پرويز کريمي شاعر معاصر گرگاني: هميشه يک شاعر اجتماعي بوده ام


گفت وگو |

اشاره: سال 1394 در گلشن مهر تصميم گرفتيم تا هر از گاهي بزرگداشتي براي استادي برگزار کنيم، عنوان آن را بيا تا قدر يکديگر بدانيم گذاشته بوديم. اولين مراسم را براي جناب پرويز کريمي، شاعر معاصر گرفتيم و به اين بهانه خواستيم تا ويژه نامه اي منتشر کنيم، به همين خاطر از ايشان خواستيم به سوالات گلشن مهر پاسخي مکتوب ارايه دهند تا دقت در کار افزايش يافته باشد، اما تقدير اين بود که استاد در بستر بيماري بيفتد و انتشار ويژه نامه به وقتي ديگر موکول شود  و اين وقت ديگر تا به اکنون استمرار داشته باشد. اينک متن گفت و گوي مکتوب گلشن مهر را با  جناب استاد پرويز کريمي مي خوانيم. قابل ذکر است که به همراه متن گفت و گو جناب استاد چند تصوير  با پشت نويسي هم به گلشن مهر جهت انتشار سپرده اند که با همان پشت نويسي ها منتشر مي شود تا در تاريخ ثبت شود.     

 

مختصري از دوران تولد خودتان بگوييد. 

 در نيمه شب اول بهمن ماه سال 1318 در يکي از محلات پايين شهر گرگان در خانه اي که موقوفه ي امام حسين(ع) بود، در يک اطاق محقر کاهگلي از پدري به نام محمد و مادري به نام ليلي فرزند پسري به دنيا آمد که اسم او را پرويز گذاشتند. ميان هفت برادر و خواهر از يک خانواده متعصب و مذهبي که همه گي نام هاي اسلامي و قرآني داشتند، تصادفا اين يکي نام ايراني بخود گرفت. نامي آريايي و اوستايي که بعدها دارنده اش از داشتن آن احساس خرسندي مي کرد. نوزاد به دنيا آمده چهار ستون بدنش سالم بود و همه ي مشخصاتي را که يک نوزاد سالم بايد داشته باشد، با خود داشت. از تناسب اندام ها گرفته تا حسن خدادادي و مادرزادي که به حد وافر از اين نعمات برخوردار بود. پرويز، باليد و باليد و باليد تا به پايان پنج سالگي رسيد. او را مشتاقانه به مدرسه بردند و در کلاس اول ابتدايي ثبت نامش کردند. در دبستاني در محله ي پاسرو، گرگان قديم به نام دبستان رشيديه، خانم معلمي داشتيم به نام خانم ملک که بسيار فربه و درشت هيکل بود و به لهجه ي غليظ گرگاني صحبت مي کرد. هنوز سال اول دبستان به پايان نرسيده بود که بيماري مهلک آبله که نوعي بيماري ويروسي و بسيار خانمانسوز و وحشتناک است به شمال ايران و استان مازندران حمله ور شد و خانواده هاي ساکن شهر را به وحشت افکند. از طرف بهداري و بهداشت و درمان آن موقع اکيپ هايي را روانه ي محلات شهر و روستاها مي کردند و با تزريق واکسن به اطفال و بزرگسالان با اين بيماري حتي الامکان مبارزه مي کردند. بعضي از خانواده ها که از فرهنگ لازم برخوردار نبودند از تزريق واکسن به خود و کودکانشان مي ترسيدند و خود و کودکانشان را از ديد مامورين بهداري دور نگه مي داشتند و اين باعث مي شد که عده اي بي گناه فقط به علت فقر فرهنگي گرفتار اين بيماري مهلک بشوند و سلامت و سعادت خود را در معرض هجوم عوارض آن قرار دهند. من و برادرم (قدرت) هم دو تن از اين قربانيان بوديم که وقتي مامورين بهداري براي تزريق واکسن به محله ي ما آمدند، مادرم ما را در پستوي اطاق پنهان کرد و از ديد مامورين دور شديم و نتوانستيم از امتيازات تزريق واکسن برخوردار شويم. در نتيجه بيماري آبله بيرحمانه به ما حمله کرد و تمام تن و بدن و چهره و سر و کله ي ما پر از تاول هاي چرکين آبله شد. از مدرسه رفتن بازمانديم و در خانه بستري شديم. مي بايستي مدتي طولاني را در خانه بمانيم تا بيماري دوره هاي خود را طي کند و از سر ما دست بردارد. بيماري آبله سوزش وحشتناکي دارد و براي اينکه بيمار براي رفع سوزش پوست از دست ها و ناخن هايش استفاده نکند، دست هاي بيمار را از پشت مي بستند تا پوست خود را نخارد و باعث نشود که جاي تاول هاي آبله روي پوست بماند و زيبايي خدادادي و طبيعي چهره را مخدوش کند. ولي مادر ما از روي دلسوزي ناشيانه اين کار را نکرد و ما با سر انگشتان کوچک خود و ناخن هايمان آنقدر تاول هاي آبله ها را کنديم و خارانديم که بعد از گذشتن مراحل زماني بيماري ديگر تقريبا چيزي از آن حسن خدادادي باقي نمانده بود. گذشت زمان و رشد اندام ها باعث شد که آثار اين بيماري به تدريج از روي پوست بدن محو شود ولي روي پوست صورت در بعضي جاها هنوز ته مانده اي از آن بر جاي مانده است. دوران ابتدايي پايان گرفت و در دبيرستان ايرانشهر گرگان براي گذراندن دوره ي شش ساله ي متوسطه ثبت نام شديم. بدون تجديدي و با نمرات درخشان، سيکل اول را به پايان رساندم و سيکل دوم را در رشته ادبي ادامه دادم تا اينکه ديپلم ادبي را از دبيرستان ايرانشهر گرفتم. در دوره ي دبيرستان بود که با خواندن اشعاري از شاهنامه فردوسي در کتاب هاي درسي مان به اشعار شاهنامه علاقمند شدم. شاهنامه فردوسي را که اکثرا چاپ هاي قديمي بود از کتابخانه کمالي که لوازم التحرير فروشي بود، شبي يک قرآن کرايه مي کردم و به خانه مي آوردم و اوقات فراغت خود را با خواندن داستان هاي شيرين شاهنامه که تماما منظوم بود، مي گذراندم و لذت فراواني مي بردم. همين امر باعث شد من به سمت ادبيات و شعر گرايش پيدا کنم و آرام آرام دست به قلم ببرم. اشعار اوليه ي من که الفباي شعر و شاعري من بود، اغلب دور ريخته مي شد تا اينکه به جايي رسيدم که ديدم شعرهايي که من مي گويم کمتر از اشعاري که در مجلات ادبي آن موقع چاپ مي شد، نيست و جرات کردم و چند قطعه از اشعارم را که در قالب کار ادبيات غزل، چهار پاره، دو بيتي و رباعي سروده شده بود براي مجله روشنفکر آن موقع که صفحات شعرش را شاعر معاصر (فريدون مشيري) اداره مي کرد، فرستادم. اصلا اميدوار نبودم که اين شعرها در مجله چاپ شود ولي پس از يکي دو هفته وقتي مجله ي هفتگي روشنفکر را خريدم و ورق زدم و به صفحات شعرش رسيدم، اشعار ارسالي خودم را ديدم که در صدر صفحه ي شعر مجله چاپ شده بود و اين باعث ذوق زدگي و تشويق من شد و جرات من براي ارسال شعر به مجلات بيشتر شد و شروع کردم به فرستادن اشعارم براي مجلات هفتگي آن زمان که در سطح کشور توزيع مي شد مثل مجله ي بامشاد، سپيد و سياه و بعدها فردوسي و خوشه که به سردبيري احمد شاملو چاپ و منتشر مي شد. همين باعث شد که در محيط هاي ادبي کشور شناخته شوم و مقوله ي شعر را جدي بگيرم. در سال 1351 حدود 65 قطعه از آثار من شامل غزل و رباعي و دوبيتي و ترانه و چارپاره شعر نو نيمايي، در مجموعه اي به نام پرچين توسط انتشارات پندار تهران به مديريت آقاي غلامرضا امامي چاپ و در سطح کشور توزيع گرديد که خيلي زود فروش رفت و ناياب شد و مجلات ادبي آن زمان نقدها و تحليل هايي درباره ي پرچين نوشتند و اسم پرويز کريمي در رديف اسامي شاعران مطرح معاصر قرار گرفت. پس از پايان تحصيلات به کار حسابداري در شرکت هاي خصوصي مشغول بودم و در سال 49 به استخدام آموزش و پرورش گرگان درآمدم و کار حسابداري را هم در حاشيه ي کار اداري در شرکت هاي بخش خصوصي ادامه مي دادم. در سال 79 بازنشست شدم. پس از انتشار مجموعه ي پرچين به علت گرفتاري هاي شغلي و بيماري عصبي چند سالي کم کار بودم و از محيط هاي ادبي به همين علت دور مانده بودم ولي اشتياق من براي رسيدن به سرچشمه هاي اصلي شعر فارسي هميشه در درون من سيلان داشت و مي بايستي تکليف خودم را در اين مورد با خودم و با ادبيات معاصر روشن مي کردم. در سال 79 که بازنشست شدم، فعاليت خودم در شرکت هاي بخش خصوصي را دو سه سالي ادامه دادم که به ضعف بينايي و لرزش دست راست مبتلا شدم و اجبارا کار حسابداري را هم ترک کردم و به طور درست خودم را گذاشتم در اختيار شعر و ادبيات. در حال حاضر مجموعه اي از کارهاي کلاسيک من شامل يکصد غزل و در حدود بيت رباعي و دوبيتي و چهارپاره توسط انتشارات باقي تهران در دست چاپ و انتشار است که به زودي منتشر خواهد شد. نام اين مجموعه، طنين تندر است. بعد از آن بايد مجموعه شعر خود به نام ردپاي خورشيد را منتشر کنم که نسخه ي خطي آن آماده است و منتظرم طنين تندر از چاپ درآيد. پس از آن بايد پرچين را تجديد چاپ کنم. در حال حاضر فکر مي کنم فعال ترين شاعر در سطح استان باشم که آثار اخير من در نشريات استاني به توالي چاپ و منتشر مي گردد. در انجمن هاي ادبي و کانون هاي ادبيات، حضور دائم دارم و در جريان چند و چون فعاليت هاي ادبي منطقه و کشور هستم. مکتوباتي به صورت نثر درباره شعر معاصر و انواع آن در سطح کشور و چگونگي فعاليت هاي ادبي منطقه آماده دارم که در فرصت مناسب براي چاپ و انتشار آن ها اقدام خواهم کرد. انشاءالله بعد از چاپ و توزيع طنين تندر و رد پاي خورشيد و تجديد چاپ پرچين، شعر منطقه در حال جوشش و سيلان است و بيشترين فعاليت را ظاهرا شاعران مسن و قديمي دارند. البته نسل جوان نيز با استفاده از وبلاگ و سايت هاي کامپيوتري و اينترنت، تلاش هاي چشمگيري دارند ولي چون اينگونه فعاليت ها رهبري کارشناسانه و مديريت مرکزي و اصولا مرکزيت ندارد، تا به حال حاصل در خور و شايسته اي نداشته و نتوانسته است توجه دوستداران شعر و ادب و مردم عادي را بخود جذب کند و زبان گوياي آحاد جامعه باشد. چندگونه بودن شکل و چهره و قد و قامت شعر فارسي در زمان معاصر باعث ايجاد نوعي درهم ريختگي سامان ناپذير گرديده که اهل هنر و ادبيات را دل ناگران و پريشان کرده و بايد براي رفع اين معضل چاره اي اساسي انديشيده شود.

