چيزهايي هست که نمي داني!


سینما |

چهل و دومين جشنواره فيلم فجر:

 

تير بر آهويي بسته!

يادداشت دبير صفحه

قديمي ترين سريالي که به ذهنم مياد سريال سلطان شبانه، اين قدر بچه بودم که فقط مي ديدمش يعني، حافظه ام اينقدر جاي خالي نداشت که بتونم يک هفته موضوع سريال رو ذخيره کنم تا هفته بعد بقيه اش رو ببينم، صرفا از ديدن تصاوير لذت مي بردم، البته چاره اي هم نبود وقتي همه زل مي زدند به تلوزيون، من هم مجبور بودم همين کار رو انجام بدم.اما اين خاطره چه دخلي به الآن داره؟ در آن سريال يک قسمتي بود که سلطان به شکارگاه مي رفت و قرار بود حيواني رو شکار کنه، از آنجايي که سلطان قصه ما، يک سلطان بي وجود و دست پا چلفتي بود، متعاقبا شکار کردن هم بلد نبود، به همين خاطر ملازمان و درباريان براي اينکه کاري کنند که شکار به مذاق پادشاه خوش بيايد، بدون اينکه پادشاه را در جريان بگذارند، آهويي را با طناب بستند و در فاصله اي معقول در مقابل تير پادشاه قرار دادند تا پادشاه لذت شکار واقعي را بچشد. و اما اين کهنه تصوير مانده در ذهن من چه دخلي به سينماي امروز ما دارد؟ جشنواره اي در ايران برگزار مي شود که از پوسترش تا جايزه اش، همه و همه همواره حرف و حديث دارد، البته نه حرف و حديث هاي هميشگي يک جشنواره هنري، اين جشنواره که حال و روزش از خيلي وقت پيش بر اهالي و دوستدارانش عيان شده بود، در دو سال اخير به شکل عجيبي شبيه توهين شده بود ولي اين توهين به طرز جالبي امسال به خودشان برگشته. اصولا يک جشنواره را به دليل جنبش خاصي يا سويه اي جهاني يا منطقه اي، صاحبان اثر يا بازيگران يا کارگردانان معروف تحريمش مي کنند. خيلي ها هم اين کار را متضاد با ذات هنر مي دانند و از تحريم امتناع مي کنند. اما در جاهايي خاص از جغرافيا هست که جشنواره اي، هنرمندان خودش را تحريم مي کند، اگرچه نوبر است ولي اتفاق جالبي است که در همين نزديکي هاي زير گوش خودمان رخ داده، اتفاقي که منجر به بيکاري تعداد زيادي از کاربلدان شده. (کاري به ضرر و زيان هايش نداريم.)

اول: هرچه بگندد نمکش ميزنند واي به روزي که بگندد نمک. منتقد در سينما همواره نقش نمک سود کردن اثر را بازي مي کند، يعني يک همه کاره هيچکاره است، اگرچه ما هنوز منتقدي نداريم که به گيشه ها و نظر مخاطبان جهت اساسي بدهد، ولي حضورشان در جشنواره ها حياتي است و از الزامات به شمار مي رود. هر جشنواره اي چه خوب و چه بد با حضور منتقد معني پيدا مي کند، يعني اگر جشنواره اي برخلاف اصول و اخلاق هنري برگزار شود، اگرچه عرصه براي هنرمندان تنگ مي شود ولي اين موضوع خودش خوراک منتقدين مي شود و مي توانند از آن براي پر کردن عريضه خود استفاده کنند، حالا در نظر بگيريد که فجر امسال را منتقدين هم تحريم کردند! نمکي در کار نيست!

دوم: پارسال فيلمي به نام بهشت تبهکاران اثر مسعود جعفري جوزاني دقيقه نود به جشنواره فجر رسيد، گويا فيلم آماده نشده بود، امسال بعد گذشت يکسال وقتي فيلم براي مخاطبان مردمي جشنواره اکران شده: با پرده سبز، بدون اصلاح رنگ و بدون موسيقي متن براي مخاطبان اکران شده! تصورش را کنيد که بليط نه چندان ارزان جشنواره را تهيه کنيد و همچين فيلمي ببينيد!

سوم: فيلم بي بدن مرتضي عليزاده به نويسندگي کاظم دانشي که خلاقيتش را در علفزار ديديم و منتظر کار بعدي ايشان بوديم، ناگهان متوجه مي شويم که فيلم از بخش رقابت خارج شده و آن حواشي که الناز شاکردوست براي حمايت از فيلم در نمايش مردمي به وجود آورد، خبر دردناکتر اينکه فيلمنامه نويس مدعي مي شود جشنواره، فيلمنامه فيلم را لو داده است!

