي ادبيات را فتح کردند. دست بردن در هر قسمت از آنان، بخشي از کاخ باشکوهشان را ويران خواهد کرد. اين بيت از مولانا را بخوانيم: ((من چو گويم لب، لب دريا بود/ من چو گويم لا مراد الا بود.)) ديد ناقص صورتپرستان در مصرع دوم به طرز شاهکاري بيان شده. واژهي ((الا)) يک حرف از ((لا)) بيشتر دارد. در معنا هم ((الا)) به معناي ((به جز)) يک قدم از ((لا)) که معناي ((وجود ندارد)) ميدهد، جلوتر است. اين يعني مولانا هم در صورت و هم در معنا به نحوي شگفتانگيز منظورش را انتقال داده. آن هم به شکلي مسجع و موزون! مگر ممکن است طوري که در اين مصرع دست ببريم که موارد فوق حفظ شوند؟ فرض که ممکن است. با وزن و قافيه چه خواهيم کرد؟ لازم ميشود در مصرع اول هم دست ببريم و بدين صورت، سر تا پاي يک بيت که چفت و بستي فوقالعاده داشت را بر هم بزنيم. بماند که حالا بايد در کيفيت بيت جديد با مولانا هم رقابت کنيم! اما برگرديم به عهد سياوش. نويسندگان اثر به خوبي متوجه چالش مذکور شده و جسورانه براي رفع آن تلاش کردند. از اين رو لفظ جسورانه را به کار ميبرم که شخصيتهاي تازهاي -بعضا با چاشني کمدي- به داستان افزودند و ثمرهي اين بلندپروازي را در استقبال تماشاگران از بازي هستي سلماني در نقش نديمهي سودابه ديدند. البته دانستن اينکه عهد سياوش چقدر در اين امر موفق بوده، نياز به بررسي تخصصي منتقدين تئاتر دارد و نميشود تنها به استقبال لحظهاي تماشاگران اتکا کرد. به نظر از اولين و اساسيترين کارهايي که براي رفع موانع مذکور صورت گرفت، حذف اشعار فردوسي و استفادهي حداقلي از آنان بوده. تصور شاعرانه صحبت کردن بازيگران افراسياب و گرسيوز، آن هم در ميدان نبرد، جالب به نظر نميرسد. از ديگر چالشهايي که پيش روي نويسندگان عهد سياوش قرار داشت، خلاء هرگونه روايت از اوضاع ايران هنگام اقامت سياوش در توران بود که با صحنهي مشاجرهي کيکاووس و سودابه پر شد. هدف از اين يادداشت، بررسي تکنيکال اين دسته از تغييرات نيست. اما جا دارد به يکي از موانع غير قابل رفع عهد سياوش اشاره شود که آن به روي صحنه آوردن اسطوره است. سازندگان نمايشهاي شاهنامه هرچقدر هم از پس موانع آن برآمده باشند، در اين مورد، ناگزير حرفي براي گفتن نداشتهاند. به محض روي صحنه آوردن اسطوره، ضعفهاي انساني آن نمايان ميشود. البته اکثر شخصيتهاي شاهنامه انساناند. به جز رستم که در نوع خودش ابر انسان است! قهرمان اصلي شاهنامه که به سختي ميتوان در زاويهاي جز low-angle تصورش کرد. البته عوامل عهد سياوش براي انتخاب بازيگر رستم به جثهي او هم توجه داشتند. اما کدام بازيگريست که با رستم دستان حماسهسراي توس برابري کند؟ تهمتني که در نوجواني افراسياب را بر خاک ميافکند و در جواني ديو سپيد را بر دوش مينهد؟ پيلتني که هرکدام از ما شايد با قامتي 3 يا 4 متري تصورش ميکنيم. بزرگترين دستاورد عهد سياوش، شناساندن هويت ايران به مخاطبانش است. شايد هرکسي رغبت نکند به سراغ شاهنامهي سترگ فردوسي برود. شايد عامهي مردم ترجيحشان اين باشد که به جاي مطالعهي 50 هزار بيت شعر در سبک خراساني، همراه با خانواده يا دوستانشان به تماشاي تئاتر بروند. عهد سياوش با همهي حسنها و ايراداتي که داشت، سهم خودش را اداي دين به فردوسي بزرگ انجام داد. البته ناگفته نماند که تمام بخشهاي آن برگرفته از شاهنامه نبود. آفرينش جهان مطابق داستانهاي اوستا روايت شد. همچنين داستان آرش کمانگير که در شاهنامه وجود ندارد، با اجراي بخشهايي از منظومهي آرش کمانگيرِ سياوش کسرايي و قطعهاي از معين جعفري روي صحنه رفت. اميد است که در آينده شاهد عهد سياوشهاي بيشتري باشيم.