 

از کي متوجه شديد که شاعريد و مي توانيد شعر بگوييد؟

وقتي که داشتم دوران تحصيلات متوسطه ي خود را در دبيرستان ايرانشهر گرگان مي گذراندم در محله ي قديمي ما، سرچشمه، قهوه خانه اي بود متعلق به شخصي به نام ابول، که شب هاي ماه رمضان بعد از افطار، برنامه شاهنامه خواني در آن قهوه خانه اجرا مي شد و نقال معروفي به نام غلام، داستان هاي حماسي شاهنامه را به شيوه اي جذاب نقالي مي کرد. شرکت در اين جلسات و آشنايي با داستان هاي شيرين شاهنامه باعث شد فردوسي را قبل از شاعران ديگر بشناسم. منظومه شاهنامه را که در 10 جلد در گرگان، فقط کتابفروشي مرحوم کمالي داشت، به صورت کرايه اي شبي 2 ريال کرايه مي کردم و وقتي يک جلد را تمام مي کردم تحويل مي دادم، جلد بعدي را به خانه مي بردم.

 

 به اين ترتيب من در دوران دبيرستان تقريبا تمام شاهنامه را خواندم و اين در شکوفايي استعداد ذاتي من تاييد بسزايي داشت. بعد با گرفتن ديپلم در رشته ادبيات به خدمت سربازي رفتم. پس از خدمت نظام وظيفه به علت فوت پدر و مشکلات اقتصادي خانواده، چون نتوانستم به تحصيلاتم در رشته ي ادبيات که خيلي علاقمند بودم ادامه دهم به عنوان کمک حسابدار در يکي از شرکتهاي توليد مصالح ساختماني در گرگان مشغول کار شدم. دهه 50-40 بود و مجلات هفتگي ادبي که در آن موقع فعال بودند مثل فردوسي، بامشاد، روشنفکر و خوشه که بوسيله دکتر براهني و کيومرث منشي زاده و فريدون مشيري و شاملو به گرگان هم مي آمد و همه هفته مي گرفتم و مي خواندم و به اين ترتيب در جريان شعر معاصر قرار مي گرفتم. در آغاز فقط در قالب هاي کلاسيک کار مي کردم.

