کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

شاهنامه  بخوانيم

آزاده حسيني

چو ضحاک شد بر جهان شهريار

بر او ساليان انجمن شد هزار

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام ديوانگان

هنر خوار شد جادويي ارجمند

نهان راستي آشکارا گزند

شده بر بدي دست ديوان دراز

به نيکي نرفتي سخن جز به راز

دوران ضحاک هزارسال بود. او پادشاه غير ايراني زمان پيشداديان بود. زماني که مردم ايران از ستم هاي جمشيد به ستوه آمدند، روي به ضحاک آورند. در دوران ضحاک جادو ارزش پيدا کرد و هنر و فن و صنعت جايگاه ويژه خود را از دست دادند. بدي بر جهان حکم فرما بود و کمتر کسي آشکارا به راستي و نيکويي مي پرداخت. کارهاي خوب در پرده و پنهاني انجام ميشد. فرزانگان و دانايان جلوه اي نداشتند.ضحاک فرزند مرداس نيک سرشت در سرزمين عربستان بود. روزي اهريمن او را فريب داد و با چهره مردي به نزد ضحاک رفت و در گوش او سخن هاي شيوا گفت: «مي خواهم رازي به تو بگويم و بايد سوگند بخوري که با کسي در ميان نگذاري»!

 

 

يادداشت دبير صفحه

داستان از کجا شروع مي شود؟ آيا ما معلم زندگي هستيم که بخواهيم درس زندگي بدهيم؟ بعضي دوستان ميان متن ها سفارشات روانشناسانه مي دهند. بعضي هم سفارش نگاه مثبت و زيبابينانه دارند. واقعيت و حقيقت چيست و کجاست؟ بياييد حرف و ايده هايمان را از زاويه ديد شخصيت هاي داستان بيان کنيم. فردي پانزده ساله که از کنترل خشم و پيشنهاد نگاه مثبت مي نويسد؛ آيا بهتر نيست آن را در رفتار شخصيتي از داستان روي کاغذ بياورد؟ مثلا وقتي مي خواهيم بگوييم دنيا آنقدرها هم بد نيست و لازم نيست براي هر چيزي با سرعت و عصبانيت واکنش نشان دهيم، بهتر است ماجرايي را در مکان و زماني خاص در نظر بگيريم و با ايجاد موقعيت خشم، واکنش هاي افراد را نسبت به موضوع به شکل داستان پياده کنيم. در اين صفحه منتظر داستان هاي شما هستيم.

 

 

 

سيده زهرا علوي نژاد

چهارده درسي که تا الان از زندگي گرفته ام:

يک. هر فردي زندگي خود را دارد و خود اولويت زندگي خود است. پس ما بايد اولويت خودمان باشيم تا آسيب نبينيم.

دو. انرژي خود را براي افرادي بگذارم که متقابلا از آنها اين انرژي را دريافت مي کنم، نه افرادي که تمام انرژي ام را مي گيرند و حس هاي بد درون من به وجود مي آورند.

سه. به هيچ آدمي وابسته نشوم، چون هر آدمي يک روزي مي رود.

چهار. هر رازي را به هر کسي نگويم و مواظب باشم به چه کسي مي گويم.

پنج. مواظب حرف هايي که مي زنم باشم و سنجيده حرف بزنم.

شش. مهرباني خوب است اما نه در حدي که باعث شود آدم هاي بي جنبه خود را بزرگ کنند.

هفت. آمدن هر فردي در زندگي بي دليل نيست،  هر کدام درسي به تو مي دهند و مي روند.

هشت. دليل اصلي براي زندگي خود آدم بايد باشد، نه افراد ديگر!

نه. بيشتر تمرکز آدم بايد روي خود باشد و بيشتر خود را کشف کند.

ده. به دست آوردن اطلاعات مختلف هم مفيد است و هم به آدم حس خوبي مي دهد، تا فرصت داريم از آن استفاده کنيم.

يازده. چيزهاي مثبت و منفي را در کنار هم ببينيم، فقط بر چيزهاي منفي تمرکز نکنيم، خوب و بد در کنار هم وجود دارند.

دوازده. نگذارم احساساتم من را کنترل کند، من آنها را کنترل کنم.

سيزده. کنترل زندگي دست خودم باشد و خودم آن را بسازم.

چهارده. نگذارم حال ديگران روي من تاثيري بگذارد، حالم به خودم مرتبط باشد.

