کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

با هم چه بخوانيم:

که فرهنگ آرامش جان بود

 

آزاده حسيني

در اين صفحه با هم از حافظ، سعدي و شاهنامه فردوسي خوانده ايم. بيست و پنجم فروردين روز بزرگداشت عطار، يکم ارديبهشت روز بزرگداشت سعدي، و بيست و پنجم ارديبهشت روز بزرگداشت خيام است. خواندني هاي بسيار ارزشمندي در زبان پارسي داريم که ما ايراني ها آنقدر نخوانديمشان، شايد بشود عنوان «نخوانده ها» به آن ها داد. فرق کودکان و نوجوانان گلشن مهري با غير گلشن مهري چيست؟ ما تصميم گرفته ايم که دقايقي از هر روز زندگي خود را به کتاب خواندن، آشنايي با فرهنگ و رسيدن به آرامش جان اختصاص دهيم. يکي از تصميم هاي مهم ما اين است که بخش هايي از کتاب گلستان و بوستان سعدي، حافظ و شاهنامه فردوسي را پيش از بيست و يک سالگي بخوانيم. حالا با هم فکر کنيم و تصميم بگيريم که امسال ستون «بخوانيم» به کدام شاعر و نويسنده زبان پارسي اختصاص يابد. نگاهي به ستون هاي «شاهنامه، سعدي و حافظ بخوانيم» سال هاي گذشته بياندازيد و يادتان باشد به عنوان يک نويسنده گلشن مهري و پارسي زبان حداقل بيت هايي از اين شاعران را بلد باشيد.

*نه هر که چهره برافروخت دلبري داند

 

 

آناهيتا شيخ

اين داستان در مورد مردي است که هرچه تلاش و کوشش ميکرد باز نميتوانست شکم زن و بچه هايش را سير کند، و روزگار را به سختي ميگذارند تا اينکه...

مردي در دهي زندگي ميکرد. اين مرد احمد نام داشت و هيزمشکن بود. همسري داشت به نام زهرا و دو دختر به نام هاي فاطمه ده ساله و فاطيما هفت ساله و همچنين دو پسر به نام هاي رحيم سيزده ساله و رضا سه ساله داشت. احمد روزگار را به سختي ميگذراند. او هر روز صبح خيلي زود از خانه خارج ميشد، تا عصر هيزم جمع ميکرد و به اهالي ده ميفروخت. تابستان ها هم در مزرعه مشغول کار بود و هرچه تلاش ميکرد باز نميتوانست شکم زن و بچه هاي خود را سير کند. از بين بچه ها فقط رحيم سيزده ساله ميتوانست به پدر کمک کند، اما پدر زياد دوست نداشت که بچه ها از تحصيل خود عقب بمانند. اعتقادش بر اين بود که مثل او کارگر نباشند، درس بخوانند و به جاهاي خيلي خوبي برسند تا روزي در آينده کمک حال او و مادرش باشند. احمد هر روزي که به جنگل يا مزرعه ميرفت مردم ده به او ميگفتند چرا بچه هايت را با خود نمي آوري تا به تو کمک کنند؟ او ميگفت: درس ميخوانند. مردم ده به او ميگفتند: «درس مگه شکم بچه هات رو سير ميکنه؟ بذار بيايند کار کنند. مقداري پول هم سهم آنها ميشه و غنيمته». ولي او ميگفت: «نه، الان با تکه ناني شکممان سير ميشود ولي اگر درس بخوانند در آينده سرمايه دار ميشويم و هر چه دوست داريم به دست ميآوريم». مردم به او ميخنديدند و پيش خود ميگفتند او از کار زياد ديوانه شده. از قضا دو تا از بچههاي احمد از هوش بالايي بهره مند بودند. در مدرسه که درس ميخواندند معلمان به هوش آنها پي بردند و به آموزش و پرورش گزارش دادند. مسئولين اداره بعد از امتحان و سنجيدن فهميدند که ميتوانند آنها را با بورسيه به مدارس عالي رتبه بفرستند. به بچه ها خوابگاه دادند و آنها را در مدرسه شبانه روزي ثبت نام کردند. احمد خوشحال از اينکه بچه ها در مسير درستي قرار گرفته اند و هميشه خدا را شکر ميکرد. دعاي احمد و زنش بدرقه راه بچه هايش بود. چندين سال گذشت به لطف خدا و دعاي پدر و مادر و تلاش خود بچه ها که خيلي باهوش بودند زودتر از حد معمول به درجات بالا رسيدند. رحيم پروفسور شد و خيلي قابل احترام. فاطمه پزشک قلب شد. با تلاششان آنقدر وضع زندگيشان خوب شد که پدر و مادر و خواهر و برادر را مورد حمايت خود قرار ميدادند. ميخواستند براي پدر و مادر در شهر خانه بگيرند، ولي احمد قبول نکرد و در همان روستا خانه بسيار زيبايي ساختند. حالا به لطف خدا و کمک بچهها نه تنها شکم احمد و خانوادهاش، بلکه شکم خيلي از اهالي روستا را سير ميکردند و همه به حرف احمد ايمان آوردند.