آشنايي با شعر شاعران بزرگ معاصر باعث شد به شعر جديد علاقمند شدم تا مدت ها فقط براي خودم مي نوشتم و مي خواندم و دور مي ريختم. وقتي اولين کارم را به نام سي و سه پل که در اصفهان سروده بودم براي مجله ي فردوسي فرستادم و دو هفته بعد، در مجله چاپ شد، به خودم اميدوار شدم و شعر بعدي را به نام محمدشاه اصفهان فرستادم که باز هفته بعد چاپ شد. به خودم گفتم لابد کارهاي من از نظر ارزش شعري به حدي رسيده است که قابل مطرح شدن باشد والا يک مجله معروف ادبي آنها را چاپ نمي کرد. اين باعث شد شعر را جدي تر بگيرم. آشنايي با شعر نو شيوه ي گفتار مرا در شعر کلاسيک نيز متحول کرد. در غزل سعي مي کردم کارم تکرار مکررات نباشد. اگر حرف تازه اي براي گفتن نداشتم، وقتي را بيخود تلف نمي کردم.

 

وقتي به شاعر بودن خود پي برديد، چه کرديد؟

از آنجا که در يک شرکت توليد مصالح ساختماني کار مي کردم و در محيط کوره پز خانه با کارگراني که با خشت و آجر سر و کار داشتند در ارتباط بودم، خيلي زود توانستم با بافت اجتماعي جامعه اي که در آن زندگي مي کنم و لايه هاي طبقاتي اين جامعه و مشکلات اقتصادي که گريبان گير مردم زحمت کش کشور ما در آن زمان بود، آشنا شدم. اين آشنايي تاثير ناگزير خودش را در اشعاري که در مجموعه پرچين آمده و همين طور در آثار بعد از پرچين، چه در شعرهاي نو و چه در غزل ها و شعرهاي کلاسيک گذاشته است.

محصول سخت کوشي طاقت سوزم

تضمين امتياز فخر فروشان بود

و رنجيده ام

زيرا به قد و قامت نکاته هايشان

نيروي لايزالم

در اصطکاک دائمي ي چرخنده ها

تحليل رفت

و بانگ دادخواهي ام

لاي حصارهاي فلزي

شهيد شد

تا امروز

من زندگي را باختم

اما ازين به بعد...!

قطعه ي کوچک بالا از شعرهاي بعد از مجموعه ي پرچين است.

يعني از سال 52 به بعد.

 

محيط آن روزگار را که تازه شروع کرده بوديد چگونه مي ديديد؟

محيط هيچوقت همسو با تفکر شاعر يا نويسنده نبوده و نيست که اگر اينگونه بود، ديگر حرفي براي گفتن نبود. توده ها گرفتار مشکلات خودشان هستند. اوقاتشان معمولا صرف حل و فصل مسائل مبتلا به روزمره مي شود و کساني هم که بر خر مراد سوارند، اصولا برايشان مطرح نيست که ديگران در چه شرايطي به سر مي برند. اين نويسنده و شاعر است که بايد وجدان بيدار جامعه باشد. بعضي از مسائل آنقدر پيچيده اند که تبيين آنها مشکل است. آنان کي مي دوند نمي دانند. آن کس که ايستاده چرا ايستاده است. اگر زبان توده ها را بشناسي و بتواني به زبان خودشان با آنها صحبت کني، حرفت را مي فهمند و مورد توجه آنها قرار مي گيري و نوشته ها و سروده هاي تو مخاطب پيدا مي کند و با تو همسو و هم نوا مي شوند. به نظر خودم، پرويز کريمي طنين تندر استمرار منطقي همان پرويز کريمي پرچين است. انسان پا به سن مي گذارد، ديدگاه ها و برداشت هايش از حوادث و روي دادهايي که در پيرامونش اتفاق مي افتد تغيير مي کند و به تجربيات تازه تري دست پيدا مي کند. اشعار پرچين از ديدگاه يک جوان بيست و چند ساله سروده شده با توانايي هايي که در يک شاعر جوان و تازه کار مي توان از آنها سراغ گرفت. احساسات هيجان آميز و بيرون نگري جوان مآبانه که به تجربه ها و دريافت هاي شاعر نوعي شتاب زدگي و تندروي را تحميل مي کند، نمي گذارد سطح شعرها به درجات متعالي صعود کند. شيوا و برانگيزاننده و دلنشين است، اما از عمق و پختگي کامل برخوردار نيست. مضافا اينکه محتويات (پرچين) مخلوطي از کارهاي نو و کلاسيک است و محتويات (طنين تندر) تماما غزل و چارپاره و رباعي و غيره يعني همه شعرهاي (طنين تندر) در فضايي از نظر قالبي کلاسيک سروده شده و در شعر کلاسيک يعني در (غزل) مخصوصا قيد و بندهايي از نظر فرم و قالب وجود دارد که گاهي دست و پا گير شاعر مي شود و نمي گذارد محتويات ذهني و مفاهيم مورد نظر خود را آنطور که دلش مي خواهد پياده کند. (طنين تندر) آن طور که در سوال مطرح کرده ايد، پژواک کهنسالي من، به طور کامل نيست ولي تا آنجا که ممکن بوده سعي کرده ام به جاي پرداختن به مضامين سطحي  متداول مفاهيم قابل ذکر تري را مطرح کنم و پيامي ناشنيده را به گوش خوانندگان اشعارم برسانم. اشاره مي کنم به غزلي در صفحه 122 و غزل مادر در صفحه 69 و غزلي در صفحه 81 و خيلي از غزل هاي ديگر که در کتاب طنين تندر گرد آمده که هم حامل پيام اجتماعي و تاريخي هستند و هم از بياني تازه و تصاويري امروزي و قابل لمس برخوردارند که هيچ شباهتي به کار کلاسيک ها ندارد. به خاطر رعايت هم سخني و هم آهنگي و يکپارچگي، بر آن شدم که کتاب طنين تندر فقط مجموعه اي از کارهاي جديد در قالب کلاسيک باشد و بعد از انتشار آن مجموعه ي بعدي را که شامل حدود 200 صفحه و همه از اشعار نو و آزاد است، منتشر کنيم. يعني فکر کردم اين طوري بهتر و شسته رفته تر، اهالي فن مي توانند سير تحولي و تکاملي شعرهاي مخلص را ارزيابي کنند و به نتيجه اي شفاف و حساب شده برسند. پس مسئله گرايش به سمتي خاص کلاسيک يا جديد مطرح نبوده من در همه ي قالب هاي شعري کار مي کنم. بستگي دارد به اينکه محتويات ذهني من در کلام قالب بهتر جا بيفتد و با کدام وسيله بهتر مي توانم خودم را به مقصد برسانم اگر به قالب غزل بيشتر علاقه مندم به خاطر اين است که فکر مي کنم قالب غزل اصالت بيشتري نسبت به قالب هاي ديگر شعر فارسي دارد و مردم مشرق زمين مخصوصا مردم ما اکثرا شعر را فقط در اين قالب مي شناسند و علاقه ي چنداني به مثلا (شعر سپيد) يا شعر بي وزن و يا شعر (پست مدرن) ندارند. البته علاقه ي عمومي نمي تواند هميشه ملاک قضاوت براي برآورد ارزش ها باشد ولي بايد قبول کنيم که اگر يک اثر هنري نتواند مقبول طبع مردم صاحب نظر شود، چرا اصلا وجود داشته باشد و صاحب نظران واقعي توي همين مردم هستند.