 

 

 

 به پارسي

 از ارزش زبان پارسي

فاطمه زهرا ترابي

زبان آنچه است که من ميدانم و ميخواهم. و آنچه است که تو ميداني و مي خواهي! آنگونه که من ميدانم تو چه مي خواهي و تو ميداني که من چه مي خواهم. زبان تنها راه انتقال يک مشترک فرهنگي است. پل اشتراک فرهنگي ما پارسي است و ما پاسبان اين پارسي هستيم. اين که من اينجا از درد سخن بگويم و تو آنجا مرهم شوي يک راه است. تو پارسي ميداني. اينکه اينک من و تو ما پارسي ميدانيم، اين برگ برنده ما است. اينکه اينک ملتي همانند مصر زبان باستاني خود را از ياد برده و به زبان بيگانه سخن مي گويند تفاوت بزرگي است با مايي است که رادمان پور ماهک پرورانديم و فردوسي نگارانده ايم. رادمان پور ماهک زبان بيگانه را قلع و قمع کرد. فردوسي بزرگ زبان بيگانه را از ريشه سوزاند. و اينگونه است. من به پارسي از ارزش زبان پارسي مي گويم.

 

 

 

مائده احمدي ليواني

تمريني در شعر:

مدتي است که خانم مائده جان براي ما شعرهاي زيبايش را مي فرستند. اميد است که به زودي با دانش، آگاهي و تمرين بيشتر به شناخت بهتري از قافيه و رديف دست يابند. رديف در شعرهاي کلاسيک ضروري نيست، مي تواند باشد يا نباشد. اما قافيه جزو اصلي چنين قالب هاي شعري است. اگر «تو» را در شعر خانم احمدي ليواني، رديف شعر در نظر بگيريم، پس رعايت قافيه پيش از آن ضروري است. «براي» با «هواي» مي تواند قافيه شود. اما «نبودن»، «پيش» و «وجود» هيچکدام با هم قافيه نيستند؛ چشم انتظار شعرهاي مائده جان با رعايت اصول هستيم.

از راه دور دلم گرفته بود براي تو

گفتي سلام، نا خوشم بي هواي تو

جانماز و سفره ي دلم پهن پيش خدا

چگونه شرح دهم قصه ي نبودن تو؟

ولم يکن لهو کفوا احد،گفتم و نفهميدم

چگونه راه پيدا کردست فکرم به پيش تو

چراغ دلم و نور اتاقم خاموش، در انتظارم

که طلوع کند خورشيد جانم از وجود تو

 

 

 

سحر حسن زاده نوري

 راستش دليل تمام دلشوره هايي که براي برادر بزرگ ترم داشتم را  نمي دانستم. سه شب هست که خواب ميبينم يک نفر با ماشين تصادف ميکند و در جا ميميرد. مدام اين خواب در اين سه شب برايم تکرار مي شود. خيلي نگران برادر بزرگم بودم، آخر قرار بود به مسافرت برود و حال رفته و در راه رسيدن شيراز هست، از نگراني هايم به او گفتم. گفت: «نگران نباش اين خواب ها همش الکي هستند». زمان ميگذشت و من همانا نگران. ساعت نزديک ده و بيست دقيقه بود، در افکار خودم بودم که مادرم با هول و ولا صدايم زد: «دلارام»! گفتم: «جان مادر جان»! گفت: «اتوبوسي که برادر با آن راهي شيراز شده بود، تصادف کرده گويا برادرت هم زخمي شده الان از بيمارستان تماس گرفتند که بريم اونجا بلند شو تا بريم»! نمي دانستم کي به بيمارستان رسيدم حالا دليل تمام دلشوره هايم را تازه فهميده بودم. جلوي در آي سي يو که رسيدم برادرم را در آن حال ديدم انگار دنيا روي سرم خراب شده بود. از پرستار بخش خواستم که بروم و برادرم را ببينم. اول مخالفت کردند اما بعد راضي شدند براي چند دقيقه برادرم را ببينم. هوشياري اش هم خيلي پايين بود. داداشي ديدي خوابم واقعيت داشت، ديدي خواب ها دروغ نيستن حالا بلند شو چشماتو واکن خواهرت منتظر اينکه تو چشماتو واکني خواهري خيلي نگرانت هست! تو که آدمي نبودي که بقيه رو نگران کني باز کن چشات داداشي آخه من بدون تو چيکار کنم ها؟ ديگه با کي دعوا کنم؟ کي باهام بازي کنه؟ دورت بگردم بازکن چشاي قشنگتو! تا صبح پشت در ايستاديم و با مادر دعا خوانديم.

