کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

 حالا که ماه آزمون به پايان رسيده؛ کدام برنامه را شروع کنيم؟ دوباره فضاي مجازي و پيام؟! راستي چند تا روانشناس در اينستاگرام و ساير فضاهاي مجازي فعاليت مي کنند؟ به نظر شما روانشناس واقعي و حرفه اي اين لحظه در حال انجام چه کاري است؟ معمولا در دفتر کار و مطب و يا در حال مطالعه و پژوهش هستند. شايد سري به فضاي مجازي بزنند و يا بخشي از فعاليت هايشان را منتشر کنند. يعني همان فعاليت اصلي که انجام مي دهند را با همراهي دستيار، همکار يا منشي فيلم بگيرند. اما آيا آنقدر وقت دارند که جلوي دوربين بروند و به قصد آموزش صحبت کنند؟ پس کار و منبع درآمدشان چه؟ کمي باهوش تر باشيم و وقت گرانبهاي خود را پاي دکترنماها، روانشناس نماها، کتابخوان نماها و آدم هاي غيرواقعي نگذاريم. فهرستي از موسيقي، کتاب، فيلم، حتي جوک و موارد مطلوب خود را بنويسيم و در جستجوي نيازها باشيم، نه اينکه از صفحه اي به صفحه اي برويم و بعد ببينيم سه ساعت و بيشتر گذشته و چشم درد و اي واي بخشي از کارهايم مانده است.

 

 

شاهنامه  بخوانيم

بخش هايي از جنگ بزرگ کيسخرو با افراسياب 2

آزاده حسيني

چو من کشته آيم جهان پيش توست

سيه بندگان و پسر خويش توست

و گر تو شوي کشته بر دست من

کسي را نيازارم از انجمن

«آمدن» در اينجا به معني «شدن» است. اگر من کشته شوم، جهان پيشکش تو و براي توست. و فرزندان و تبار من، خويشاوندان تو خواهند بود. و اگر تو به دست من کشته شوي، به کسي از سپاه تو، آزاري نمي رسانم. پس انجمن در اينجا به معني سپاه است.

سپاه تو در زينهار منند

همه مهترانند و يار منند

زينهار در اينجا يعني امان؛ همه سپاه تو در امان من هستند و مورد احترام من خواهند بود. مهتر يعني بزرگ؛ يعني سپاهيان تو را بزرگ و گرانقدر مي شناسم و يار خود مي دانم.

و گر زان که با من نيايي به جنگ

نتابي تو با کار ديده نهنگ

کمر بسته پيش تو آيد پشنگ

چو جنگ آوري او نسازد درنگ

در صورتي که به جنگ من نيايي و با من که کارديده و با تجربه هستم و مانند نهنگ شجاع و تنومندم، حريف نشوي؛ پشنگ کمربسته يعني آماده و مسلح نزد تو مي آيد و اگر قصد نبرد داشته باشي او درنگ و تامل نخواهد کرد.

ور ايدون که با او نجويي نبرد

دگرگونه خواهي همي کار کرد

بمان تا بياسايد امشب سپاه

چو بر سر نهد کوه زرين کلا

ز لشگر گزينيم جنگاوران

سرافراز با گرزهاي گران

ور ايدون: يعني و اگر که با او نبرد نکني! کار متفاوتي انجام خواهي داد. امشب اينجا بمان تا سپاه بياسايد و آسوده باشد و استراحت کند. و زماني که کوه بر سر خود کلاه زرين خورشيد را نهاد؛ يعني وقتي که صبح شد و خورشيد از سمت کوه دميد؛ از ميان جنگاوران و مردان مبارز، لشکري سرافراز و با گرزهاي سنگين را انتخاب مي کنيم.

زمين را ز خون رود دريا کنيم

ز بالاي بدخواه پهنا کنيم

«ز بالاي بدخواه پهنا کنيم» کنايه از کشتن و افقي کردن دشمن است.

 

 

 

مگس سرمايه دار

زهرا رياحي

 

مگسه باز داشت فضولي ميکرد. مگسه مي گفت: «اي بابا! چرا يه چيزي پيدا نمي کنم که بخورم! برادر و خواهرام که دارن جوجه ها رو اذيت مي کنن! اون ديگه چيه؟! دلم مي خواد مزه اش کنم!»