 

 

 

 

فانتزي

 مهم نيست

سيده نيکا موسوي

در يک شهر زيبا خانواده اي زندگي ميکرد که اين خانواده دختر کوچولويي به نام مينا داشتند.

 پدر و مادر، مينا کوچولو را خيلي دوست داشتند و سعي ميکردند هر روز مينا را به پارک کنار خانه شان ببرند تا مينا کوچولو با دوستانش بازي کند. مينا کوچولو هر روز دوان دوان از جلوي چهار مغازه رد ميشد تا به پارک نزديک خانه شان برسد. روزي يکي از مغازه ها توجه مينا را به خودش جلب کرد. ساعت ها جلوي در مغازه ايستاد و وسايل مغازه را از پشت شيشه تماشا کرد. روي شيشه مغازه نوشته اي بود که مينا چون چهار سال داشت نميتوانست آن را بخواند. او به مادرش گفت تا نوشته را برايش بخواند. مادر گفت: عزيزم نوشته «فانتزي فروشي».

آن روز مينا نتوانست به پارک برود چون تمام وقتش به ديدن وسايل آن مغازه گذشت. مغازه پر بود از انگشتر، النگو و گوشواره هاي قشنگ و رنگارنگ. مادر مينا يک جفت گوشواره که نگينِ صورتي داشت براي مينا خريد و به خانه برگشتند. تمام آن شب مينا به اين فکر ميکرد که فردا هم يک گردنبند با نگين صورتي بخرد. روزها يکي يکي ميگذشت و مدت ها بود که مينا ديگر به پارک نرفته بود و با دوستانش بازي نکرده بود ولي يک جعبه پر از انگشتر و النگو و چيزهاي فانتزي خريده بود. آن روز هم جلوي آينه رفت، گردنبندش را بر گردن گذاشت و آماده شد تا با مادرش به همان مغازه برود و چيزهاي فانتزي بخرد ولي وقتي به مغازه رسيد ديد که هيچ چيز در پشت شيشه مغازه نبود جز يک نوشته بزرگ که باز مادر مينا برايش خواند: «مغازه تعطيل شده».

مينا شروع به گريه  کرد، او فکر ميکرد که اين تنها مغازه فانتزي فروشي شهر بوده. ولي پدر و مادرش با او صحبت کردند و به او گفتند: مغازه هاي ديگري هم در شهر هست که چيزهاي فانتزي بفروشند ولي نبايد که تو هر روز چيزهاي فانتزي بخري اصلاً اگر وسايلت فانتزي نباشد، چه ميشود؟ مادرش ادامه داد که به چيزهايي که خريدي نگاه کن حتي خيلي از آنها زود خراب مي شوند ولي تو فقط چون زيبا بودند آنها را خريدي. خيلي چيزها هم خريدي که اصلاً به آن ها احتياج نداشتي، بعد دوباره تاکيد کرد مينا جان اگر وسايل فانتزي نداشتي چه ميشد؟

مينا چند لحظهاي فکر کرد و فکر کرد ديد روزهاي قبل از اينکه اين چيزها را بخرد هم روزهاي خوبي بوده حتي ياد پارک و دوستانش افتاد، تازه فهميد که بله اين چيزها خيلي هم مهم نيست.

 

 

 

يادداشت

 دبير صفحه

درودي بهارانه در نخستين شماره سال، که مانند هر سال با برنامه ها و تصميم هاي تازه و جدي آغاز شد. تقريبا از پانزدهم اسفند حال و هواي بهار و نوروز آغاز مي شود. بنابراين وقتي به پانزده فروردين مي رسيم، به خود مي آييم که بله سال جديد و کار و درس و برنامه ها شروع شده اند و بايد جدي گرفت. برنامه هاي خود را روي کاغذ بنويسيم و چند هدف براي خود در نظر بگيريم. بين اينها برنامه اي براي مطالعه داستان هاي کوتاه و خوب جهان داشته باشيم. هر هفته داستاني کوتاه بنويسيم و ماجراهاي پيرامون و گفتگوهاي زندگي روزمره خود را از زاويه ديد شخصيت هاي داستان بازنويسي کنيم. مهم نيست داستان خوبي باشد يا نه! مهم اين است که بنويسيم و هميشه تمرين نوشتن داشته باشيم. منتظر داستان هاي  شما هستيم.