چهارم: و اما اصل مطلب، چنين جشنواره اي که مشخصا طبق اصول خودش برگزار مي شود و جايزه مي دهد، اصلا برايش مهم نيست که چه کسي مي آيد يا نمي آيد! از چه کسي تقدير بشود يا نشود! اصلا چه حرف و حديثي ممکن است پشت جشنواره بيان شود، براي آنها فقط و فقط پر کردن سالن مهم است و برگزاري مراسم ديگري به شيوه پارتيزاني اش. سالني که خالي از هر هنرمند مربوطه باشد ولي فقط پر باشد. هنرمند تقدير شده اي که چندان اسم و رسمي نداشته باشد، فقط جزئي از خودشان باشد.

حالا جالب اينجاست:

با اين توصيفات، با اين فضاي استرليزه و گندزدايي شده و به نحو احسن آماده براي برگزاري؛ ناگهان در مراسم افتتاحيه کسي که  از  خودشان است که اگر نبود از او تجليل نمي شد، از جيب کتش کروات در مي آورد، به وزير و مسئولين هشدار مي دهد که چقدر بابت قيچي زدن اين آسيب زديد، و بعد ويدئو را مثال مي زند و ديش هاي ماهواره، که چقدر خسارت به ملت زديد و در آخر مجبور به قبولش شديد. ميهمان (شعبده باز) محترم که از يک جيبش کروات را در آورده بود، از جيب ديگرش روسري را در آورد و گفت: جلوي اين آسيب ها و خسارت ها رو بگيريد. و جالب اينجاست: سالني که توسط خودشان پر شده بود، به جاي هو کردن شعبده باز، برايش هورا کشيدند. حال و روز مسوولين سينماي ما شده حال و روز سلطاني که به آهوي بسته هم نمي تواند تير بياندازد.

 

 

 

 