 

 

 

سوگند ميري

من پولدارترين آدماي شهر رو ديدم که يه ماشين خيلي معمولي داشتند. ثروتمندترين آدم هاي شهر رو ديدم سرسفرشون غذاي ساده بود. عاشق ترين آدم ها رو ديدم که يه استوري از عشقشون نميذاشتن و از زيبايي عشقشون نمي گفتند. بامعرفت ترين آدم ها رو ديدم که هيچوقت دم از معرفت و رفاقت نزدن! من بهترين و مهربون ترين آدم ها رو ديدم که هيچوقت از خودشون تعريف نميکردند. من خيرترين آدم ها رو ديدم که هيچکسي اون ها رو نميشناخت. بهترين ساندويچي شهر رو ديدم که ساندويچ خوب درست مي کرد اما حرفي ازش نميزد! چيزاي واقعي نمايشي نيستن، نمايش گذاشتن آنها وقت بيهوده خودمون هست زندگي کردن تو حال خود حس بهتري دارد تا نمايشي!

 

 

طبيعت در يک چشم

زهرا رياحي

بازتاب طبيعت در يک چشم، واقعاً زيباست! به طوري که در آن چشم، مي تواني راحت، طبيعت را ببيني و حس کني؛ مخصوصاً چشم هاي سبز رنگ که رنگشان را از طبيعت به ارث برده اند.مي تواني در چشم، کوه، سبزه، درخت، دريا، رود، سنگ، دشت، و گل ها را ببيني و احساس مي کني که در آن مکان حضور داري! طراوت زيبايي طبيعت در چشم، مانند نقاشي حرفه اي است که خدا آن را در چشم کشيده است. زيبايي دريا در چشم هاي آبي، زيبايي جنگل در چشم هاي سبز، زيبايي شب در چشم هاي مشکي، زيبايي خورشيد در چشم طلايي و ...، غير قابل توصيف و بسيار تماشايي است؛ قدر رنگ و چشمت را بدان که زيبايي اش، در بزرگي و عظمت خداوند است. چشم، نعمت خداوندي!

 

 

فائزه رسولي

شعر نيستم که مرا بخواني

منم تمام آنچه که نداري

و تمام آنچه به دنبالش هستي

من آن دختري از جنس خورشيد

که در دامانش گل مي پرورد

و به غنچه ها بوسه ميزند

من سبزينه هر آنچه که مي تراود

و روشني هر آنچه که مي خواني

و تو چه تلخ است که مرا نداري!

 

 

 

 گذر زمان

فاطمه مزنگي

زندگي گذشته مان به بطالت گذشت و آينده مان به غفلت. شب را در کابوس ديروز ميگذرانيم و دقايق صبح را در روياي آينده اي فرخنده. فردايمان را در بيهودگي سپري کرديم و با غره به حال نگاه انداختيم که چگونه پا به پايمان مي دود و نفس نفس زنان فرياد ميزند. اما گوش هايمان را دوخته ايم و لبانمان را با تيزي بريده ايم تا نشنويم و بيشتر بگوييم. از چه؟ نميدانم! حال را که فروخته ايم. گذشته را که نيز سخت به خاک سپرده ايم. و آينده را نيز در خواب طلب ميکنيم. خدا داند آينده چه خواهد شد! نهايتا مانند ديگر افراد به همين منوال ادامه ميدهيم. تا بماند و بدانند و همچنان چنين بگويند و برآنند . ديروز و امروز و فردا را در قصه شاهنامه و افسانه ها بخوانند تا بخوابند.

 

 

 

 