 

 درباره غزل  عمو پرويز توضيح دهيد؟

غزل عمو پرويز با يادي از خاطره هاي تلخ و شيرين گذشته سروده شده و شرکت در محافل شعر و ادب شهرستان هاي دور و نزديک و شرکت در شب هاي شعرخواني رسمي در تالار و سالن هاي دانشگاه ها و سازمان هاي گوناگون که در اين گونه مراسم آدم با چهره هاي متفاوتي پير و جوان و دختر و پسر و هنرمند و نويسنده منتقد و تحليل گر برخورد مي کند و از هر کدام از آنها خاطره اي در حافظه اش باقي مي ماند، تلخي ها و شيريني هاي اينگونه برخوردها در ذهنيت آدم رسوب مي کند و در مواقع مقتضي جوشان و متلاطم مي شود و به همراه موجي از احساسات و عواطف افسار گسيخته بر لبان شاعر جاري مي شود. هجوم جذبه هاي عاطفي در چنين مواردي اجتناب ناپذير است. غزل عمو پرويز انعکاس همين جذبه هاي عاطفي است. آدم به ياد روز واقعه مي افتد. ما در اين دنيا حيات پايدار نداريم. هر کسي پنج روز نوبت اوست از عزيزاني که شيرين ترين لحظات زندگي شاعرانه ي خودم را با آنها گذرانده ام، خواسته ام پس از مرگم گاهگاهي سري به مزارم بزنند و به ياد گذشته هاي تلخ و شيرين اشکي نثار مرقدم کنند. شايد روح مرا تازه کند. اين اصلا هيچ ارتباطي به حيات مادي يا معنوي ندارد، فقط يک اشاره است به اين حقيقت که ما هميشه نيستيم. پس تا زماني که هستيم بياييم قدر يک ديگر را بدانيم و اين همه پاپوش براي همديگر درست نکنيم. همدمي ها و همدلي ها اگر اينقدر هم ارزش نداشته باشند پس به درد چه مي خورند، بيشتر عصرهاي پنجشنبه يعني شب هاي جمعه که به سر مزار مرحوم (ابراهيم زاده) به امامزاده عبداله مي روم با اينکه بيش از دو ساعت در حوالي مزارش پرسه مي زنم فقط خودم را مي بينم و سايه ام را، اين دردناک نيست؟!

آيا  هيچگاه حسرت گذشته را خورده ايد؟

فکر مي کنم پاسخ اين سوال را در جاهاي ديگر همين مصاحبه داده ام. من اهل دريغ و افسوس نيستم. اگر دريغ هاي عاطفي را در رابطه با همبستگي هاي دوستانه و شاعرانه زياد جدي بگيريم که في الواقع بايد همين طور باشد، در هيچ جاي ديگر از شعرهاي من مخصوصا شعرهاي نو و آزاد هيچ اثري از دريغ و حسرت و اندوه نيست. اگر گاهي هواي ناله به سرم زده تبديل به فريادش کرده ام. من هيچ وقت در سروده هاي خودم اهل ضجه و مويه نبوده ام و اينگونه کارها را بقيح کرده ام.

به ناله هاي ملال آور/ اگر بسنده کني مُردي

تو از سلاله ي فريادي/

به سمت ريشه ي خود برگرد

اسير زاويه ها بودن

حديث گوشه نشينان است

تو شير عرصه ي گفتاري

به سمت بيشه ي خود برگرد

باز هم اشاره تان مي دهم به بعضي از غزل هاي طنين تندر، مثل همتي...! در صفحه 136 و غزل مناجات در صفحه 129 و غزل سرگردان در صفحه 120، غزل جست و جو در صفحه 108 و غزل ارغوان غزل در صفحه 106 پر است از مفاهيم تکان دهنده ي اجتماعي و گاهي سياسي. چرا که سياست نيز يک مسئله ي اجتماعي است و مسائل اجتماعي نمي تواند از شعر اجتماعي جدا باشد و من هميشه يک شاعر اجتماعي بوده ام و هميشه يک شاعر اجتماعي باقي خواهم ماند. شعر من اگر بخواهد شيپور بيداري و نداي آزادي خواهي مردم سرزمين ام نباشد همان بهتر که نباشد و خاموش بمانم. طنين تندر فقط 100 غزل از سروده هاي سال هاي اخير من است، حرف هاي اساسي من در شعرهاي نو و آزاد سال هاي اخير پياده شده که آماده چاپ است و انشاءاله بزودي از طرف همان ناشري که طنين تندر را چاپ و منتشر کرده، چاپ و منتشر خواهد شد. بايد آن شعرها خوانده شود تا جايگاه حقيقي من در عرصه ي ادبيات معاصر و شعر امروز مشخص شود. به اميد آن روز. شاعري که در طول ساليان، اشعار فراواني را در قالب هاي متفاوت با محتواهاي متفاوت سروده، وقتي که مي خواهد براي چاپ و انتشار آن ها تصميم بگيرد، نمي تواند تمامي آثار خود را در يک مجموعه گرد آورد و مجبور به تفکيک آنها براساس قالب و محتوي مي شود و در فرصتي مقتضي آنها را يکي يکي براي چاپ و انتشار به ناشر مي سپارد. طنين تندر فقط 100 غزل از غزليات چند سال اخير در برگرفته يعني تا پايان سال 86 و در همين سال ها، من گذشته از غزل، اشعار ديگري در قالب هاي نيمايي و آزاد داشته ام که بايد در آينده براي چاپ آنها تصميم بگيرم و اقدام کنم. پس نمي شود تنها با خواندن غزل هاي طنين تندر به ارزيابي کامل دست يافت.

 