وقتي همه ديواريم

علي درزي

فيلم با آتش گرفتن ماشين فضاي خارجي شهر و درگيري چند نفر شروع مي شود، صحنه اي که راننده آژانس قصه ما يعني علي، بي تفاوت از آن مي گذرد! چون اين فيلم را خيلي سال پيش، همان موقع اکرانش را ديدم، جزئيات فيلم اصلا يادم نمانده بود با چنين شروعي اين ذهنيت به سرم زد که نکند اين ماشين آتش گرفته خود علي و ماشينش باشند! ولي اينطور نبود، چند روز بعد شرح اين واقعه در روزنامه حوادث توسط رانندگان آژانس خوانده مي شود، و در يک سکانس که مربوط به ديدار اول با خانم دکتر است، آنجا نيز علي از کمک به يک زن تنها در يک شب باراني امتناع مي کند، با اينکه مورد انتقاد خانم دکتر واقع مي شود ولي بعدا متوجه مي شويم که او حق داشته و گويا زن وسيله اي براي خفت گيري بوده! اين دو صحنه علي را بدبين نشان مي دهد، ولي در صحنه اي که دو مسافر خانم که از ترس زلزله قرار است بيرون از خانه در پارک بخوابند، وقتي گوشي موبايلشان را در ماشين علي جا مي گذارند، علي هيچ تلاشي براي پس دادن گوشي نمي کند، علي طبق اصول شخصيت پردازي در قصه چيزي جز يک منفعلِ به گوشه رانده شده نيست، يک شخصيت مملو از ياس و بي تفاوتي است که نمي تواند عکس العملي به ازاي عمل ديگران داشته باشد، او شخصيتش اينگونه است که نمي داند چه بايد بگويد. هرچه بيشتر با شخصيت علي آشنا مي شويم متوجه مي شويم: بيشتر از هر چيزي يک به انفعال رسيده محض است که به شيء شدگي رسيده است، نه مانند سوسک شدن گرگوري سامسا، خير! نه از نوع گروتسکش بلکه از يک نوع ديگرش، رئالِ رئال! خرده اطلاعاتي که از او در فيلم به دست مي آوريم، از جمع دانشجوياني که در قديم داشته يا کافه نشيني آنها پيش دنيز يا عشق نافرجامي که داشته و يا کارهايي همچون روزه سکوت گرفتنش در آن ايام، متوجه مي شويم اين شخصيت تنهايي را انتخاب کرده و در اين تنهايي جزئي از روتين اطرافش شده، شيء اي که در روزمره زندگي ديگران مورد استفاده واقع مي شود. او موبايل که ندارد هيچ، تلفن پيغامگير هم نمي خواهد داشته باشد! يا ديالوگ هاي او با پيرزن همسايه که هيچ وقت نمي بينيمش و هيچگاه با هم رو در رو نمي شوند، ذات ديالوگ رخ به رخ بودنش است و يا با تلفن، ولي مثلا دو زنداني را در نظر بگيريد که در دو سلول جا مجبورند رو به ديوار در ازاي رخ به رخ شدن با هم صحبت کنند، يا روتين روزمرگي به گربه شير دادن، يا حتي او بعد از اينکه مسافر معتادي را که براي مصرف مواد به خانه اي معلوم الحال مي برد، بعد از آنجا به کارواش مي رود، و جالب اينجاست که بعد از کارواش خانم دکتر به محض ديدن چهره علي مي پرسد: اصلاح کردي؟ شيء شدگي علي به جايي مي رسد که با ماشينش با هم به کارواش و اصلاح مي روند. (البته اين گمان مي رود که علي هم اصلاح کرده باشد وگرنه چيزي در فيلم نشان داده نمي شود، اگر تميزي ماشين خانم دکتر را به صرافت اين انداخته باشد که علي اصلاح کرده باشد، باز ميشود دليل متقني بر شيء شدنش. ) فيلم خيال نشان دادن مسخ شدگي يا يخ زدگي و تعابيري اين چنين را ندارد، اما بارقه هاي همه اين رفتارهاي ماليخوليايي بصورت بالقوه در شخصيت وجود دارد. و صد البته در کارگرداني. زلزله، زلزله اي که در هيچ جاي دنيا قابل پيش بيني نيست، اما اينجا آن را پيش بيني کرده اند. روز چهارشنبه اي قرار است زلزله بيايد، نحس مانند همه چهارشنبه هاي مارکز! اين زلزله مي تواند مانند يکي از هزاران شايعه هايي باشد که در مورد شهر تهران مي گفتند و يا مي تواند يک نماد از دانستن پايانِ بازي زندگي باشد. بدبيني و انفعال گاهي اوقات چنان در لايه هاي زيرين مغز آدمي رخنه مي کند که حتي خودش هم نمي داند که چه بلاي فلسفي ايي بر سر خودش آورده. مرگ همواره شمشيري با دو لبه بُرّنده براي زندگيست، هم به زندگي نيهليستي معنا مي دهد و هم تحمل مشقت در زندگي از نوع خداباورانه اش را سهل مي کند. ولي اگر اين زلزله اي که در فيلم قرار است بيايد را نماد پايان کار دنيا مانند شايعه آخر زمان 2012 بدانيم آن وقت چه مي شود؟ زلزله بشود نماد پايان به معني واقعي کلمه. اينجا آدم ها دو دسته مي شوند، يا انگيزه خودشان را از دست مي دهند يا اينکه دست به کارهايي مي زنند که همه عمر حسرتش را مي خوردند! نمونه خارجي آن فيلم مشهور روز موش خرماست که شخصيت در يک لوپ بي انتهاي زماني گير مي کند و تا عشق واقعي را پيدا نکند، نمي تواند از آن خارج شود! عليِ اول قصه ما اينجا همان انفعال را انتخاب مي کند، او مانند يک بيمار سرطاني که منتظر جبري مقتدر همچون مرگ نشسته و حتي راه لذت را هم بر خود بسته و آنچه که مشخص مي شود اين نوع رفتار در او کاملا ذاتي است. حتي با هيپنوتيزم که حمله به ناخودآگاه فرد است، آنجا هم مقاومت مي کند و هيچ اطلاعاتي بروز نمي دهد، حتي در جواب سوال دوست داشتن نمي گويد: چيزهايي هست که نمي داني! در طول فيلم وسط يک ارتباط معلق و پاره پاره از گذشته ي علي قرار مي گيريم که نمي دانيم مشکلشان چيست؟ چه بوده؟ انگاري مهتاب کرامتي سيماست همان که خيلي شبيه مينا (دختر دايي اش که از تاريکي مي ترسيد.) بود، زماني با علي صنمي داشته ولي چون علي چيزي نگفته او رفته و با محمود چاخان ازدواج کرده! اما انگار الان دوباره برگشته! فيلم يک سري برجسته سازي هاي کارگرداني در تدوين و استفاده از مچ کات هاي ويژه دارد. براي مثال سکانسي که علي و خانم دکتر بر فراز بامي به شهر نگاه مي کنند، علي و خانم دکتر از راهي بيراهه با هم پايين مي روند و دوربين روي چراغ هاي شهر باقي مي ماند و با آن ها پايين نمي رود. تا اينکه دوباره علي از پشت، در کادر ظاهر مي شود در همان مکان، انگار زماني متفاوت را مي بينيم، اينبار سيما را در کنار علي مي بينيم! بازي با زمان و مکان اين چنيني يکي دو جاي ديگر در فيلم مشاهده مي شود. زمان انگار بر خط راست سير نمي کند! نشانه هاي جزئي ديگري هم در فيلم داريم، مثلا آينه، علي در آژانس و خانه اش وقتي در جلو آينه قرار مي گيرد يا از روبرويش عبور مي کند، آينه تصويري از او به ما نشان نمي دهد! گم شدن گربه، علي همواره دنبال گربه اي است که يا زيرش نکرده باشد و يا در جايي رد پايي از آن ديده ولي حالا گم اش کرده! فيلم به لحاظ ورود به دنيايي ديگر: کروشه باز از سورئاليسم موراکامي تا کروشه بسته از مسخ کافکا، جولان مي دهد، تلورانس مي کند ولي باز اصرار دارد که پايش را روي آسفالت سفت شهر تهرانِ منتظرِ زلزله بگذارد. شهري با ساکناني چون آقاي مترجم. اين فيلم بيشتر از اينکه خودش معروف باشد ديالوگ هايش در پادکست هايي چون ديالوگ باکس معروف شده، بيشتر از اينکه فيلم را ديده باشند، ديالوگ هاي اين فيلم را شنيده اند، رهاش کن بره بره رئيس، گدازه اضطرابي که آقاي مترجم از آن حرف مي زند. صحبت هاي آقاي مترجم که به اضطراب و ترس از قرار گرفتن در اجتماع دچار است، بسيار جالب است، انگار همه آدم هاي اين شهر به مرض علي دچارند اما از نوعي ديگر! انگار هر کدام از اين آدم هاي شهر براي خودشان ديواري هستند، مانند ديوار جلوي پنجره خانه علي! داستان فيلم تا حدود زيادي شبيه همان روز موش خرماست، علي با حضور خانم دکتر، خانم دکتري شاد، سرزنده و پر از حس زندگي به درِ تغيير بر مي خورد، برف پاک کن ماشينش را تعمير مي کند، چراغ سوخته داخل ماشين را تعويض مي کند و حتي براي برق رفته ي خانه خانم دکتر، وارد خانه شان مي شود تا کنتورشان را تعمير کند، اين همان علي است که حتي رغبت نمي کرد به زنگ موبايل جامانده در ماشينش جواب بدهد ! کارگردان در گفت و گوهاي علي و خانم دکتر هم انگار خساست به خرج داده و بلافاصله خانم دکتر مي گويد که: راه ما از هم جداست! جايي که صحبت از رفتن مي شود خانم دکتر مي گويد: بايد برگردم، وقتي هم علي به فرودگاه مي رود تا سراغ او را بگيرد چيزي جز شماره پرواز ندارد، نه اسمي و نه نشاني، فقط مي داند که او رفته است، اما متوجه مي شود که اين پرواز نه تنها که نرفته است بلکه آمده، نشسته! خانم دکتر هم گويا در زندگي دچار بحران هويت شده، او آمدنش را، برگشتنش را نه به خود، بلکه به ديگري منوط مي کند، حال هر که مي خواهد باشد، دخترش، شوهرش، طلاقش و يا هر چيزي. اينجا دوباره داستان پيچيده مي شود، همه آن تصاويري که ما در فيلم ديديم مانند يک ما به ازاي رويا و کابوس در سرمان مي چرخد؛ همه پنجره ها مانند خانه علي به ديوار ختم مي شود. نمي دانم چرا، ولي در پايان فيلم، اين شعر از حسين منزوي در ذهنم تکرار مي شد:

از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم

نه طاقت خاموشي، نه تاب سخن داريم

آوارِ پريشاني ست، رو سوي چه بگريزيم ؟

هنگامه ي حيراني ست، خود را به که بسپاريم ؟

تشويش ِ هزار «آيا»، وسواس ِ هزار «امّا»

کوريم و نمي بينيم، وَرنه همه بيماريم

دورانِ شکوهِ باغ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف، خشکيده و بي باريم

دردا که هدر داديم، آن ذات ِ گرامي را

تيغيم و نمي بُّريم، ابريم و نمي باريم

ما خويش ندانستيم، بيداريمان از خواب

گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم !

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

اميّد ِ رهايي نيست، وقتي همه ديواريم