اشک درخت

فاطمه الهي

واي چقدر تاريکه، اينجا کجاست؟ ميترسم. من کجام؟ انگار داخل يه چاه افتادم. الان بايد روي تختم تو اتاقم، خواب باشم! ناگهان ياد مربي قرآن افتادم که ميگفت در زمان ترس آيه الکرسي بخونيد که خداجون مراقبتونه. فوري آيه الکرسي رو خوندم. در يک چشم برهم زدن همه جا روشن شد. انگار بيابان بود. ولي چرا شني نيست. نوري چشمم رو مي زنه. به زور چشمم را باز ميکنم. خدايا چرا تپه هاش اين شکليه؟! شني نيست. سفيديش چشم رو ميزنه. صدايي اومد: «چرا تعجب ميکني خوب فکر کني به ياد مياري چرا اينجا هستي و تپه ها اين شکليه»؟ گفتم: «چي رو بايد به ياد بيارم؟ من که چيزي يادم نمياد»! ناگهان صداي ناله اي از تپه اي بلند شد. آخ کمرم الهي که تو هم به درد من دچار بشي و بعدش ناله ها زياد شد وهمه تپه ها اشک ريزان شدند. خدايا اشک هاي تپه ها به سوي من روانه شدند. ميترسم نکنه سيل بشه. گفتم: «تو رو خدا بگين من چيزي يادم نمياد قول ميدم به حرفتون گوش کنم». صداي بلندي به همه گفت: «بسه ديگه اشک نريزين»! رو به من گفت: «با دستاي خودت از تپه يه مشت بردار! بازش کن چي مي بيني»؟! با ترس و لرز مشتي از تپه را برداشتم و بازش کردم. اينکه نقاشي منه، کاغذ مچاله بعدي سمتم پرت شد. يکي ديگه کنار پاي چپم همچنان سمتم پرتاب ميشدند. باز مي کردم جلوي چشمام نقاشي هاي خودم نمايان شدند و يادم اومد اونروزي که توي مدرسه با دوستم شوخي شوخي هي نقاشي مي کشيديم. گاهي هم خط خطي مي کرديم. کاغذ رو مچاله کرده و مي رفتيم سراغ صفحه بعدي. کلي برگه اونجا پاره کرديم. همهمه بود. کاغذهاي مچاله با اشک ميگفتند تو بخواي هر باري موقع شوخي و بازي اينهمه کاغذ حروم کني، ميدوني چي ميشه؟ ميدوني ما از چي درست شديم؟ ما از درخت درست ميشيم. ما جونمون رو فداي شما مي کنيم. درخت ها وقتي بزرگ و تنومند ميشن نفسشون بريده ميشه تا کاغذ درست بشه. و شما خوب درس بخونيد تا آينده کشور را بسازيد. شما سرمايه هاي کشور هستين!

 

 

 دوست واقعي

سارا عابدي فر

آدمها خيلي زود با کسي دوست ميشوند، اما دوست بودن با طرف مقابل مهم است و دل کندن از بعضي از دوستان بسيار سخت است. چند روز پيش من در کربلا دوستي پيدا کرده بودم. البته او ايراني بود. او از من بسيار بدش ميآمد. و من هم همينطور. نميدانم چه شد که ما با هم دوست شديم. و موقع خداحافظي که شد نميتوانستيم از هم دل بکنيم. نمي دانم روزي فاطمه و زهرا را مي بينم، يا نه؟!

اما اين هميشه در فکر من است که يک دوست مي تواند يک دوست واقعي و خوب باشد؟ منظورم اين است که همه دوست ها مي توانند يک دوست خوش اخلاق و با معرفت باشند؟

زماني دوستي داشتم که فکر مي کردم يک دوست واقعي است ولي آن دوستم جوري که من فکر مي کردم نبود. خلاصه که من، سارا، فکر ميکنم همه مثل من يک دوست واقعي هستند و اميدوارم که اينطور باشد.

 

 

فرصت از دست رفته!

سيده فاطيما عقيلي

در روزگاران کهن در سرزمين قصه ها شاهي بود که تازه صاحب يک فرزند پسر شده بود. او در ذوق تولد نوزاد بود که به فکر فرو رفت. شاه فکر کرد که همراه همسرش، از کودکي بايد به پسرشان مهارت هاي جنگي و آداب معاشرت به سبک شاهان را ياد دهند. و از همه مهم تر مدرسه رفتن و تحصيل پسر بود. سال ها به مانند نسيم صبحگاه گذر مي کرد و شاه و ملکه تمام تلاش خودشان را مي کردند تا پسرشان به خوبي پرورش يابد. اما، تنها نکته اي که آنها را آزرده خاطر کرده بود، بازيگوشي کودک بود. پسر آنها علاقه اي به شاه شدن نداشت و فکر مي کرد که بايد يک تيرانداز ماهر شود، ولي مادر و پدر مخالف اين قضيه بودند. هر چه زمان مي گذشت پسر علاقه اش به شاه بودن کمتر مي شد. ولي چه فايده! او تمام فنون و آداب معاشرت به سبک يک شاه را آموخته بود. و امروز، قرار بر تاج گذاري شاه جديد سرزمين بود.

ولي پسر، ناراحت و اندوهگين که چرا نتوانست به آرزوي چندين ساله ي خود برسد!

مراسمات مورد نياز انجام گرفت و پسر کوچک شاه که حالا پسري جوان شده، شاه سرزمين معرفي شد. حالا شاه جديد بايد به جلسات مهمي مي رفت که در آنها از آداب سرزمين داري ياد مي شد. او مجبور بود نقابي بگذارد که در آن خوشحال نشان داده شود. شاه جديد دل و حوصله اي براي بهبودي وضعيت قلعه نداشت که به دليل افزايش سن بنا در حال فروپاشي بود. چون اصلا شغل خود را دوست نمي داشت و به تيراندازان جنگي که در حياط خلوت قلعه تمرين مي کردند نگاه مي کرد و حسرت مي خورد. پدر متوجه نقاب فرزندش شد، ولي ديگر فرصتي براي انتخاب شاه نبود.  شايد بهتر بود شاه و ملکه مي آموختند که «ما در زندگي بايد احساسات خود را به طور واضح بيان کنيم زيرا با يک راه نادرست، آسيب ميبينيم و بايد نقاب بر صورت زندگي کنيم».