 درباره نيما  نظري نداريد ؟

پيدايش نيما يک ضرورت تاريخي براي تحول بخشيدن به شعر معاصر و گسترده تر کردن دامن گسترده ي شعر فارسي بود. زمينه ها مساعد بود و موقعيت مناسب، نيما معجزه نکرد! يعني به خاطر اينکه موقعيت مناسب بود و زمينه ها مساعد و استعدادهاي درخشاني که تقريبا از نظر زماني و سن و سال فاصله ي چنداني با نيما نداشتند کم نبودند و همه مشتاق ايجاد، تحول و دگرگوني، براي اينکه بتوانند مفاهيم ذهني خود را به شيوه اي هم بي قيد و بندتر و هم جذاب تر و دل نشين تر و هم قابل فهم تر براي عوام در اختيار دوستداران شعر و ادب بگذارند. پس مسلما اگر نيما باني اين کار نمي شد کس ديگري از معاصران نيما اين کار را مي کرد. کمي زودتر کمي ديرترش مطرح نيست. اين کار بايد انجام مي گرفت و توسط نيما انجام گرفت. و چه خوب شد که نيما باعث سردمداري اين ميدان شد، شاعر توانائي که بزرگترين امتيازش تسلط شگفت انگيز به ادبيات کلاسيک فارسي يعني شعر کلاسيک بود و همه قالب هاي شعر فارسي را تجربه کرده بود و خود به شخصه در تمام قالب هاي شعري کلاسيک سالها کار کرده بود و به همه ي رموز و ريزه کاري هاي ساختاري شعر فارسي تسلط و تبحر عميق داشت و ... مي دانست از کجا شروع کند و تا کجا پيش برود که اين ميدان گشايي باعث انحراف شعر فارسي از مسير تاريخي و بومي و اقليمي خود نشود و به حيثيت جهاني اش لطمه اي وارد نيايد. همان اشتباهي که عده اي بعد از نيما مرتکب شدند و حيثيت جهاني شعر فارسي را کم رنگ کردند و دارند اين اشتباه را ادامه مي دهند. فعلا وارد اين بحث لزومي ندارد بشويم. به موقع اين کار بوسيله ي اهلش انجام مي گيرد. شعر فارسي به هر صورت و در هر زماني بايد بتواند نشان بدهد که شعر فارسي است و آن را يک شرقي و شاعر ايراني يک شاعر مشرق زميني که داراي فرهنگي کهن سال است و فطرت ها و سنت هاي قومي اقليمي و ارزشمند و تجربيات تاريخي گران بها دارد. شعر فارسي بايد عطر و بوي فرهنگ ايراني داشته باشد و شکل و شمايلي که معرف سرزمين تابستاني اش باشد، فرهنگ و ادب فارسي بيشتر دور شعر مي چرخيده حتي فلسفه و حکمت و عرفان به زبان شعر به کتابت درآمده و به صورت مکتوب براي ما و نسل هاي بعد از ما پايدار و ماندگار مانده که به آن افتخار مي کنيم. نيما يک بلدوزر بود. راه باز کردن آن جنگلي از دواوپن شعر شاعران توانمندي که يازده قرن شعر فارسي را ميدان داري کردند و آثار جاودانه اي براي آيندگانشان يعني ما و آيندگان ما بر جا نهادن کار چندان آساني نبود. حوصله و سماجت و بردباري و ايستادگي مي خواست که نيما داشت. که اهل کوهستان بود و در اوقات فراغتش فرصت کافي براي پرداختن به اين مهم با او بود و اگرچه مخالفت هايي از طريق محافل و مجالس ادبي موجود در پايتخت مخصوصا که به ضابطه هاي کلاسيک شعر فارسي تعلق تعصب آميزي داشتند، انجام مي گرفت ولي او بالاخره کار خودش را کرد و حرفش لااقل براي دوست داران ايجاد تحول در شکل و شمايل شعر فارسي به کرسي نشاند و خيلي زود دورش گرد آمدند و نگذاشتند تنها بماند که اگر تنها مي ماند، مي شد مثل هوشنگ ايراني و چند نفر ديگري که مي خواستند همين ساز را بنوازند ولي چون کارشان اصالت نداشت، نتوانستند نظر کسي را جلب کنند و خيلي زود غيب شان زد. چون ديدند مرد اين ميدان نيستند. نيما ايستاد و طغيه ها و سرزنش ها را تحمل کرد و بدون اينکه خم به ابرو بياورد راه را باز کرد و در تسطيح و همجوار کردن راهي که گشوده بود و در توضيح علت آن و ضرورتش همه ي گفتني ها را گفت و نسل بعد از نيما نتوانستند رسالت تاريخي او را بر دوش بگيرند و براي رساندن آن مقصد تلاش کنند. آنها که به نيما وفادار ماندند و نصايح ارزشمند او را بکار بستند موفق بودند و آنها که پا را از ميداني که نيما گشوده بود، فراتر نهادند و سفارشات او را نديده گرفتند، به بيراهه افتادند و هنوز هم سرگردان و در به درند، ميدان گشايي بيشتر از آنچه که نيما کرد، براي شعر معاصر ضرورت نداشته است.

 

چگونگي شکل گيري شعر معاصر در خطه ي مازندران و گرگان و وضعيت کنوني آن را بفرماييد؟

هفتاد سال پيش در خانواده اي تقريبا مذهبي، در يکي از محلات قديمي شهر گرگان (سرچشمه) در خانه اي کاهگلي، فرزند پسري به دنيا آمد که نامش را پرويز گذاشتند. من فرزند سومي و پسر دومي خانواده بودم، خانواده اي که هفت فرزند داشت. چهار دختر و سه پسر که بعدها همه معلم و دبير شدند و کارمند آموزش و پرورش گرگان. من نيز پس از چندين سال فعاليت در بخش خصوصي و شرکت هاي تجارتي و کارخانجات توليدي به عنوان حسابدار بالاخره در 32 سالگي به استخدام آموزش و پرورش گرگان درآمدم. کارم در آموزش و پرورش مدتي حسابداري در اداره و بعد معاونت اداري در آموزشگاههاي گرگان بود. در 62 سالگي بازنشست شدم. پس از سي سال خدمت طاقت فرسا و در حال حاضر دوران بازنشستگي خود را مي گذرانم و بيشتر سرگرم شعر هستم. داراي شش فرزند هستم. دو دختر و چهار پسر که بعضي از آنها سامان گرفته و دو سه تاي آنها هنوز با من هستند. پنجاه سال پيش، در محدوده اي وسيع از کرانه هاي درياي خزر تا مرزهاي خراسان بزرگ، من اولين کسي بودم که بناي شعر معاصر را در شهر گرگان که آن زمان جزو استان مازندران بود، پي ريزي کردم و در گوش هاي کم شنواي ستايندگان ادبيات گرد گرفته ي کلاسيک فارسي، ساز تازه اي نواختم که طنيني ديگرگونه داشت و گوش ها را باز کرد براي شنيدن نواهاي نوتر و چشم ها را نيز براي ديدن تصاويري تازه تر از رخساره ي زيباي الهه ي نازنين شعر. وقتي که سي ساله بودم مجموعه اي از شعرهاي من به نام پرچين از طرف انتشارات پندار تهران به مديريت غلامرضا امامي که از ناشرين فعال وقت بود چاپ و در سطح کشور منتشر شد که خيلي زود ناياب شد و هنوز به علت گرفتاري هاي قبيله اي و اقتصادي نتوانسته ام تجديد چاپش کنم، ولي به فکرش هستم. مجموعه اي از غزليات من به نام طنين تندر شامل 100 غزل براي اخذ مجوز به اداره نگارش تهران ارسال گرديده که هنوز خبري از صدور مجوز آن به من نرسيده، پس از کسب مجوز رسمي قرار است توسط يکي از ناشرين معتبر تهران، که مذاکرات لازم، با او انجام گرفته چاپ و منتشر شود.غير از اين دو مجموعه، دو مجموعه ي ديگر از کارهاي اخيرم آماده ي چاپ دارم که بايد پاکنويس و براي کسب مجوز چاپ آنها اقدام شود...

