همه چيز به فداي هيچ!


سینما |

اين دنيا يه کنسرت...  به من بدهکاره

علي درزي

براي منتقد شدن بايد قبل از هرچيزي ديد، ديدن هزارباره و خواندن، بعد از خواندن هزار باره مي توان گفت شرط لازم براي طبخ يک منتقد آماده ميشود، اما فقط لازم است و نه کافي! شرط کافي براي انتقاد بر آثار سينمايي اصلا در ايران وجود ندارد که بخواهيم آن را از کسي انتظار داشته باشيم. و اما کفايت شرط انتقاد همان تجربه کار عملي در سينماست. شايد پر بيراه به نظر برسد که انتظار داشته باشيم منتقد کسي باشد که تجربه دستياري، نويسندگي يا تصويربرداري داشته باشد. از کارگردانان مهندسي معکوس شده تاريخ سينما مي توان پارک چون ووک کارگردان مشهور کره جنوبي که با فيلم "اولد بوي" معروف است را نام ببريم، کار مهم و شگرفي را انجام داده که به عنوان مثال به ياد دارم چند باري در برنامه هفت به فراستي انتقاد مي شد و خطاب به مي گفتند: منتظر فيلم ساختن تو هم هستيم تا ببينيم فيلم درست چگونه است! شايد اين سوال تا حدودي مسخره به نظر برسد که از منتقد انتظار فيلم ساخته شدن داشت ولي پارک چون ووک اين مهم را انجام داد. ولي شرط کفايت منتقد شدن کاملا برعکس راهي است که اين کارگردان کره اي رفته. اگر کسي که تجربه هزاران ديدن و هزاران خواندن  را داشته باشد بعد از تجربه عملي در هزاران سکانس و پلان ميتواند داعيه انتقاد را به رخ بکشد. کسي که به اصطلاح خاک صحنه را خورده باشد، البته شايان ذکر است که اين هزاران فقط منوط به سينماست وانگهي که هزاران به خودي خود هيچ ارزشي ندارد اگر منتقدِ موردِ نظر دستي بر جامعه شناسي، روانشناسي، فلسفه، سياست و غيره نداشته باشد. منتقد مي بايست بر ساير امور احاطه داشته باشد تا بتواند با درک و خلاقيت در نقد خود يک محصول منفک از خود اثر بيرون دهد، نقد اگرچه به اثر وابسته است ولي در نهايت مي تواند خود را از علت خود آزاد سازد و به معلولي علت شده و مستقل تبديل شود. با همين تفسير براي بار هزارم اذعان داريم که ما منتقد نيستيم ولي سعي مي کنيم ري ويو نويس هم نباشيم، نه اين که ري ويو نويسي کار غلطي باشد، چرا که لازمه مديوم روزنامه همين ري ويو نويسي است، ولي سعي ما حرکت به همان سمت نقد با داشته هاي اندک است.

مي خواهم در اين شماره به نقد اجراي تئاتر اين دنيا يه کنسرت ريکي مارتين به من بدهکاره بپردازم. نقد تئاتر يقينا ريزه کاري هاي خودش در مديوم مربوط به خودش را مي طلبد ولي به بهانه اجراي اين اثر بر روي سن سينماي عصر جديد گرگان به خودم اجازه دادم تا در مورد اين اجرا بنويسم.

(اگر چه سن براي تئاتر است، ولي به خاطر محدوديتها و تعميرات تالار فخرالدين اسعد، دست اندر کاران مجبور شدن فضاي جلوي پرده يکي از سالن هاي سينما عصر جديد را به سن تئاتر تبديل کنند.)