 

 

 

 

کژال و ژينا

صحرا رحيمينژاد

دختري بود که ميتوانست با حيوانات حرف بزند و حيوان ها او را خيلي دوست داشتند. اسم آن دختر کژال بود و برادري کوچکتر از خودش داشت. او هميشه کژال را مسخره ميکرد و ميگفت: «تو خيالبافي و هيچکس نميتونه با حيوانات حرف بزنه»!

کژال در يک روستاي کوچک زندگي ميکرد. نه تنها برادرش بلکه تمام خانواده و اطرافيانش هم کژال را مسخره ميکردند. کژال خيلي دختر تنهايي بود. او دوستان زيادي نداشت و تنها کسي که کژال را مسخره نميکرد و با تمسخر با او حرف نميزد و او را باور داشت، دوست کژال بود که اسمش ژينا بود. کژال و ژينا از بچگي همسايه و دوست هم بودند که خيلي صميمي بودند. يک روز کژال و ژينا به يک جنگل بزرگ رفتند تا بازي کنند. وقتي که داشتند بازي ميکردند کژال گفت: «بذار بهت نشون بدم که ميتونم با حيوونا حرف بزنم». و ژينا هم قبول کرد. ژينا رفت پشت يک درخت بزرگ قايم شد و کژال رفت و سنجاب کوچکي را ديد. به سنجاب گفت: «سلام سنجاب کوچولو». سنجاب کوچولو گفت: «تو همون دختري هستي که ميتونه با حيوونها حرف بزنه»؟

کژال گفت: «آره خودم هستم». کژال به سنجاب کوچک توضيح داد که هيچ کسي حرفهاي او را قبول نميکند و سنجاب تصميم گرفت که با صحبت با کژال به ژينا نشان دهند که کژال راست ميگويد و ميتواند با حيوانها حرف بزند. براي همين کژال ژينا رو صدا زد و ژينا از  پشت درخت آمد. وقتي که ژينا آمد، کژال به سنجاب کوچک گفت که برود تا يک توت فرنگي بياورد. ژينا که شوکه شده بود همچنان ايستاده بود که سنجاب کوچک بيايد، اما خيلي منتظر ماندند ولي خبري از سنجاب کوچک نشد. کژال تصميم گرفت که به خانه برگردند تا بعدا سر فرصت با يک حيوان ديگر حرف بزند. وقتي که داشتند ميرفتند ناگهان ژينا يک صدايي وحشتناکي شنيد! وقتي که به پشتش نگاه کرد ديد که يک هيولاي بزرگ پشت آنها ايستاده است! کژال و ژينا که راهي براي فرار کردن نداشت تصميم گرفتند تا بروند و با هيولا سخن بگويند. کژال با صداي بلند به هيولا گفت: «آهاي هيولاي گنده بذار ما بريم». هيولا هم گفت: «وايسا ببينم تو همون دختري هستي که ميتونه با حيوونها حرف بزنه»؟!

کژال هم در جواب به او گفت: «بله خودم هستم». ژينا که نميفهميد آنها چه ميگويند ترسيده بود. هيولا خم شد و به کژال گفت: «تو و دوستت بپريد روي کول من».

کژال هم گفت: «بپريم روي کولت که ما رو بدزدي و بخوري»؟

 هيولا گفت: «نه! اون سنجاب کوچولو با شما کار داره». کژال هم قبول کرد و به ژينا گفت که بروند روي کول هيولا. وقتي که سوار هيولا شدند به ژينا توضيح داد که هيولا چه حرفهايي زد و وقتي که هنوز حرف هايشان تمام نشده بود هيولا گفت: «خب رسيديم پياده شيد».