 

يکي مجموعه اي از کارهاي نيمايي و آزاد است و ديگري مجموعه ي ديگر از غزليات اخير، باز هم شامل صد غزل ديگر. وقتي طنين تندر از چاپ درآمد و توزيع شد، براي چاپ و انتشار دو مجموعه ي بعد از آن اقدام خواهم کرد، اگر عمري باقي باشد. فعاليت شعري خود را با چاپ اشعارم در مجلات ادبي پايتخت و نشريات استاني منطقه، از 22 سالگي شروع کردم. شعرهاي زيادي از من در مطبوعات ادبي پايتخت و فصل نامه ها و جنگ هاي ادبي مراکز استان ها در سطح کشور منتشر و از رسانه هاي گروهي وقت راديو و تلويزيون خوانده شد. در همه ي قالب هاي شعري کار مي کنم. بستگي دارد به اين که محتوي در کدام قالب بهتر بگنجد. با احمد شاملو، هنوز خيلي جوان بود که آشنا شدم. البته من از احمد خيلي جوان تر بودم. تقريبا در سي سالگي ام با او آشنا شدم. به خاطر اين که دو تن از خواهرانش همسران گرگاني داشتند سالي چند بار به گرگان مي آمد. يکي از خواهرانش همسر سيدمحمد مفيديان، پسر سيدآقاجان سرمايه دار و ملاک معروف گرگاني بود که صاحب چند پارچه آبادي در غرب گرگان بود و خواهر ديگرش همسر شخصي به نام شاکري که حسابدار اداره ي دارائي گرگان بود. برادر سيدمحمد يعني سيدحسن مفيديان با من دوست و هم سن و سال بود و هر وقت شاملو به گرگان مي آمد به من اطلاع مي داد. در يکي از سفرها که احمد شاملو همراه يک گروه فيلم برداري از طرف تلويزيون آن موقع براي تهيه ي فيلمي از اقوام ترکمن به گرگان آمده بود با من تماس گرفت و گفت بايد او را ببينم. در هتل ميامي دور فلکه شهرداري اقامت داشتند. رفتم آنجا شاملو گفت امشب با ما باش و مرا به همراهانش معرفي کرد. شب را با آنها بودم. صبح که شد گفت قرار است به آق قلا پهلوي دژ آن زمان برويم براي تهيه فيلم از ترکمن ها تو هم با ما باش. پذيرفتم و رفتيم. يعني دوست داشتم با شاملو بيشتر باشم. ترکمن صحرا برايم ديدني، جذاب و برانگيزاننده بود، البته من وقتي کوچک تر بودم يعني تقريبا در 14 سالگي گاه گاهي همراه پدرم که مغازه ي فرش فروشي در گرگان داشت براي تهيه ي فرش به آن طرف ها مي رفتيم، گاهي به بندرترکمن و گاهي هم به گنبدکاووس مي رفتيم که اقوام ترکمن در آنجاها زندگي مي گذرانند. هميشه برايم جذاب بوده اين سفرها. گروه فيلم برداري به کار خودشان مشغول بودند و من با شاملو به آلاچيق هاي اهالي سرکشي مي کرديم يک نفر ديلماج مترجم هم از خود ترکمن ها که فارسي را خوب حرف مي زد همراه ما بود به نام آق چلي که بعدها معلوم شد در گنبدقابوس، دبير ادبيات فارسي است. به آلاچيقي کم بضاعت رفتيم. دختر ترکمني زيبا، جذاب و خيال انگيز، پاي دار قالي در حال گره زني و شانه زدن فرشي نيمه بافته بود که نقش هاي دلارائي داشته ولي خودش از فرشي که داشت مي بافت دل آراتر و جذاب تر بود. من مبهوت مانده بودم. يک دفعه دستي روي شانه ام خورد و گفت، کجايي مرد؟! از حالت بهت بيرون آمدم. شاملو بود که حيران تر از من مجذوب دختر قالي باف و مجذوب هنرش شده بود. واقعا که...! هنري در کار آفرينش هنري ديگر! هنر خلقت که مخلوق خالق است و هنر فرش بافي که مخلوق انسان است. آن هم انساني با اين شکوهمندي و جمال! شعر دختر قالي باف همان جا طرح اش در حافظه ام شکل گرفت. نشستيم با شاملو بر سفره ي صاحب آلاچيق که مردي ميانسال بود. چک درمه ي دست پخت مادر خانواده را خورديم. بعد از چک درمه، چاي سبز که ترکمن ها معمولا بعد از ناهار و شام صرف مي کنند بود و بعد دوتار امان جان، که عاشقانه و دل سوزانه مي نواخت و نگاه شرم آگين دختر قالي باف، پرتوي که از دو خورشيد درخشان چشم ها که در زمينه اي از مهتاب چهره قرار گرفته بود، متساطع مي شد و ما را مي نواخت شبيه ترمه و حرير و ابريشم. و شعر دختر قالي باف تمام شد هنوز جائي چاپش نکرده ام، نمي دانم چرا؟! شايد به خاطر اينکه صحنه اي که من ديدم، آن قدر اثيري و رويايي و خيال انگيز بود که مي ترسم محو شود.