مگسه اون رو گاز گرفت؛ اما فلزي بود. مگسه داد زد: «واي خدا! اين چِشه چرا داره حرکت مي کنه! واي!»

 بله! اون موشک بود. اون به سوي فضا پرواز کرد و در يک سياره اي که چند برابر بزرگ تر از زمين بود، يعني سياره ي مشتري، افتاد! يکدفعه، رعدوبرق زد! مگسه گفت: «واي الان بالام خيس ميشه!» ولي باران نيامد. توپ هاي براق، به زمين ريخت؛ اونها الماس بودند. مگسه، دست هاشو به هم ماليد و الماس ها رو جمع کرد و سوار موشک شد و به زمين برد و آنها را به فروش رساند و سرمايه دار شد.

 

 

 

تمرين کلاسي

 با حرف «پ»

بهارجام خورشيد

 با پسرخاله ام پدرام به پارک رفتيم و پنج قالب پنير خريديم. چون مادربزرگ پريسا گفته بود که مهمان داريم و پنج بسته پنير بخريد. در راهمان يک پاندا ديديم. بعد به پاساژ پارس رفتيم. در پاساژ پسردايي پارسا و دختردايي پرنيا و پدرشان يعني دايي پويان را ديديم. من هميشه دايي پويان پويا نما صدايش مي زنم و مي خنديم. هر وقت که پويانمايي هاي شبکه پويان را مي بينم ياد دايي پويان مي افتم. آن روز در يکي از فروشگاه هاي پاساژ لباس پاندايي ديدم و به پسرخاله پدرام گفتم مي خواهم آن لباس پاندايي را بپوشم. وقتي وارد مغازه شدم يک دفعه پنج تا پنکه رنگي به رنگهاي پرتقالي، پسته اي و رنگ پوست ديدم. به پسرخاله ام نشان دادم و گفت: «پوف پوف به خاطر همين منو اينجا و آنجا مي بردي پوف پوف ديگه شما رو به اين پاساژ نميارم». داخل مغازه آهنگي پخش ميشد که خواننده در مورد آفتاب پرستي با پوست پررنگ پولکي و پردار آواز مي خواند. از پاساژ بيرون آمديم و چيپس پنيري خريديم و در راه خورديم.

 

 

 تمرين با حرف «پ»

سيده فاطيما عقيلي

پونه با پدرش ساعت پنج و پنجاه و پنج دقيقه و پنج ثانيه روز پنجشنبه، به پارک محله پروانه که پيرامون محله ي آنها بود، رفتند و پونه سوار بر پانداي پرنده شد. دوستش پريا را ديد که پنکه ي کوچکي در دستش است ولي همزمان پالتوي پشمي پوشيده بود. و پفيلاي پنيري مي خورد. پريا و پونه با هم به بازي رفتند. وقتي پونه به خانه آمد ديد که مادرش پشمک درست کرده، او تلويزيون را روشن کرد و کارتوني پخش مي شد. در آن کارتون پدر و پسري داشتند با پيچ گوشتي پيچي را وصل مي کردند که پيچ گوشتي روي سر پسر خورد و بي هوش شد بعد هم پدرش اشتباهي کرم پوست آورد و به سر پسرش زد. در همان لحظه پنکيکي که خواهر پونه، پرنيان داشت درست مي کرد پرت شد و روي سر خواهرش پرنيان افتاد. صبح شنبه پونه براي تغذيه مدرسه پچ پچ و پفک هندي برد. در زنگ ورزش حرکت پروانه زدند.

 

 تمرين کلاسي

 با حرف «پ»

شايسته معماري

پدرام  و پريا به همراه پدرشان به سوپر مارکت رفتند تا مواد پيتزا و پيراشکي بخرند؛ ولي سوپرمارکت، پنير پيتزا نداشت، به خانه برگشتند و پدرام تصميم گرفت با دوستش پويا ساعت پنج و پنج دقيقه پيگير خريد پنير پيتزا شوند. ولي هر چه گشتند پنير پيتزا پيدا نکردند.  پويا يادش افتاد که سوپر مارکتي در کوچه ي پروانه هست که پنير پيتزا دارد و با پدارم ساعت پنج و پنجاه و پنج دقيقه به سوپرمارکت کوچه پروانه رسيدند.