 کژال و ژينا پياده شدند و وقتي که جلوتر رفتند با چيزي که ديدند خيلي تعجب زده شدند. سنجاب کوچک رفته بود و تمام حيوان هاي جنگل را جمع کرده بود. کژال به سنجاب کوچک گفت: «چرا تمام حيوون هاي جنگل رو جمع کردي»؟! سنجاب کوچک يک نخ به کژال نشان داد و گفت: «از اين به بعد هر وقت که دوست داشتي و هر کسي رو که خواستي بياري اينجا اين نخ رو بکش و يکي از حيوونهاي جنگل مياد و هر کاري که بهش بگي انجام ميده تا بقيه حرفهاي تو رو باور کنند». از آن روز به بعد همه حرف هاي کژال را باور داشتند. دو سال از آن روز گذشت. يک شب کژال به جنگل رفت و سنجاب کوچک را ديد و به او گفت که چند روز ميخواهد آنجا بماند. سنجاب کوچک پرسيد: «چرا تو ميخواي اينجا بموني»؟ کژال هم در جواب او گفت: «دوست من ژينا مرده و مي خواهم چند روز اينجا بمانم تا حال و هوايم بهتر شود». سنجاب کوچک از کژال پرسيد: «چطوري دوستت مرد»؟  کژال گفت: «دوست من مريضي بدي داشت و از همون دو سال پيش درگير اون مريضي بود و تازه الان دو روزه که دوست من ژينا فوت شد». سنجاب کوچک  هم قبول کرد و کژال آنجا ماند. بعد از چند روز مادر کژال رفت به جنگل تا دنبال کژال بگردد. اما کژال را پيدا نکرد! مادرش خيلي نگران شد و روز بعد با اهالي روستا آمدند تا دنبال کژال بگردند. وقتي کژال را پيدا کردند بهش گفتند که پدرش حالش بد شده! کژال با وحشت سوار يک اسب شد و سريع پيش پدرش برگشت و ديد که حال پدرش خيلي بد هست. کژال که پدرش را در آن حالت ديد حالش بد و بيهوش شد. وقتي که به هوش آمد ديد که مادرش کنارش نشسته است. از مادرش پرسيد که چه بلايي سر من آمده است؟

مادرش به او گفت: «تو دو ساله که بيهوشي»! کژال از مادرش پرسيد: «چي؟ من دو ساله که بيهوشم»؟! مادرش به او گفت که دو سال پيش دوستش ژينا مرد و از آن زمان به بعد تو به کما رفتي و هميشه هذيان ميگفتي و بعد از دو سال تازه به هوش آمدي. و همان موقع کژال از وحشت اينکه همه آن حرف زدن ها با حيوانات خواب و خيال بود؛ دوباره از حال رفت.

 

 

 

زمان عجيب

سيده فاطيما عقيلي

سال که به پايان مي رسد تازه متوجه «ارزش زمان» مي شويم و با خود مي گوييم: اي کاش در فلان تاريخ آن کار را مي کردم! و يا کاش در آن روز فلان حرف را نمي زدم. براي همه ي ما همچين رخداد عجيبي پيش آمده. انسان ها معمولا هيچ وقت ارزش و قدر زمان و لحظه ها را درک نمي کنند. کاشکي مي شد که قدر زمان را دانستن، يک عادت براي تمامي ما بود. اين گونه وقت هايمان صرف کارهاي ديگر نمي شد. و ديگر در زمان آينده به آن کار نکرده خودمان حسرت نمي خورديم.

 

 

 

 سيده نيايش حسيني

صداش قشنگ ترين آواي دنيا

چشاش همرنگ دريا

لبخندش قشنگ ترين نقاشي زيبا

بغلش بوي بهشت مي داد

وقتي حرف ميزد همه غرق در آرامش مي شدند

در مورد کي حرف ميزني؟

«مادر»

 

 

مائده احمدي

باز هم عاشقانه اي ديگر

من، تو، خدا، سجاده اي ديگر

خانه ي عشق به روي درياي طوفاني

خانه ي ويران من، ميخانه اي ديگر

صبح ابرها گفتند: خورشيد طلوع کرده اما

خلاف جهت روزهاي ديگر

نه! جنگ نداريم ما، آخر اين قصه

پيوند ما ميشود شاهنامه اي ديگر

زمان به نوبه ي خود به ما لطف کرده

شروع ميشود امشب، دقايقي ديگر

نيستي که بگويي، من دلاويزترين شعر جهان يافته ام

دوستت دارم را، مي دانستي ديگر؟

 

 

فاطمه مزنگي

ميان بيهودگي هاي زندگي ما دست گذاشته ايم بر روي نقطه اي که تنها آينه آن را نشان ما ميدهد. کمي با خود مي انديشيم و کمي با خود خلوت ميکنيم اما چه فايده؛ که ذهن پر ما سرشار از خالي است. روزي در جست و

جوي لذت و روز ديگر در جست و جوي غرور و تکبر گاهي هم آنقدر در دهان و چشم مردم نگاه ميکنيم که فراموش ميکنيم چه کسي هستيم و قادر به چه کاري خواهيم بود. ميگوييم کاش کمي لاغرتر بودم. روز ديگر ميگوييم نه! شايد کمي چاق تر بودم. باز هم نه! شايد کمي چشمانم درشت تر بود. اما در انتها تمام اين اي کاش ها تلنبار شده و بقچه اي ميشوند از نارضايتي هاي بيهوده. آنقدر که فراموش ميکنيم لبخند چيست! و يک شخص چگونه يک فرد ميشود. زيرا که حتي اگر آسمان به زمين فرو آيد و زمين بال درآورد و برود زندگي چيز ديگري است جز هر آنچه بيهودگي هاي زندگي نشانمان مي دهند.