دختر قالي باف

جبهه اي از خنجر و شب

دو ديده و مژگان

کُرک بناگوش، زير مقنعه پنهان

تازه تر از قوس قزح، طاق دو ابرو

دختر قالي باف و آلاچيق ويران

کوب، کوب، کوب

تاپ، تاپ، تاپ

کوب، کوب، کوب

تاپ، تاپ، تاپ

دختر قالي باف و آلاچيق ويران

دارِ برافراشته و کلافه ي الوان

پيچه ي ابريشمي و مليله و قيطان

کوب، کوبِ شانه و اعجازِ سرانگشت

حاصل خون

شيون جان

عصاره ي انسان

کوب، کوب، کوب

تاپ، تاپ، تاپ

کوب، کوب، کوب

تاپ، تاپ، تاپ

خلوتِ کوي و برزن

کسادي ي بازار

پيله وري در به در و

طاقه ي قالي

ذهن فروشنده، پر از سايه ي سکه

خورجين آذوقه ولي

خالي ي خالي

کوب، کوب، کوب

طاقه ي قالي

تاپ، تاپ، تاپ

سفره ي خالي

پهلوي دژ- آلاچيق امان جان

تابستان 51- پرويز کريمي

وزن شعر دختر قالي باف از خود کارگاه قالي بافي گرفته شده، آهنگ شعر، همان آهنگ کوبش شانه بر آخرين رديف فرش در حال بافته شدن است براي اينکه ضربه هاي کوبه بتواند گره هاي پود را در لا به لاي تار جابه جا کند. وقتي شاملو شعر را ديد، گفت: تو ديوانه اي! شعر! چه حوصله اي! از آلاچيق امان جان که بيرون زديم شب بود، سر شب بود و لندرور شاسي بلند گروه فيلم برداري در حال بوق زدن دختر قالي باف در حافظه ام مي رقصيد و شاملو پريشان بود. به گرگان که برگشتيم، شاملو به ميامي نرفت. با من به خانه ي ما آمد. تلفن کردم، مرحوم رحمت فرقاني، مرحوم منوچهر غفوريان، مرحوم منوچهر رضايي و چند تن از مرحومين ديگر، به اضافه چند تني که هنوز زنده اند و از دوست داران شاملو بودند ولي شاعر نبودند، مثل اسماعيل رضايي و عظيم رضايي آمدند. شب را دور هم با شاملو گذرانديم. شب شاملو پيش من ماند. دوستان رفتند ما خوابيديم و بيدار شديم. با شاملو صبحانه خوردم و او بعد از صبحانه از پيشم رفت. موقع خداحافظي گفت: يک بار ديگر بايد به آنجا برويم. گفتم کجا؟! گفت: همان جايي که تو ديوانه شدي! گفتم: من از روز ازل، ديوانه بودم. شعر، تقريبا همه ي وقت شبانه روزي مرا مي گيرد، در هفتاد سالگي خوابم بيشتر سر شب است. دو بعد از نيمه شب بيدارم و تا هشت صبح مي نشينم سر شعر. اتمام و پرداخت اشعار نيمه کاره، که ضمن آن برايم شعرهاي تازه اي تداعي مي شود و باز تازه آمده ها مي شوند نيمه کاره. جالبه پس! هميشه مي توان مشغول بود. مشغول شعر! که براي من جذاب و ارضاء کننده است از هر لحاظ! دو مجموعه ي تازه ي من که بايد بعد از چاپ و انتشار (طنين تندر) که منتظر اخذ مجوز است ترتيب چاپشان داده شود. يکي مجموعه اي از کارهاي نيمايي (در حدود 200 صفحه) و ديگر مجموعه اي از غزل ها که باز هم 100 غزل و در حدود 200 صفحه است. اصطلاح نيمايي را من براي شعرهاي آزادم نمي پذيرم. شعرهاي غير از غزل من نيمايي نيست. هيچ شباهتي به اشعار نيمايي ندارد. نيما حرف خودش را مي زد، من حرف خودم را مي زنم و حرف هاي ما هيچ شباهتي به يکديگر ندارد، اگر چه هر دو شاعر اجتماعي هستيم اصطلاح نيمايي را بايد از روي اشعار بعضي از شاعران معاصر بردارند. اسم بي مسمائي است اشعار غير از غزل من، تماما موزون و مقفي است. وزن را به شيوه اي که ذوق من مي پسندد به کار مي برم و کاري به ضابطه هاي افاعيل عروضي در کارهاي غير غزلم ندارم. حتي در غزل ها کوشيده ام، اکثرا از وزن هاي ابداعي خودم استفاده کنم که هيچ نمونه اي از آنها در اشعار کلاسيک فارسي وجود ندارد. به همين علت افاعيل آن گونه غزل ها را در مصراع دوم آخرين بيت غزل آورده ام مثل وزن:

فاعلاتن مفاعيل و مستفعلن مستفاعيلتن مفتولان که وزن غزلي مربوط به چهل سال پيش من است که در مجموعه ي پرچين چاپ شده. آن غزل اين است:

دست من مي خزد بر حرير خيال آفرين تنش رازجويان

عطر ناب نفس هاي او مي چکد بر غزل هاي من مثل باران

قلب سرد زمين، زير عرياني ي داغ تن هاي ما در تپاتپ

چشم سبز طرب، مثل فانوس شب، بر شبستان ما پرتوافشان

هرم بي تابي و شعله هاي عطش، سردي ي لحظه ها را مکيده

اين همه گرمي و اين همه روشني کرده عفريت شب را هراسان

تا زماني که بايد پريشاني ام، در شکوفايي بازوانش

با سطور بلند غزل هاي من، التهاب هوس بسته پيمان

در هراسم که چون بگذرد از برم، بگسلد از هم اين بحر مواج

فاعلاتن مفاعيل و مستفعلن، مستفاعيلتن مفتعولان

وقتي اين غزل را چهل سال پيش براي چاپ در مجله ادبي روشنفکر براي فريدون مشيري فرستادم، هفته ي بعدش چاپ کرد و يک صفحه توضيح درباره ي وزن غزل که وزني ابداعي خود بود، داد و از وزن آن به عنوان يکي از خوش آهنگ ترين اوزاني که تا آن زمان براي سرودن غزل فارسي بکار گرفته شده نام برد و از من خواست که با او در تهران ملاقات حضوري در دفتر مجله داشته باشم ولي نتوانستم بروم. متاسفانه اشعار نو من گذشته از وزن، اکثرا داراي قافيه در آخر پاراگرف ها است ولي اصراري درباره ي مقفي بودن اشعار نو ندارم. اگر ببينم که از عملکرد قافيه اي مي توانم نتيجه اي بارز و چشمگير بگيرم به کارش مي برم هر وقت ايجاب کند يعني هر وقت که ببينم شعرم را جذب تر و دل نشين تر مي کند، شاعري يک هنر است و هنر بايد جذاب و دل نشين باشد. ولي وزن را براي شعر، لازم و ضروري مي دانم و اصولا نوشته جات بي وزن را شعر نمي دانم، يعني فکر مي کنم داشتن حدود 11 قرن شعر موزون و با مهارت شگفت انگيزي که برخي از شاعران اصيل معاصر در به کارگيري وزن در اشعارشان دارند و در کار آفرينش شاهکارهاي شعر معاصر به صورت موزون هستند، ادبيات ما نيازي به شعر بي وزن ندارد و هيچ يک از اين هايي که دارند روده درازي هايي به نام شعر سفيد را به قلمرو ادبيات تحميل مي کنند جايي در تاريخ ادبيات فارسي ندارند و هيچ کدامشان بر سکوي ماندگاران شعر فارسي درخششي جاودانه نخواهند داشت. از احمدرضا احمدي بگير تا پسران و نوه ها و نتيجه هايش. احمدرضا احمدي همسن من است، يعني امسال هفتاد ساله مي شود. در کافه فيروز نادري تهران او را با دار و دسته اش مي ديدم، متفرعن و اشراف منش بود و تفرعن در ادبيات، پوزه ي شاعر را به خاک مي ماليد. خاکي باش! تا خاکيان بپذيرند! چقدر فروغ فرخزاد طي نامه هاي خصوصي و دوستانه به احمدرضا سفارش کرد که عنصر وزن را در شعرهايش به کار بگيرد تا بتواند بهتر بدرخشد ولي احمدرضا يا نخواست يا نتوانست يعني قابليت اش را نداشت من نامه هاي خصوصي فروغ به احمدرضا را خوانده ام و به آن فکر کرده ام. احمدرضا اشتباه کرد همانطور که شاملو در کنار گذاشتن وزن اشتباه کرد. درخشش شاملو فقط در کارهاي موزون او به چشم مي خورد. در هواي تازه و بعضي ديگر از کارهاي موزونش مثل در اينجا چهار زندان است. -اين نظر من است کاري به ديگران ندارم.- نيما يوشيج از کارستاني که کرده بود در اواخر عمر پشيمان و پريشان بود و مي ترسيد که ادامه دهندگان راه او، احيانا منظور او را درک نکنند و به کژراهه بروند که همين طور هم شد و شعر سپيد به دنيا آمد و غزل پست مدرن زبان شعر، عظمت و شکوهمندي خاص خودش را دارد و نبايد به سطح زبان محاوره اي مردم کوچه و بازار سقوط کند، آن وقت همه مي شوند شاعر و شعري را که بتوانند بگويند فقط بايد به تپه ي زباله ها انتقال داد. قرار نبوده هر کسي که از مادرش قهر کرد شاعر باشد. گفتني ها درباره ي شعر معاصر و چند چهره گي شعر معاصر و کباده کشان غزل پست مدرن و ادعاهاي سپيد پردازان! فراوان است، اگر فرصتي دست دهد، تکليف همه ي آنها روشن خواهد شد.