 

 

شهر الفبا

اسرا موجنيان

يکي بود يکي نبود. توي شهر الفبا که پر از حروف بود؛ حرفي بود به نام »الف». اين حرف ما يک روز فکري عجيب به سرش زد که اگه حروف هاي ديگه رو به هم وصل کنيم چه اتفاقي مي افتد؟

رفت و توي شهر الفبا دنبال حرف هايي مي گشت که با آنها کلمه ي جديدي درست کند. گشت و گشت تا به حرف «ي» رسيد حرف «ي» به اون گفت: «داري چه کار ميکني»؟ حرف الف گفت: «دارم دنبال حرف هاي جديدي مي گردم که با آنها کلمه ي جديدي درست کنم». حرف «ي» گفت: «من هم با تو ميام تا کلمه ي جديدي درست کنم». رفتند و رفتند تارسيدند به حرف «ر». حرف «ر» گفت: «کجا مي رويد»؟! حرف «الف» و حرف «ي» گفتند: «داريم دنبال حرف هايي مي گرديم که با آنها کلمه ي جديدي بسازيم». حرف «ر» گفت: «من هم با شما مي آيم تا کلمه ي جديدي بسازم». رفتند و رفتند تا به حرف «آ» رسيدند. «آ» گفت: «چه کار دارين ميکنين»؟! حرف «ر» گفت: «ما مي خواهيم به دنبال حرف هايي بگرديم که با آنها کلمه ي جديدي درست کنيم». حرف «آ» گفت: «پس من هم ميام تا چهارتايي دنبال حروف جديد بگرديم»! رفتند و رفتند تا به حرف «ن» رسيدند. حرف «ن» به آنها گفت: «دارين دنبال چه چيزي ميگردين»؟! حرف «آ» گفت: «داريم دنبال حروفي ميگرديم که با آنها کلمه ي جديدي بسازيم». حرف «ن» گفت: «پس من هم با شما مي آيم». حرف «الف» که اولين حرف بود، گفت: «به نظر من همين پنج حروف کافيه. بين راه که مي رفتيم، من به کلمه هاي جديدي فکر کردم که کلمه ي آن «ايران» بود واز اين به بعد در شهر الفبا همه با هم کلمه هاي جديدي مي ساختند.

 

 

سارينا ميري

 دختر کوچولويي بود که اسمش ستاره بود. و ستاره خيلي ستاره و ماه را دوست داشت. دخترک با مادرش به محله رفت و به بازار رسيد. دخترک به مادرش در خريد و بردن وسيله ها تا خانه کمک کرد. مادر دخترش را خيلي دوست داشت. او خيلي دختر مهربان و دلسوزي بود. او هم خيلي مادرش را دوست داشت. يک روز صبح آفتابي وقتي که خورشيد شروع به تابيدن کرد؛ دخترک خواب بود و مادرش به بازار رفت و ديد يک دختر زيبا با موهاي طلايي و لباس هاي کهنه جايي نشسته است. مادر ستاره دلش خيلي سوخت و فصل زمستان بود و هوا سرد بود. مادر ستاره به آن دختر نزديک شد و ديد دخترک به مادر ستاره لبخندي ميزند و مادر ستاره هم به او لبخندي ميزند. مادر ستاره وارد مغازه مي شود و ميوه مي خرد و آن دختر هم پشت سرش ميدود و وقتي مادر ستاره از ميوه فروشي بيرون مي آيد متوجه مي شود که دخترک دارد از گشنگي ضعف ميکند. وقتي مادر اين صحنه دلخراش را ميبيند ياد کودکان غزه مي افتد و حالش گرفته ميشود و  ميگويد خدايا هيچ بچه اي را اينجوري نکن! بي سرپرست نگذار! داغون نکن! و ياد خودشان افتاد و گفت خدايا اگه ما به اين روز مي افتاديم تحمل نميکرديم. ميوه اي به کودک مي دهد و او را با خود به خانه مي برد تا کمي گرم شود و به او غذا و جاي استراحت مي دهد تا او را به خانه کودکان بي سرپرست ببرد. و کودک کلي مادر را دعا ميکند.