گفت و گو با احمد پناه نويسنده گلستاني: بازگشت ملال آور است


گفت وگو |

خانم احمد پناه از نويسندگي تا کافهداري و باريستايي چقدر راه است؟  کافهداري بعد از چندين حرفه، شايد آخرين شغلم باشد، شايد هم نه! با شناختي که از خودم دارم احتمالا نه. تدريس زيستشناسي شغل اصلي و درازمدتم بوده، قبل از آن سه سال کارشناس آزمايشگاه دامپزشکي بودم. فعاليتهاي اجتماعي، محيط زيستي و ادبي هم هميشه بوده. هم معلمي و هم ميل به داستان شايد انگيزهاي براي کافهدار شدن بود، دقيقا نميدانم. يا شايد ميل شديدم به چاي و دورهمي‌‌هاي چاي نوشيدن بود و عشق به قهوه و بوي قهوه، کنار کتاب و مطالعه و نگارش. الان فکر ميکنم که همهي اينها به هم ربط دارد. حدود شش يا هفت سال گذشته را به نگارش کتاب گذراندم و هر صبح به عشق نوشيدن يک فنجان قهوه مينشستم پاي لپتاپ و ساعتها بيوقفه تايپ ميکردم تا موعد تهيه و سرو و نوشيدن قهوه سر برسد.

 

 آيا اين روزها همچنان امکان نوشتن برايتان فراهم است؟ اين روزها کمتر ميخوانم و کمتر، خيلي کمتر، مينويسم. تصور اين که دو سال تمام از دنيا ببري و کنج اتاق تق و تق و تق روي کليدها انگشت بکوبي تن دادن به انزواي دلهرهآوري است. همين الان که به لطف سوالهاي گلشن مهر دارم با نوک انگشت اشاره روي کيبورد گوشي ميزنم، تمام وجودم سرريز از شوروعشق است و ممنونم از گلشن مهر عزيز. اما دنيا هر سال که نه و نه هر روز، که هر لحظه شتابان ميتازد و به گمانم با نشستن پاي نگارش يک رمان چند صد صفحهاي از قافله جا خواهي ماند.

 

بايد تفاوت زيادي بين کلاس درس و کافه باشد، نيست؟ چندان تفاوتي ندارد که سر کلاس درس يا در قالب رمان خودت را منتشر کني يا به عنوان يک کافهچي براي يک رانندهي خسته قهوه سرو کني. همهي اينها يک نتيجه دارد، اشاعهي خودت. بنا به اقتضاي زمانه ميتوان در هر قالبي با دنياي بيرون تعامل داشت. يک زماني کارتوني ميديدم به نام باربابارا، نميدانم شما هم ديده بوديد يا نه. يک جور خميربازي بودند که در هر لحظه به شکلي در ميآمدند و از مهلکه در ميرفتند. هميشه اين اسم و شکلشان پس ذهنم هست و يک همحسي که مثل بارباراها به فرمهاي متفاوت و با همان هويت و اصالت به کار خودم که ياد گرفتن و ياد دادن است، ادامه ميدهم.

آيا از کافه بهره اي هم براي داستان مي توان برد؟ وقتي آدمها دوست ندارند کتاب بخوانند، اصراري بر ماندن در گذشته ندارم، من هم شخصيتهاي داستانم را در کافه و هر لحظه و در دسترس و آسان به نمايش ميگذارم. زندگي ساده‌‌تر از اين حرفهاست که بخواهي براي رسيدن به موفقيتهاي اجتماعي، با سماجت سر يک شغل و حرفه هدرش بدهي. اصلا چرا از بچه اين سوال بيمعني را ميپرسند که دوست دارد بزرگ شد چکاره شود. چرا نميپرسند دوست داري وقتي بزرگتر شدي دست به چه کارها و تجربههايي بزني.

 

شما قبلا سفرنامهاي هم منتشر کرديد . خواستم بپرسم آيا سفر هم تاثير بر کافه داري شما گذاشته است؟  سفر هم براي راهاندازي يک کافهي دنج بيتاثير نبوده. يکي از روياييترين سفرهاي زندگيام سفر با دخترم به قبرس شمالي بود دوازده سال پيش. سفر به قبرس شمالي را براي نويسندهها و اهل هنر پيشنهاد ميکنم. در يک روستاي کوهستاني که روي تمام ديوارهاي سنگي گل و گياه خزيده بود، گذرمان افتاد به يک کافه که در راهپلههايش يک گربهي خپل به نام تايگر نشسته بود. استقبال و همراهيمان کرد تا حياط باصفاي کافه که مديرش يک خانم انگليسي ميانسال بود. چاي و قهوه و شير و بيسکويت و فراوان گربه که از پريدن روي ميز مشتريها ابايي نداشتند و دو تا سگ و يکيشان نابينا و پير که صاحب کافه خيلي مراقبش بود و دوستش داشت. از همان جا داستانم آغاز شده بود. نقش کافهچي هم به زودي تمام خواهد شد و داستان بعدي به نگارش در خوهد آمد. منتظر باشيد.

 

کدام يک از کتابهايتان را بيشتر دوست داريد؟ هيچ وقت نميتوانم از فرزندانم بگويم بيآنکه چشمهايم اشکي شود. ميدانيد در زيستشناسي براي هر خط توليد، همکاري بين چند نوع آنزيم مختلف لازم است، يکي آغازگر و يکي ادامهدهنده و ... است. من آغازگر بسيار خوب و پرانرژياي هستم اما به محض پياده کردن ايدهاي که ذهنم را آشفته کرده، چه روي کاغذ يا در اجرا، خسته و خالي ميشوم. فکر ميکنم هميشه يک تمام کننده يا نون پايان کم داشتهام براي رسيدن به همان موفقيت معروف، در حالي که خودم از رهايي از يک ايده راضي و شادمان ميشوم و پروندهي آن را ميبندم. گفتن از کتابهايم مثل برگشتن به عقب است و من به همين الان و به آينده علاقه دارم و تمايلي به پس رفتن و زيرورو کردن رنجهاي گذشته ندارم. با هر کار جديد زندگي متفاوتي را تجربه ميکنم و يک گام جلو ميروم و بازگشت يک گام به عقب ملالآور است.اما در جواب سوالتان بله. سال 83 اولين رمانم را چاپ کردم، "وسوسههاي پاييزي" و بعد دو مستند. "آخرين آسيابان شوشتر" که بازنويسي خاطرات پدرم از سازههاي آبي تاريخي جهاني شوشتر بود، از رمانهايم معروفتر شد. آخرين رمانم "يک ربان سرخ براي شاهزاده ونوس" در سال 1400 چاپ شد و اما پرخاطرهترين رمانم را در کارگاه احمد دهقان به نام معماي عشق ساعتي نوشتم. احمد دهقان فصل به فصل و خط به خط همراهم بود و کمک کرد از تنگناي جهان سخت و پر از ايهام خانم دکتر رمانم، جان سالم در ببرم و بخشي از زندگيام را مديون ايشان هستم. اميدوارم هر جا که هستند سلامت و شاد باشند  و روزي در کافه آناهيت غافلگيرم کنند. خوانندگان اهل مطالعهتان را هم به يک اسپرسو مخصوص در آناهيت دعوت مي کنم.