 

 اگر ممکن است  خلاصه اي درباره ي وضعيت شعر فارسي در گذشته ي نزديک و امروز را به صورت کوتاه بيان کنيد.

شعر فارسي در دوران صفويه با رواج گرفتن سبک هندي به طرف نوعي پيچيدگي از لحاظ مضمون و محتوي گرايش پيدا کرد و با ارائه مضامين دور از ذهن و غريب در هاله اي از ابهام و تخيل محض فرو رفت، به قول صائب تبريزي که خود از مروجين سبک هندي بود، به طالب حسن غريب و معني بيگانه باش.کمند زلف در گردن گذشتن روزي از صحرا/ هنوز از دور گردن مي کشد آهوي صحرائي، رسيدن از گردن معشوق يا شاهد به گردن کشيدن آهو براي تماشاي زلف و گيسوان محبوب که اگرچه خيلي لطيف و شاعرانه به نظر مي آيد ولي خيلي دور از ذهن است و تفهيم مقصود و منظور شاعر براي خواننده ي عامي مشکل به نظر مي رسد، يا من از بي قربي خار سر ديوار دانستم/ که ناکس کس نمي گردد. از اين بالا نشستن ها. که باز هم نمونه اي از صائب تبريزي است سبک عراقي که از مضمون و محتواي اکثرا قابل فهم براي عموم برخوردار بود جاي خودش را به سبک هندي داد و مضامين اجتماعي و مردمي که اشعار سبک عراقي آينده از آنها بود، جاي خودش را با پيچيدگي و ابهام دور از ذهن و تخيل غبارآلود اشعار سبک هندي عوض کرد و شعر فارسي از دسترس عامه مردم و به اصطلاح از سر زبان ها دور افتاد و شد مخصوص طبقاتي خاص که اکثرا در انجمن هاي ادبي فاميلي يا قبيله اي براي همديگر مي خواندند و به به و چه چه مي کردند. به همين خاطر شعر فارسي مخصوصا غزل نتوانست در مسير اصلي خود جريان تکاملي داشته باشد و از مرحله پرت شد. پس از صفويه، افشاريه و پس از آن قاجاريه- ادبيات چه کار مي کرد در اين دوران ها؟! شعر فارسي کجا بود؟! عبيد زاکاني قبل از اين ها و ايرج ميرزا و ديگران که مربوط به اواخر قاجاريه و اوائل حکومت رضا خان مي شوند، شعر را به طرف نوعي هزل و طنز بردند و از عوالم جدي شعر فارسي دور کردند! شايد زمان اينجوري اقتضا مي کرد! پروين اعتصامي در همين دوران متولد شد. با اين که از خانواده اي اهل علم و فضيلت بود و پدر و پدربزرگش خود اهل شعر و ادب بودند ولي به خاطر برخي تعصبات مذهبي نتوانست آن طور که بايد و آنطور که شايستگي اش را داشت چهره بگيرد و بدرخشد! و در غباري از استعارات و ابهامات روزمره گم شد. شعرهايي مثل: سير يک روز طعنه زد به پياز/ که تو مسکين چقدر بد بوئي. اگرچه تصويري از واقعيت موجود جامعه ي ما بود ولي اين زبان، زبان شعر اصيل فارسي نبود! اين ادامه منطقي حافظ و سعدي نبود اين ادامه منطقي مسعود سعد سلمان و ابن يمين نبود که بيشتر عمرشان را گوشه ي زندان ها گذراندند! شعر فارسي گم شده بود! فقط همان چند چهره ي سرشناس بودند که در هر مجلس يا محفلي حضور هميشگي داشتند و هر وقت سخن از شعر و شاعري مي رفت، ابياتي يا غزل هايي از آنان را مي خواندند و به به اي و چه چه اي و ديگر هيچ!! آيا شعر فارسي قائم به ذات همين چند اعجوبه بود؟! و پهنه ي پهناور شعر فارسي نمي توانست قلمرو گسترده تري داشته باشد؟! و الهه ي زيباي شعر فارسي به دوران يائستگي خود رسيده بود؟! و ديگر نمي توانست برادر يا خواهر کوچولوئي را براي فرزندان قد و نيم قد خود آبستن شود؟! نبود اينچنين! و مباد اينچنين! که آن لقاح مطهر دوباره شکل گرفت! و زهدان درخشان الهه ي نازنين شعر فارسي/ ذريه ي تابناک ابر مرد شعر معاصر را/ به شيوه اي عاشقانه،/ در آغوش پاکيزه ي مردي مردستان،/ از کهر گاهي متبارک، بار برداشت!/ و چندي بعد،/ در بحبوحه ي جنگ دوم بين الملل،/ نخستين نوزاد شعر امروز را/ بر زمين سرگردان، فرود آورد!/ و از دامنه ي زرخيز و گوهرفشان البرز/ خورشيدي هميشه درخشان،/ به نام نيماي نام آور/ طلوع کرد!/ و افتاد، اتفاقي که بايد مي افتاد!/ و شعر فارسي، راه تازه ي خود را پيدا کرد و حرکت چشمگير و دل نواز خود را به سمت قله هاي رفيع هنر و تيغ هاي سر به آسمان کشيده ي شعر آغاز کرد! چون فرصت 10 دقيقه اي من تمام شد، به همين مقدار بسنده مي کنم و اينک نمونه هايي از شعر امروز منطقه شعر فارسي در حال حاضر، در استان گلستان فعال تر و پوياتر از ساير استان ها، جريان طبيعي خود را دارد و راه خود را به سمت قله هاي تکامل طي مي کند! و اگرچه از طرف مسئولين فرهنگ و ارشاد منطقه هيچ گونه عنايتي نسبت به اين امر مهم و حياتي انجام نگرفته و از حمايت مالي و معنوي دستگاه هاي دولتي محروم بوده، با اين وصف دست اندرکاران شعر امروز حداکثر تلاش خود را براي معرفي و شناساندن شعر منطقه به کار مي برند. شايسته است که مسئولين امر در دستگاه هاي دولتي مثل اداره کل فرهنگ و ارشاد استان، از خواب خرگوشي بيدار شوند و اين جريان هاي اصيل و مردمي را زير بال و پر حمايت مالي و معنوي خود بگيرند تا شعر امروز در استان گلستان بتواند بهتر از اين که هست بدرخشد!

به اميد آن روز درود و بدرود!