نمايش «اين دنيا يه کنسرت ريکي مارتين به من بدهکاره» به نويسندگي و کارگرداني سهند خيرآبادي و تهيهکنندگي محمد قدس با بازيگري امير مهدي ژوله و اليکا عبدالرزاقي روي صحنه ي سينما عصر جديد رفت. قبل از هرچيزي بايد از فراهم شدن مقدمات براي اجراي همچين نمايشي در گرگان سپاسگزار مسئولين مرتبط بود. دستشان درد نکند، تا چيزي وجود نداشته باشد ما نميتوانيم عيار آن را بسنجيم. تا تئاتر حرفه اي در سالن هاي استان و شهرستان ها اجرا نشود ما نمي توانيم در مورد سطح تئاتر صحبت کنيم، پس از اين بابت باز هم قدر دان مسببين و عوامل دست اندر کار هستيم.

ولي برسيم به خود اجرا:

 

اجرا بر روي صحنه سينما؟

کار دانشجويي يا مستقل و يا فرميک و اصلا هرچيزي که اسمش هست، کارهايي از اين دست در سالن هايي با گنجايش پايين اجرا مي شوند، اولا که هم تکليف مخاطب با اثر مشخص است و هم تکليف اثر با مخاطبش. ولي از کاري که با بليط فروشي گسترده انجام مي شود انتظارات متفاوت است، کاري که در سطح استان تبليغات شده و براي دو شب ديگر تمديد شده، يقينا ديگر نمي توان از چنين اثري انتظار يک کار آماتور يا تجربه اي يا دانشجويي را داشت. امکانات و بستر اين اجرا بصورت پيش فرض دقيقا چنين ظني در خاطر مخاطب تداعي مي کند که: آمده نمايشي با حضور سلبريتي که بيشتر از هر چيزي نويسنده است را ببيند، سلبريتي که شومن يا يک استند آپ کمدين است، نام تئاتر، بازيگر آن اين تعليق را در منِ تماشاگر به وجود آورد که انتخاب اين سلبريتي بايد به متن ربطي داشته باشد و اين اجراي عجيب روي سنِ سينما! من هم مانند ديگر مخاطبان خودم را به گرگان رساندم تا ببينمش، حالا به هر قيمتي که شده! ولي با عذرخواهي پيش از نمايش توسط تهيه کننده بابت تعميرات تالار فخرالدين اسعد، بدجور توي ذوقم خورد، هيچ عمدي در انتخاب اين صحنه نبوده جز بي مکاني!

به عنوان مثال: تصور کنيد در يک شهربازي بليط سينما سه بعدي يا چهار بعدي تهيه کرده ايد ولي، وقتي وارد سالن مي شويد مسئول سينما از شما بابت نبودن عينک مخصوص عذرخواهي مي کند و شما را بدون عينک دعوت به تماشا مي کند!

در سالن سينما جاي اجراي تئاتر نيست، سينما جاي فيلم ديدن است نه اجراي تئاتر، حالا هر چه صحنه تئاتر کم خرج و بي دکور باشد!!

نمي گويم سالن هاي تئاتر ما به لحاظ معماري چنان ساخته شده اند که قابل انتقال صدا به آخر سالن را دارند، خير! ولي هرچه باشد سالن تئاتر هستند.

 

اجراي مريض؟

اول: بزرگترين مشکل کشور ما در همه امور، اخلاق مداري و اشتباه گرفتن آن با وظيفه محوله است. ما اگر رئيس يک اداره باشيم با تاخير کارمند به شدت برخورد ميکنيم ولي در بسياري از مواقع دليل تاخير بر تنبيه کارمند تاثير مستقيم دارد. آيا براي کار به تاخير افتاده فرقي مي کند که کارمند مربوطه براي سرطان همسرش دير آمده يا بازي فوتبالي که به پنالتي کشيده شده؟ مسلما تاخير، تاخير است حالا مي خواهد هر دليلي داشته باشد.