 

 

 

تمرين کلاسي  با حرف «پ»

نيايش زرگري

صبح روز پاييزي ساعت پانزده و پنجاه و پنج دقيقه ظهر است. به سمت پنجره ميروم و پرده ها را کنار ميزنم. به پرستوها نگاه مي کنم، در حالي که به نان کپک زده در پارک نوک ميزنند و اين طرف و آن طرف ميروند. خواهرم پناه به طرفم هجوم آورد و گفت: «آبجي پگاه ميشود امروز پارک برويم»؟ گفتم: «باشه پناه جان! پس بگذار به پدر بگويم تا ما را به پارک ببرد. به سمت پدر رفتم که داشت پرونده هايش را مرتب ميکرد. از پدرم خواستم که ما را به پارک ببرد و قبول کرد. پيراهن پوست پيازي رنگم را تنم کردم و با پدر و پناه به پارک رفتيم. همينطور که پگاه را تماشا ميکردم چشمم به پوست پفکي افتاد که روي سطح زمين افتاده بود. آن را برداشتم و توي سطل زباله انداختم.

 

 

تمرين کلاسي با حرف «پ»

ضحا رستمي

پريروز با پرنيا رفتيم پاساژ پافر بخريم، به مغازه آقا پويا رسيديم که لباس فروشي داشت، پافرهاي رنگارنگي داشت، پوست پيازي، مغز پسته اي، خيلي باحال بود ولي چشمم افتاد به پالتوي پشمي که روي کاناپه بود، من پالتو خريدم، پرنيا پافر پوست پيازي. بعد با هم سوار ماشين پاترولمون شديم و باهم رفتيم رستوران پيتزا خورديم بعد براي تو راه که به خونه برسيم پسته و پفک خريديم و خورديم.

 

 

 

 

فاطمه زهرا ترابي

مسابقه ميان خوب و خوب تر بودن

ميان فرشتگان زمين و ميان فرشتگان هوا

فرشته زمين برنده است

مادر تو برنده اي ميان خوب ترها و خوب ترين ها!

 

 

 

تمرين کلاسي

 با حرف «پ»

ساينا سيستاني

پريروز پنجشنبه، من و پرهام به همراه پدر او به پياده روي رفتيم و ساعت پنج و پنجاه و پنج دقيقه به خانه برگشتيم. پريشب در پاي پرهام پانزده پونز رفت و پاهايش درد گرفت، پس پدر پرهام او را پيش پرستار برد و پاهايش را پانسمان کردند. پرهام امروز قرار است که براي تعويض پانسمان پاهايش پيش پرستار برود و تصميم دارد که پيراهن پسته اي رنگش را بپوشد. من بعد پانسمان او را به رستوران مي برم و براي او پيتزاي پپروني مي خرم.

 

 

 

سحر حسن زاده

تنهايي را دوست نداشتم به آن مبتلا شدم

 همدم و غمخواري مي خواستم اما تنها شدم

 باران باريد و من هم با او شروع به باريدن کردم

تو رفتي و من با رفتنت يک مرگ تدريجي ناپيدا شدم

 

 

شدني ها و نشدني ها

سوگند ميري

 چقدر با خودمان مي گفتيم نميگذرد! اما ديديم که گذشت. چقدر به دوست، آشنا و فاميل مي گفتيم: «مگه ميشه اصلا دنيا چيه»؟ اما ديديم که شد. مي رفتيم و مي گفتيم: «محال ممکنه»! بعد هم ديديم که «نيست» ممکن بود. اتفاقي مي افتاد، مي گفتيم: «باورمون نميشه»! چند. ثانيه، ساعت، چند ماه بعد باورمان شد. گفتيم: «ولش بابا نميگذرم»! ولي گذشتيم. گفتيم نميبخشم! اما نازک تر از آن بوديم و بخشيديم. گفتيم حرف ميزنم! سکوت کرديم که ناراحت نشوند. گفتيم: «از پسش برنميايم»!  برآمديم. گفتيم: «ديگه طاقت نميارم»! طاقت آورديم. گفتيم: «تنهايي مگه ميشه آدم بدون کسي جلو بره»؟ اما با خواستمان تنهايي شد. هر چه گفتيم و فکر کرديم طور ديگري شد. باور پشت باور يا قوي تر شد. يا نابود شد و از بين رفت. اين شدن و نشدن ها شد. تا بشينيم گوشه ي زندگي. پا روي پا بيندازيم. بزنيم روي شانه ي خودمان. افتخار کنيم که ميان اين شدن ها و نشدن ها، تبديل به آدم بهتري شديم براي اين دنيا.