 

 

هستي عسگري

خودت را در آينه نگاه کن و با خودت تکرار کن: من بهترين هستم و از من در دنيا فقط يک نفر است پس نبايد خودم را براي چيزهاي بي ارزش تلف کنم. هر روز خود را زيباتر از ديروز کنيد و براي خود ارزش قائل شويد. خود را از کساني که براي شما سمي هستند دور کنيد چون باعث سمي شدن خودتان مي شود. قطعا در طول زندگي آدم هايي را ديده ايد که براي باورها و ارزش هاي خود مي جنگند و تلاش ميکنند، پس شما هم هرگز از باورهاي خود دست نکشيد.

 

 

 

 

 

 اعتماد به نفس

معصومه مازندراني

امروزه مشکلات کودکان، نوجوانان و جوانان همه از کاهش و کمبود اعتماد به نفس مي باشد، که در زندگي روزمره شان تاثير گذاشته است. قدرت نه گفتن در کارها ندارند و خود را فرد موثري نمي دانند و از وجود خود راضي نيستند. اعتماد به نفس که باعث مي شود دچار استرس و اعتياد به گوشي و دوست شود. از ديدگاه من اعتماد به نفس در سن کودکي شروع مي شود و تا بزرگسالي ادامه دارد. خانواده، پدر و مادر بايد بياموزند اول به خود اعتماد داشته باشند در کارها تا فرزندشان  الگو برداري کند که اعتماد به خود از اعتماد به هر کسي بهتر است و در هر شرايطي براي خودش از مشکلات پله بسازد و بالا برود. زندگي سخت است اما ما مي توانيم به فرزندان خود بياموزيم چطور چاي تلخ است و با قند يا نبات شيرين مي شود؛ بياييم زندگي را براي خود شيرين کنيم تا نااميدي بر ما غلبه نکند و کاهش اعتماد به نفس موجب تضعيف روحيه ما نشود. ما در اين جهان پا به عرصه گذاشتيم که در برابر شکست، پيروزي را بياموزيم و در برابر اشک لبخند را بياموزيم و زندگي را بر خود سخت نگيريم. جهان خود را طور ديگر زيبا کنيم و دنياي خود را بدون استرس و پر از اعتماد به نفس زيبا کنيم.

 

 

 

فاطمه ريواز

غروب جمعه بود عصر دلگيري بود. هوا ابري بود، حال خوشي نداشتم. مدام احساس خستگي مي کردم و درد امانم را بريده بود. آري درد! دردي که جز صبر و تحمل چاره ديگري نداشتم. دلم تنگ بود و هواي روزهاي کودکي ام را کرده بودم. همينطور که خاطراتم را مرور ميکردم اشک در چشمانم جاري بود. کمي بعد به خودم آمدم و متوجه شدم که چندين ساعت گذشته است و من هنوز خاطرات را مرور مي کنم. کودکي دنياي زيبا و عجيبي بود اما هرچه که بزرگتر مي شوم دلم مي خواهد زمان به عقب برگردد و من کودکي ام را داشته باشم. آلبوم عکس هايم را آوردم و شروع کردم به ورق زدن...

نميدانم چرا ولي همچنان اشک در چشمانم حلقه زد بود،انگار آن روز، روز من نبود.

 

 

 

کار کلاسي

با حرف «ب»

 

آوا روشني

ديشب باران آمده بود، البته باران نمنم. پدرم داشت اخبار ميديد، نام گوينده ي اخبار بابک بود، و داشت درباره ي بزي که توسط يک ببر بزرگ خورده شده بود، صحبت ميکرد. برادرم صدايم زد وگفت: «يا شام بخوريم». من گفتم: «شام چيه»» برادرم گفت: «کباب کوبيده». رفتم شام خوردم و فيلم ديدم. بعد دوستم مبينا که آن روز بيمار بود و به مدرسه نيامده بود به من زنگ زد و تکليف مدرسه را خواست. بعد برنامه کودک باب اسفنجي را ديدم و به خواب رفتم.