دوم: کمتر علاقه مندي به سينما و تئاتر است که متد اکتينگ را نشنيده باشد، افسانه هايي چون داستين هافمن و دني دلوئيس از سردمداران اين روش هستند، کساني که نقش هايشان را بازي نمي کنند بلکه، زندگي مي کنند. مثلا دلوئيس در تمام زمان فيلم برداري فيلمِ پاي چپ من يک معلولي بود که براي غذا خوردن و قضاي حاجت به کمک اطرافيانش احتياج داشت، اين همان روشي است که خيلي ها معتقدند قاتل اصلي هيث لجر بعد از بازي در نقش جوکر است. در اجراي تئاتر که تمريناتش حداقل شش ماه به طول ميانجامد تا به اجرا برسد، اگر متد اکتينگ هم نکنند تاثيرات مستقيم زيادي روي بازيگران مي گذارد. تماشاگر وقتي به تئاتر مي آيد حداقل با اين نوع بازي ها آشناست و آن ها را ديده و از آن ها مطلع است!

 حالا اين امور اخلاقي و اجراي نمايشي چه دخلي به نمايش دارد؟

با اينکه از صميم قلب براي امير مهدي ژوله آرزوي شفاي عاجل رو دارم، چرا مي بايست بازيگري که در اين مرحله از مبارزه با بيماري اش که مشکل اندام حرکتي دارد، براي اين نقش انتخاب مي شود؟ اخلاقي ترين دلايل هم نمي تواند چنين انتخابي را توجيه کند.

سوم، سلبريتي

شايد که موسيقي و سينما و تئاتر جنبه صنعت داشته باشد و صنعتي هم که پولساز نباشد به درد باعث و باني اش نمي خورد! يقينا که بايد از اين جنبه به آن رسيدگي کرد تا چرخه اش براي متوليان و روزي خورهايش بچرخد، از همين رو استفاده از چهره ها هم يکي از راه ها در اين زمينه است، ولي آيا هر چهره با هر شرايطي؟ شايد ديروز و امروز انتقادم به اين باشد که چرا نمايشنامه بهاره رهنما؟ يا چرا ترجمه هايکو نيکي کريمي؟ يا چرا کتاب تاليفي صابر ابر؟ و الان چرا امير مهدي ژوله، چرا نويسنده اي قَدَر و کاربلد در سينما و تلوزيون الان بايد در تئاتر اينقدر بد به ايفاي نقش بپردازد؟ ولي يقينا و مطمئنا و قطعا فردا انتقادم اين خواهد شد که چرا بچه اي که کيک "واگعيه" يا "کئي چليک" مي گويد چرا در تئاتر است! فرمان تئاتر الآن به اين سمت رفته که از اينفلوئنسر اينستاگرام مي خواهند براي فروش استفاده کنند، کاري که در سينما هم انجام شد. چرا که نکند؟ چهره اينستاگرامي مگر در برنامه شب يلداي تلوزيون نيامد؟ (همان اينستاگرامي که فيلتره) خب در تئاتر هم بيايد. از جنبه هاي جانبي امر که بگذريم، "اين دنيا يه کنسرت ريکي مارتين به من بدهکاره" مانند بسياري از کارهاي ديگر اين سوال را پيش مي آورد: اگر اين اثر ساخته نمي شد، چه مي شد؟ و پاسخ روشن اين سال هاي تئاتر ما: هيچ!

هيچ اتفاقي نمي افتاد، معکوس بازي هاي ليث از اسم هاي جنسي بگير تا هقهق و قهقه، از آرزوهاي تاريخ مصرف گذشته تا تاثير تربيت بد خانواده بر آينده، از پدر کشي و استحاله در نقوش، از راز جنايت تا اتاق بازجويي، از موسيقي ميان پرده تا رابطه هاي اخته، همه و همه باز همان لفاظي با اصطلاحات اينستاگرامي بود، شوخي هاي جنسي سانسور شده بود که در نوع ديگرش نمايش داده شد و به واقع باز هم يک هيچ بزرگ. ولي کاش از اين دست از نمايش ها بيشتر در مکان و جايگاه اصلي تئاتر شهر ببينيم تا حداقل بتوانيم بر تجربه ديداري تئاتر خود بيافزاييم و براي ديدن يک اجراي تئاتر به پايتخت سفر نکنيم.

اگر چه همه چيز تهران است، ولي کاش نبود، حتي اگر قرار بود همين هيچ باشد.

