به ياد حسين ديلم کتولي و مختار رنجيده


یادداشت |

گلستان در سالي که گذشت  دو شاعر صاحب سبک خود را از دست داد، حسين ديلم کتولي و مختار رنجيده دو شاعر توانا و صاحب سبکي بودند که هر يک تاثير بسياري  بر شعر گلستان گذاشتند، زنده ياد مختار رنجيده مقتدا، معلم بسياري از شاعران شرق گلستان بود، او در سالهايي که بود به شعر و ادب مينودشت خدمات بسيار کرد و در چند سال پايان زندگي در بستر بيماري روزگار گذراند، زنده ياد حسين ديلم کتولي نيز ميراث دار قلم بود زيرا شاعري و نويسندگي در ميان خاندان آنها نسل به نسل منتقل شده است. حسين ديلم کتولي، گلي، بنيامين و محمد ديلم کتولي نامهاي ديگر اين خانواده اهل قلم هستند. به ياد اين دو بزرگ شعر گلستان در آخرين شماره گلشن مهر 1402  چند نمونه از آثار آنها را مي خوانيم.

روح همه رفتگان شاد.   

 

 

 

1

خالي شدند در رگ سرخم سرنگ ها

شليک کن شقيقه من با تفنگ ها

ديده نمي شوند به چشمم حسودها

بيزارم از بطالت اين نام و ننگ ها

يک روز روي شانه و يک روز زير پا

پندم نداد بازي الا کلنگ ها

ما ديده ايم گرچه کسي باورش نشد

يک عمرهمنشيني با شيشه سنگ ها

ما در پياله باده ي نابي نديده ايم

ساقي که ريخت در قدح ما شرنگ ها

ديوارهاي کاخ شما پايدار نيست

ويرانه مي شوند به ضرب کلنگ ها.

 

نمانده آب و رنگي تا بهارم را که دزديدند

ندارم دلخوشي وقتي نگارم را که دزديدند

شدم خالي تراز يک کوزه در يک ظهر تابستان

عطش دارم به رفتن انتظارم را که دزديدند

پشيزي هم نمي ارزد در اين بازار مکاره

به هر ترفند اين ها اعتبارم را که دزديدند

پروبالي ندارم ٬ آسماني نيست ٬ محکومم

پر افشاني ندارم تا شکارم را که دزديدند

به هر راهي که رفتم با غرور خويش سر کردم

پياده مانده ام اينجا سوارم را که دزديدند.

 

3

اتفاق مردن

از انگشتان من گذشت

بي آنکه بدانم تابستان انجير

عطش باران دارد

کفش هاي سفر نرفته منتظر بودند

از پله هاي تشنگي

تا گندم هاي زرد

کنار کوزه هاي له له زن

خاطره ي پر هاي ريخته بود

من و پيراهنم رطوبت باران داشتيم

اندوه کوچک خليج

برخط پيشاني

يک چمدان اعتراض در ايستگاه بندر

شقيقه هاي سوخته

آزمون خاکستر و باد بود

گندم ها به آسياب نرفته

کبوتر هاي چاهي

فصل را بهتر ميشناختند

گل تپانچه در شقيقه گل نشست

کفش ها جفت شد

تمام پله هاي تشنگي

با سر انگشتانم شمرده شد

پيراهن نمدار

در ايستگاه مي وزيد.

 

4

امشب بيا و روي ماهت را بپوشان

حسرت نکش در سينه آهت را بپوشان

طعم گناه و بوسه در اين خانه باقيست

يک بار ديگر اشتباهت را بپوشان

بي بي زمان جنگ هاي تن به تن شد

سرباز را بگذار و شاهت را بپوشان

لب بر لبم بگذار اين کار درستيست

بشمار از اول هي گناهت را بپوشان

گيسو پريشان لشگر تاتار داري

در پيش چشم من سپاهت را بپوشان

از دلربايي کم نکن هرگز عزيزم

تهديد کن چشم سياهت را بپوشان.

 

حسين ديلم کتولي

 

 

 

 

1

عابري با کولهباري از فراموشي به دوش

دل بريد از مردم گندم نماي جو فروش

دل بريد از اين جهان و اين شما و زندگي

ميرود آهسته درچنگال شب، سرد و خموش

خالي از ره توشهاي، در جاده هاي بيگذر

ميرود تا گم شود در سايههاي بيخروش

اي شما دستانتان گرم نوازشهاي خويش!

بعد از اين شعري ندارد شاعر باران فروش

يک نفر در گوشه اي پنهان نشست آهسته گفت

عابري ميرفت و هي ميبرد باران  را به دوش

 

2

تو در من به خواب رفته اي  !

و من آشفته ام ...بيدارم

با دردهايي که

درنيمه هاي شب

درجان نحيف من

به فرياد نشسته اند

و من به تماشا ...

 

3

 بهار مي شود !

پائيز واژگانم

در ساعت فرهاد...

بودنت را فرياد بزن

ليلاي دور دست

شيرين کوه و دشت

برقصان

درموسم بادهاي شمالي

گيسوانت را ...

در عطر بهار نارنج ها

معطر کن کوه را

در  ( خيالي خيس )

بي هيچ بيستوني

در ساعت فرهاد ...

 

 4

 در اين شب خاموش که جان خسته را به دست گرفته ام

تا تصويري تازه را در جريان رگ هايم احساس کنم .

تو چشم مي بندي و دلت را پرواز مي دهي

تا زندگي را به رنگ سبز بيفشاني...

قاصدک هاي پير در قاب هاي کهنه به بازي نشسته اند

تا در تو لحظه ي بيداري را جشن بگيرند

و اندوه سال هاي کودکي ام را در آتشي عميق بسوزانند .

من آميخته مي شوم

با نگاه تو  در فصلي عظيم

 

5

امشب به سرم زد بنويسم غم خنياگري ات را

پنهان کنم از ديده مردم شب خاکستري ات را

من حنجره ي زخمي شبهاي سکوتم که چنين تلخ

فرياد زدم تا بگشايي گره روسري ات را ؟!

آواز بخواني سر کوچه به همان سبک قديمي

 تا زنده کني هم من و هم عاشق حاجيلري ات را

يکبار دگر باز برقصي و برقصاني و با شور

بر دامنه ي دشت بپاشي هنر آذري ات را

  گفتي تو که عاشق شدن و ناز کشيدن دم پيري

 سخت است، ولي مي روم آخر که بيايم پري ات را

 

 مختار رنجيده