 

 

پارک

حنانه مهديان

خانه خانم خرگوشه نزديک پارک است او هر روز صبح کنار پنجره روي صندلي چوبي خود مي نشيند و بيرون را نگاه ميکند. امروز هم مثل همه ي روزها در يک صبح پاييزي کنار پنجره روي صندلي نشسته بود. او وقتي به پارک نگاه ميکرد، ياد خاطراتش مي افتاد و دوست داشت دوباره به دوران کودکي خود برگردد و با بچه ها در پارک بازي کند. اما حيف که او ديگر بزرگ شده است. از اينکه بازي بچه ها را در پارک مي بيند لذت مي برد و خوشحال مي شود.

 

 

 زيبايي هاي دريا

نازنين زهرا ميري

دريا بسيار زيبا و دوست داشتني است. دريا به رنگ آبي است ولي دست که مي زنيم سفيد و شفاف است، من هر وقت به دريا مي روم آرامش مي گيرم. من در بيشتر وقت ها، روزهاي گرم به دريا ميروم. اگر در روزي که هوا سرد است به دريا برويم ممکن است بيمار شويم. دريا بسيار بزرگ است و موج هاي بلند و بزرگي دارد. موج ها در حال حرکت به بالا و پايين مي روند. در دريا ماهي هاي کوچک و بزرگي وجود دارد. مردان ماهيگير در دريا تور بزرگي پهن مي کنند و چهار طرف تور مي ايستند تا وقتي ماهي ها به روي تور بيايند و فورا آن ها را صيد مي کنند.

 

 

 

آرامش

سيده زهرا علوي نژاد

تمام چيزي که ما انسان ها خواستارش هستيم آرامش است. اما آرامش چگونه به دست مي آيد؟ بايد سعي کنيم به خود تکيه کنيم؛ نه ديگران! خودمان به خود عشق بورزيم و خود را دوست داشته باشيم. خودمان علت خوشحالي خود شويم. از ديگران انتظاري نداشته باشيم. براي اهداف خود تلاش کنيم و به خاطر ديگران خود را تغيير ندهيم. همه ي ما انسان هستيم و حق زندگي داريم. نبايد به خاطر ديگران حال خود را بد کنيم. مهم ترين فرد در زندگي  بايد خودمان باشيم. تنها کسي که تا آخر همراه ما مي ماند همان خودمان هستيم نه ديگران. براي خودمان زندگي کنيم و نگذاريم ديگران روي حال ما تاثيري بگذارند. هميشه خود را دوست داشته باشيم و با خود مهربان باشيم، چه کسي جز خودمان براي ما ارزش قائل است؟ هر کسي به فکر زندگي خودش است؛ ما هم بايد براي زندگي خود و براي رسيدن به اهداف تلاش کنيم. تا زندگي دلخواهمان را براي خود بسازيم و روياهايمان را به واقعيت تبديل کنيم.

 

 

 حسرت ها

سارا مقصودلو

در زندگي همه ي ما حسرت هاي ريز و درشتي وجود دارد که گاهي ممکن است با خود بگوييم اگر آن کار را ميکردم بهتر بود، اگر آن اتفاق مي افتاد چقدر خوب ميشد. اما نه! واقعا نه! هيچ اتفاق خوشايند يا بهتري از مکاني که در حال حاضر در آن هستيد در حسرت هايتان منتظرتان نيست. حسرتها صرفا براي اين هستند که شما از معناي حقيقي خوشبختي فاصله بگيريد و هرروز خود را با بيان اي کاش ها بگذرانيد. گاهي حسرت ها از آنچه که در تصورات شماست فاصله ي زيادي دارند. به همين دليل است که ما آدم ها عادت کرديم؛ عادت کرديم در لحظه زندگي نکردن را، عادت کرديم غصه خوردن و غم به دل خود راه دادن را و بدتر از همه ي اينها عادت کرديم قدر خود ندانستن را. حال از شما مي پرسم که اگر فردا روز آخر زندگيتان باشد، امروز چقدر سخت تلاش مي کرديد؟  اگر فردا آخرين روز زندگيتان باشد آيا حاضريد با حسرتهاي خود خاک شويد؟  و در آخر، از کجا ميدانيد که فردا، روز آخر زندگيتان نيست؟ پس تا ميتوانيد در ازاي زنده ماندنتان، زندگي کنيد چرا که تمام اين نيز ميگذردهاي زندگيتان، عمرتان است.