 

 

 

سينماي جهان انيميشن پورکو روسو / اثر ميازاکي

 

من انسان نيستم

 

 محمدصالح فصيحي

 

درآمد

انيميشن پوکو روسو، بر اساس يک مانگاي سه قسمتيِ آبرنگ است که در سال 1992 ساخته شده است، و نويسندهي آن مانگا هم خود ميازاکيست. پورکو روسو ششمين ساختهي ميازاکيست و در تابستان 1992 اکران شد و داستانِ انيميشن نيز در يک تابستان روايت ميشود؛ در زماني بعد از جنگ جهاني اول. زماني که يک انسان، نفرين شده است و به يک خوک تبديل شده است. يا درستتر بگوييم: سر خوک را دارد و تن انسان را. اندامي فربه و گوشهايي بزرگ و افتاده، و دست و لبي که مدام با سيگار در حرکتست. او خلبان است. يک خلبان، با هواپيمايي دربوداغان قرمز رنگ، و در جزيرهيي متروک و زيبا و تنها، زندگي ميکند. جزيرهيي که گويا شبيه يکي از جزاير واقعيست که در کرواسيست. استينيوا. پورکو، نام اصلي اين انسان نفرينشده است، اما در دوبلههاي ديگر، او با نام رهبري سياسي هم نام برده شده است. يکي از مواردي که در آثار ميازاکي به عنوان موتيفِ سبکي تکرار ميشود، گرايش به نماد، و فانتزيست.

 

زمينه و متن و زمانه

نماد وقتي که در کنار قرينهها و علائقِ ديگري قرار ميگيرد، کمکم مانند يک حصار، حصر ميکند محدودهي درک ما را. کمکم ما را به معني واحدي سوق ميدهد. در پورکو روسو نيز، وجود قرايني مانند جنگ، ايتاليا، فقر، رکود اقتصادي، صحبتهاي در کافه، يا همان ساحل، باعث ميشود که ما برسيم به فهم مشترکي، که شايد نظر ميازاکي هم همين بوده باشد. هرچند که نظر مولف اهميتي ندارد، اما ممکن است راهگشا باشد. هم اينکه نميتوان قرينهها را ناديده گرفت. که پورکو ميگويد که اگر همينطور ول باشيد و مراقب نباشيد، دزدها به سراغتان ميآيند. دزدها، در کميناند. دزدها معلول همان فقر و رکود هستند، يا اقلاً برخي از دزدها معلول فقر هستند. حالا، فقر معلول چيست؟ فاشيسم؟ فقط فاشيسم؟ در پورکو روسو نقدهايِ جدييي به فاشيسم ميشود و اصلاً ميدانيد که انتهاي ليبراليسم هم ميرسد به فاشيسم؟ ميدانيد که همين آزادي هم حد و مرز و حدودي دارد حتي به زبان همان ليبرالها؟ آزادييي که ممکن است انسان را به يک خوک سوق دهد و او را خوک کند. چه اهميتي دارد که تن پورکو تن يک خوک نيست؟ سر مهم است. سرست که مهم و مامن و منبع انديشه است. وقتي که سر انسان به سر يک خوک تبديل شود، آنموقع آن انسان، باز هم انسان است؟ اين، يادآور اين سخن اسلاميمان نيست که ميگويد انسان ميتواند هم از عقول فرشتگان بزند بالا و هم ميتواند از حيوانات بزند پايينتر؟ اين انسان نيست که در عينِ جبر، باز مخير است؟ که مولانا ميگويد: اينکه امروز اين کنم يا آن کنم، خود دليل اختيارست اي صنم. حالا قهرمان ما يک خوک است. يک انسان-خوک. يکي که جايزهبگير است و دلسوز هم. او صرفاً ميگويد که من انسان نيستم، اما او، از بيشتر انسانها انسانترست. شايد، او در جامعه و زمانهيي زندگي ميکند - در سال 1929 و فقط 1929؟ - که انسانيت هبوط کرده است، انسان عبور کرده از مرز حيوانيت و رد شده ازش و نزول کرده به پايينتر از او. حالا خوک ميآيد. يک خوک که غالباً حيواني منفيست. نگاه کنيد به قلعهي حيواناتِ سفارشينوشتهشده که خوکها شخصيتهايي منفي اند که از حيوانيتِ خودشان کناره ميگيرند - يا حکايت شيخ صنعان و ترسا، که الهينوشتهشده به قلمِ عطارِ جان و شيخ به عنوانِ اثباتِ عشقش به ترسا، مجبور ميشود که يک سال خوکباني کند و درين بين تمام آيات قرآني که يادش بوده، از يادش ميرود و منفي و منفيتر ميشود روحش.

