نقد يک نمايشنامه: مساله‌ي جبر و اختيار در مکبث


نقد |

مهران موذني - جسارت زيادي به خرج ندادهايم اگر بگوييم مکبث در کنار هملت بزرگترين تراژدي ويليام شکسپير است. اثري که بعد از گذر 4 قرن، هنوز سالنهاي تئاتر را مملو از تماشاچي ميکند. شکسپير در شروع نمايشنامهي مکبث تعلل زيادي نميکند و اولين گرهافکنيها را در همان ابتداي کار ميآفريند. از همين جهت اين يادداشت انتقادي نيز مقدمهي مفصلي ندارد و فورا به سراغ اصل مطلب خواهد رفت.

در سومين صحنه از پردهي اول، سه ساحره انتهاي ماجرا را براي دو فرمانده که به نظر قهرمانان داستانند، ميگويند: مکبث به زودي شاه اسکاتلند خواهد شد و شاهان بعدي از نسل بانکو خواهند بود! اين نخستين باري است که مخاطب در داستان با مسئله جبر و اختيار رو به رو ميشود. آيا حکم نهايي هميني است که جادوگران گفتند؟ مخاطب نيز مثل مکبث و بانکو هنوز به چيزي اطمينان ندارد. شخصيتهاي اين نمايشنامهي شکسپير نيز چون برخي ديگر از آثار او سر و کارشان با ترديد است. نه از به وقوع پيوستن پيشگويي مطمئنند و نه نقش خودشان را در رقم زدن آن ميدانند. هر دو شخصيت در شرايط مشابهي قرار ميگيرند و اين يعني فرصتي براي شخصيتپردازي. مکبث و بانکو هرکدام به نحوهي خودشان و متناسب صفات شخصيتياي که شکسپير براي آنها برگزيده با مسئله برخورد ميکنند. يکي نقش فرد را در رخ دادن وقايع موثر ميداند و ديگري به انتظار رقم خوردن تاريخ مينشيند. اگر بنا را به سختگيري نگذاريم، تجلي تقابل انديشههاي هگل با مارکس و کيرکگور در بحث تاريخ و نقش فرديت در آن را 2 قرن پيش از ظهور آنها مشاهده خواهيم کرد. تکيهي مکبث بر تخت سلطنت تا حدي مسئله را براي همگان روشن ميسازد. هم براي مخاطب و هم براي دو شخصيت مذکور. لي مکبث همچنان نقش فرديت را پررنگ ميداند. آن چنان که اين بار نه براي جلو انداختن پيشگويي، بلکه چون ضحاکي که از باختن تاج و تختش خبر دارد، براي ممانعت از وقوع آن ميکوشد. اما بانکو که به نظر صحت غيبگويي جادوگران را پذيرفته، همچنان نقشي منفعل دارد. برخورد او با مسئلهي سرنوشت تا حدي شبيه به برخورد پهلوانان شاهنامه است. او اندکي از آينده را ميداند. اما ترجيحش اين است که براي رسيدن به آن مقصد، از مسير شرافت عبور کند. مسيري گمشده در عصر اليزابت که ارزشمندي آن در ديگر آثار شکسپير هم مشهود است. در اين ميان مسئلهي مهمي وجود دارد که در نمايشنامه از آن صحبت نميشود. اين که مکبث اصلا فرزندي براي جانشيني خودش ندارد! پس شايد جانشيني فرزند بانکو و نه خود بانکو نه دور از انتظار باشد و نه نيازمندِ توطئه. اما مکبث که خود از راه شر به سلطنت رسيده، دچار بدگماني و سوظن ميشود. از همان نوع سوظني که مولانا در وصف آن ميگويد: ((اي بسا ظلمي که بيني در کسان/ خوي تو باشد در ايشان اي فلان/ اندر ايشان تافته هستي تو/ از نفاق و ظلم و بدمستي تو/ آن تويي و آن زخم بر خود ميزني/ آن ساعت بر خود تو لعنت ميکني/ در خود آن بد را نميبيني عيان/ ور نه دشمن بودهاي خود را به جان/ حمله بر خود ميکني اي ساده مرد/ همچو آن شيري که بر خود حمله کرد.)) جالبتر اينکه موضوع اصلي روايت مذکور در مثنوي معنوي هم جبر و اختيار است و شخصيت شير به سرنوشتي مشابه سرنوشت مکبث دچار ميشود. گويي که اشتراکاتي بين دغدغههاي مولانا و شکسپير يافت ميشود. چرا که آثار هردو مملو از مسائلي ازلي است که فکر بشر همواره درگير آنها بوده. مکبث در نهايت موفق به کشتن بانکو ميشود. اما پسرش از سربازان شاه جديد ميگريزد. اکنون مکبث و مخاطبين بيشتر از هر زماني به جبر ايمان آوردهاند. چرا که نه تنها دو پيشگويي ابتدايي جادوگران صحيح بوده، بلکه سومين گفتهي آنها نيز در شرف وقوع است. از طرفي، سر و کلهي مالکوم، پسر شاه مقتول نيز پيدا شده. اما مکبث با دلگرمياي که به گفتههاي جادوگران دارد، خطر بزرگي را از سوي او متوجه خود نميداند. هرچند که در نهايت، غيبگويي سه جادوگر مبني بر حرکت جنگل و کشته شدن مکبث به دست مردي که به نوعي از مادر خود زاده نشده به وقوع ميپيوندد، اما چندين مسئلهي حل نشده باقي ميماند: پسر بانکو چه شد و چرا پيشگويي آخر صحيح از آب در نيامد؟ آيا همين که سه ساحره با مکبث همکلام شدند، خودش بخشي از آيندهي پيشگويي شده بود يا موجب تغيير آن شد؟ و اينکه آيا اگر مکبث دست به توطئه نميزد، آينده همينطور رقم ميخورد؟ از طرفي شخصيت هکاته از جادوگران بابت بيان غيبگوييها خشمگين ميشود و خود را ((صاحب قدرت تمام طلسمها و جادوهاي ساحران و طراح مرموز همهي اين پليديها)) مينامد. پس تمام اين جنايات زير سر او بوده و اکنون تصميم به تغيير پيشگوييها گرفته؟ در نتيجه شايد سرنوشتي در کار نباشد که نيازمند پيشگويي باشد. شايد تمام اينها توطئهاي به دست ارادهي آزاد هکاته است و ما در ابتداي اثر نه با پيشگويي بلکه با پيشبيني سر و کار داريم. يعني جادوگران نه از يک آيندهي از پيش تعيين شده، بلکه از قصد يک موجود شيطاني اطلاع داشتند و آن را جاي آيندهاي قطعي جا زدند. البته شايد صدور چنين حکمي از سوي ما که از ماهيت جادوي او باخبر نيستيم، خطا باشد. اما اگر اين تنها يک پيشبيني بود و بايد با اطلاع مکبث از آن به وقوع ميپيوست، پس چرا هکاته از اين بابت از سه زن جادوگر خشمگين شد؟ مگر نه اينکه مکبث خود به کمک هکاته آمد و نقش کاتاليزور را ايفا کرد؟ يا نکند اتفاقي بوده است؟ آيا قتل دانکن به دست مکبث به ارادهي خود او و نه تحت تاثير جادوي هکاته صورت گرفت؟ در اين صورت جبر عملا نقشي در اين ماجرا نداشته. پس به نظر پاسخ نهايي همين است. در ادامهي همين صحنه هکاته تصميم به قتل مکبث ميگيرد. اما به ناگاه چندين مسئله مخاطب را غافلگير ميکند و اسباب شک او به نتيجهي حاصل را فراهم ميکند. اول اينکه تکليف پيشگويي ((حرکت جنگل)) و ((مردي که از مادرش زاده نشده)) چه ميشود؟ آيا اين نيز بخشي از نقشههاي شوم هکاته است؟ و دوم اينکه چرا نهايتا يکي از پسران دانکن بر تخت سلطنت مينشيند؟ آيا بايد انتظار داشت که نسل بانکو در آينده به سلطنت برسد؟ خود شکسپير که چنين سرنخي به مخاطب نميدهد. شايد براي چنين نمايشنامهاي که بر اساس يک تاريخ اسکاتلند نوشته شده، رجوع به تاريخ کار صحيحي نباشد. اما حتي آنجا هم چنين اتفاقي رخ نميدهد. پس دقيقا چه شده؟ آيا هکاته به خاطر دخالت ساحران و لو دادن ماجرا به مکبث، مجبور شده بخشي از نقشههايش را تغيير دهد؟ علت براي ما مشخص نيست. اما پر واضح است که شخصي جز فليانس به سلطنت ميرسد. شکسپير پاسخ صريحي به ما نميدهد. اما نمايشنامهي او طوري نيست که پيامي در بر نداشته باشد. اگر از همان اول همه چيز زير سر موجوداتي اهريمني بوده، پس جبري در کار نيست و تمام داستان بر اساس اختيار شخصيتهاي داستان پيش رفته و در نهايت هم همهي خواستههاي هکاته برآورده نشده. همچنين اگر جبر در کار باشد، در نهايت باز هم همهي پيشگوييها به وقوع نپيوست. پس همچنان اثري از اختيار وجود دارد. با اينکه در ابتداي اثر به نظر همه چيز زير سر جبر است، اما در پايان نمايشنامه به ارادهي آزاد خودنمايي ميکند. البته شکسپير فليانس را نميکشد تا هنوز جاي حدس و گمان براي به سلطنت رسيدن او وجود داشته باشد و دوباره همه چيز به جبر ختم شود. قطعا براي شکسپير دشوار نبود که واضحتر از آزادي اراده يا حتي جبر بنويسد. اما ترجيحش بر اين بود که بر تفسيرپذيري اثر بيفزايد. چرا که تفسيرپذيري از جمله صفاتي است که سبب جاودانگي يک اثر ميشود. خالق اثر صفر تا صد ماجرا را کف دست مخاطب نميگذارد تا خود او نيز دخل و تصرفي در داستان داشته باشد. اينگونه ميشود که پس از گذر قرنها، هنوز که هنوز است بر سر منظور حافظ شيرازي بحث است. آيا شعر او عرفاني است؟ شايد پاسخي قطعي براي آن وجود نداشته باشد. همانطور براي مسئلهي جبر و اختيار در نمايشنامهي مکبث. تمام اين يادداشت نيز برداشتي بود از نمايشنامهي مکبث که با خود متن اثر تفاوت دارد. چرا که مکبث، مکبث است و نه تفسير آن. از آن جهت که هر برداشتي از مکبث نوعي صراحت را به همراه دارد و ديگر تفسيرپذير نيست. در حالي که اين نمايشنامه متشکل از تمام جزئيات و ويژگيهاي آن از جمله تفسيرپذيرياش است. اين موضوع در مورد تمام آثار تفسيرپذير ادبيات جهان صادق است. اينکه بگوييم ((منظور حافظ از اين بيت اين است که...)) با خود گفتهي حافظ تفاوت دارد و شايد به تعداد مخاطبين حافظ، برداشتهاي مختلفي از اشعار او وجود داشته باشد. پس به نظر بيراه نبود که وقتي از لئو تولستوي خواستند دربارهي آناکارنينا بگويد، گفت: ((آناکارنينا آناکارنيناست.))