 

 

امير رضا کلاجاني

روزي روزگاري يک شکارچي در طبيعت دنبال شکار سمور بود. چون رئيس  بهش گفت: «تو  برايم يک عالمه حيوان آوردي ولي يک حيوان را  برايم نياوردي سمور»!

رئيس به شکارچي گفت: «فردا  برو  برايم سمور را بياور»! فرداي آن روز شکارچي رفت به دنبال سمور. شکارچي  خسته شد و جايي استراحت  کرد. وقتي مي خواست به خواب برود يک سمور ديد. مرد شکارچي آرام آرام تفنگش را برداشت و هدف گرفت. وقتي شکارچي تير زد تير او خطا رفت. شکارچي عصباني شد و سمور فرار کرد. شکارچي به دنبال سمور رفت تا سمور را بکشد. بالاخره  سمور به بن بست رسيد. شکارچي تفنگش را  بالاگرفت  و به طرف سمور شليک کرد و سمور مرد. شکارچي به خانه رفت که يه هو  يک  پليس داشت از آنجا رد مي شد. شکارچي مي ترسيد که پليس او را بگيرد و به بازداشتگاه ببرد که همين اتفاق افتاد و شکارچي به بازداشتگاه  رفت. قاضي گفت: «تو خجالت نمي کشي به طرف حيوون بي گناه تيراندازي ميکني سمور مي کشي؟! مجازات تو اين است که به زندان  بيفتي  و ده سال  بايد آنجا بماني تا درس بگيري که ديگر حيوان نکشي و به حرف رئيست  گوش نکني»!

 

 

اي ايران

يسري شهواري

اي ايران

اي مرز پر جانا

اي هرکس از کوچک و بزرگ

جان خود ميکند فدا

هرکسي پر از غرور

با سرود ملي زيبا

کلمه الله وسط پرچم

نشان پايداري و مقاومت ما

رنگ سرخ به رنگ خون

رنگ سبز نشان سرسبزي ها

رنگ سفيد نشانه صلح جهان با ما

پر از شگفتي ميهن ما

ايران ما

 

 

 ميکا

جانا شهواري

ميکا دوست صميمي منه، ديروز تولدش بود ما هم رفتيم خونه شون. مادر ميکا يه عالمه غذاهاي خوشمزه مثل کيک، شيريني، شکلات و خورش قرمه سبزي و پلو آمده کرده بود. ما هم خورديم. خيلي خوشمزه بود. بعد رفتيم ماشين بازي قهرمان هاي عصباني و کلي بازي ديگه کرديم. کيک ميکا کيک موز بود و موز و خامه زرد و گردو داشت. من خيلي دوست داشتم. اون شب رفتيم با خاله ميکا و مامانش و بچه ها به کوهستان. اونجا بازي کرديم شب چادر زديم و خوابيديم. فردا صبح زود به خونه مون رفتيم.

 

 

 

 

مائده احمدي ليواني

اين هوا: تمريني در ترانه

چطوري بدون من نفس ميکشي

چرا انقدر وجود تو پس ميکشي

بدون تو چشام به خواب آروم نميره

چطوري انقدر راحت هواي بي منو نفس ميکشي

راه ميرم توي خيابون درسته بدون توام

ولي ميدونم تو هم اين هوارو داري نفس ميکشي

بغل ميکنم هرچي از طرف تو داشته باشمو

عطرت پريده از پيرهنت تا منو تو ذهنت کمرنگ ميکشي

من به سمتت پرواز ميکنم تو با قايق، روي موج ها پر تلاطم

 هي به سمت اقيانوس پاهاتو پس ميکشي

ماهي همه جا به فکر توئه با چشاش دنبالته

هرچقدرم که تو دور قرمزيه منو خط ميکشي