 

واکنش مخاطب

شايد به همين دلايل است که ميازاکي ميگويد که اين انيميشنِ من، مناسب کودکان نيست و بزرگسالان درک بهتري ميتوانند داشته باشند ازش. هرچند که دلايل بيشتري فراتر از فهميدن هست که کودکان با اين انيميشن ارتباط نگيرند. يکي از دلايلِ فرامتنيش، نفوذ گستردهيِ انيميشنهايِ هاليووديست و ساختارهايي که در فرم و معنا، از عوامل ثابتي پيروي ميکنند و جذابيتها و هيجانها، همانيست که مخاطب ميخواهد. هرچه خواستي ميدهم بهت تا فقط ببينيش(:پول بدهي برايش)؛ ازين نظر پورکو روسو يا به نظرِ من غالبِ آثارِ ميازاکي، خروج از نُرم و عرفِ برساختهيِ غربيست و خود در پيِ طرحي نو درانداختن، بوده و هست. که دمش هم گرم. اما اين ذهنيتِ شکلگرفته-تاريخي ميبايست تغيير کند و قابليتِ خو پيداکردن را پيدا کند در خودش. پورکو نه مانند قهرمانانيست که قهرمانبودن خودشان را مخفي ميکند، نه مانند کسانيست که به کلي نشستهاند در تنهايي و عزلت. او در کافه ميرود و ميآيد، در شهر قدم ميزند و اسلحه ميخرد، زني خواننده عاشق اوست، که فرانسوي ميخواند هم، و هم، در آن جزيرهي زيبا که دورش را کوه فراگرفته و جلوش را دريا، در آن چادر کرمرنگش، با هواپيما و صندلي و راديو و تلفن و هزار نخ سيگار، تنهاست. عاديست رسماً. همين عاديبودن، ميتواند نقش نماد را در ذهن ما پررنگتر کند. که مي‌‌تواند جامعه-انسان، تبديل شود به خوک، بعد خود جامعه-انسان خوکوار شود و بدتر از آن هم؛ و آنقدر بد شود، که همين خوکِ ما، بيايد به کمک ما. جهان را ببينيد که به چه روزي کشيده شده! اين خوک ميتواند با همين هواپيماي قديمياش، با اين اسلحههايش، به کمکتان بيايد، در مقابل دزدها - دزدهاي در زمين و آسمان. منتهي با تمامِ اين توضيحات يا برداشتهايِ ما، پورکو روسو توجه زيادي را از سوي مخاطبان برنينگيخت و صرفاً نقدهايِ مثبتي دريافت کرد. شايد کودکاني که ميازاکي ازشان حرف ميزد، بزرگ شده بودند و باز نفهميده بودند برايِ همين خوششان نيامده بود.

 

 

 

سينماي جهان

ده فرمان کيشلوفسکي

 

محمدصالح فصيحي

 

قسمت دوم سريال ده فرمان، به قسم برميگردد. دو شخصيت داريم و فضايي سرد. غالب فضاها سردست و يخ. سريال-متن، معنوي است. اين شايد به سرماي تنهايي انسان معاصر مربوط ميشود، و جاماندگي و واماندگي او، در زمين و زمانه ي معاصر. در فضايي با آسمان هاي نزديک و انسان هاي دور. در جايي که بلوک ها و مجتمع ها، انسان ها را انباشته اند رو هم و رفته اند بالا، و حتي رابطه با گياهان و حيوانات، در محدوده ي محصور آپارتمان، بي نور و بي روزن ها محبوس شده است. جايي که رابطه ي انسان طبيعت، و به خصوص با انسان، در تعارف است و تظاهر. در غريبگي و تنهايي. در جايي که آشنايي، مساوي است با سلام و عليکي خشک و رسمي. از تن حرفها، بخار ميزند بالا. از تن سرما، انسان ميميرد تنها. مردي رو به مرگ است. مرگ برايش در ميزند. شتري مينالد و ميخواهد پاي در خانه اش بخوابد. زنش تنهاست درين خانه. و صداي شتر، صداي حرکات تنش، اصوات حلقش، ميرود رو اعصابش. نميداند. مشکل اينست. نميداند که مرد ميماند يا ميرود. ميشود سوار اين شتر و ميرود به آن دنيا، يا ميماند نميرود. چه کار کند؟

شوهر مهم نيست. شوهر مثل مک گافين است. هست و نيست. اما اثرش ميسوزاند زن را. چرا زن را؟

زن، فقط از رابطه-عشق نيست که درگير و دلگيرست. زن فقط ازين عشقي که وامانده است از تولد يکي عشق کوچک ديگر، از کودکي براي اين زن و مرد، دلگير نيست، بلکه او گير کرده لاي احساسي که از نبود عشق نشات گرفته، و حالا در عشق گير کرده، و ميخواهد به عشق برسد. زن خيانت کرده است. معناي خيانت چيست و مرز خيانت کجاست؟ زن رفته و حامله شده. زن باردار است و حالا بر دارِ اين بار، در تب و تاب است که شوهرش ميميرد يا زنده ميماند. که اگر بميرد، من اين کودک را، اين عشق بازيافته و نوساخته را، نگه ميدارم و دربرميگيرمش. اما اگر نميميرد، من بازميگردم به همان عشق کهن، به آن عشق قديمي، و مينشينم با شوهرم در عشق. همسايه اي دارند که پزشک است و از قضا پزشک همين شوهر هم. کسي که نزديک ترين و دقيق ترين احوال و اقوال از شوهر معلق ميان مرگ و زندگي را ميداند. پس زن، ميرود پيشش. اينور و آنور. باهاش صحبت ميکند و ميپرسد احوال شوهرش را. پزشک، حقيقتا نميداند. وضع زنده ماندن مرد معلوم نيست. روزي، همين زن، سگ پزشک را زير ميکند با ماشين و سگ تلف ميشود در مرگ. پزشک نه زن دارد و نه بچه. تنهاست و ويلان. با گل ها خلوت ميکند و حيوانات کوچک، مانند يک پرنده ي کوچک. در قفس. مبحوس. مثل پزشک. مثل پزشکي که نميدانيم بعد از مرگ سگ، آيا کينه ي به زن را بخشيده، يا نبخشيده و ممکن است در رابطه با وضع شوهرش کم کاري کند. چنانکه سرد هم برخورد ميکند. حيني که زن ايستاده در راهرو و سيگار ميکشد تنها. دود را ميدهد در هوا. فيلتر را له ميکند زير پا. و پزشک رد ميشود. زن از ديدن شوهرش ميگويد و وقت گرفتن از دکتر. دکتر سردست و يخ در جواب گفتنش. دلش صاف نشده هنوز. او هم دلگيرست. چطور ميتوان باور کرد هر دو را. نفس و خلق هردو را؟ نيتشان را و غم برآمده از زجر و قلبشان را؟ يک بار شاهد، يک بار مدرک، يک بار منبع، يک بار... چطور ثابت کنيم-عيان کنيم خودمان را؟ ضميرمان را؟ قسم!

قسم خوردن به خدا. به تنها چيز-مرجع مشترک. حالا اما، راست يا دروغ؟ به کدام شيوه؟ و به چه دليل؟ با کودک يا شوهر؟ چگونه؟